جولفالی

  • ۰
  • ۰

« آشیق ممّد »
ممّد یکی از همکلاسیهای دانشگاهم بود یکی از عجیب و
غریبترین دوستانی که تا حالا داشته ام. ممّد آداب و رفتار خاصی داشت
که با هیچ منطقی قابل پیش بینی نبود در جاهایی که باید حاضر میشد
غیبش میزد و در جاهایی که انتظارش را نداشتی مثل کسی که مویش
را آتش زده ای حیّ و حاضر بود.
در سلف سرویس بودیم آنموقع مساله گرسنگان بیافرا در آفریقا مساله
روز جهان بود.«ممّد» در حالی که استخوان ران مرغی را به دندان میکشید
و ادای خلال کردن دندانهایش را در میاورد میگفت « منهم خیلی غصّه
گرسنه ها را میخورم !» بقیه بچه ها می خندیدند ، خنده ای که تلخی
خودش را داشت.
« ممّد »آدم حواس پرتی هم بود ، یادمه یکروز در خوابگاه سر ظهر خواسته
بود بره دستشویی ( گلاب به رویتان )آفتابه را پر کرده همانموقع صدایش
کرده اند که ممد ناهار حاضره ، آقا ممد ما هم یادش رفته مشغول چکاری
بوده ، برگشته رفته سر سفره نشسته و آفتابه را هم گذاشته کنارش،کمی
بعد یکی از بچه ها متوجه شده با تعجب پرسیده این آفتابه چیه کنار سفره؟!
تازه ممد یادش افتاده و ... بقیه قضایا
اون زمان ریش گذاشتن زیاد مد نبود ( بعضی ها ریش ستاری داشتند )
امّا « ممّد» که کلا خلاف جهت بود ریش توپی کاملی گذاشته بود که مورد
توجه جمع قرار داشت. بچه ها اصرار داشتند ممد ریشش را بزند و او ابا
میکرد. روزی 5 ، 6 نفر از بچه ها میرند خونه دانشجویی ممد ناهار را که
دست پخت ممد بود ( قیساوا ) میخورند و بعد از ناهار یکیشون به بهانه
کشتی گرفتن باهاش قاطی میشود و بقیه بچه ها میریزند سرش و با 
وسایلی که از قبل آماده کرده بودند ریش ممد را میزنند و بعد در میروند
دو هفته تمام آقا ممد ما دانشگاه نیامد و وقتی هم آمد ته ریش مختصری
داشت و با همه قهر کرده بود
هرروز این دوست عزیز ما حکایتی ویژه داشت که اگر قرار باشد بنویسم
بعضی هاش قابل نشر نیست و بعضی هاش قابل پخش ! و مثنوی هفتاد
من میشود پس برم سراغ عاشقی ممّد و فرجام جالب آن...
از سال دوم دل ممّد آقای ما پیش یکی از دخترهای شیمی گیر کرد ،
چون کلاسهای شیمی در ساختمان اصلی دانشکده علوم بود ( کلاسهای
ما ریاضی ها ساختمان 11 بود ) ، دانشکده علوم و کافه تریای آن شد
پاتوق ممّد و به تاسی از او پاتوق ما که 24 ساعته در دانشکده علاف 
بودیم.اوایل مساله در حدّ شوخی و بهانه ای برای گپ و کنایه پیش دوستان
بود اما رفته رفته مساله جدّی شد.حال و احوال دوست ما تغییر کرد منزوی تر
شد و شبگردی و بیخوابیهایش شروع شد و کار طوری پیش رفت که دیگر کسی نمیتوانست به راحتی پیش ممد از این مساله حرفی بزند. ممد عزیز ما حال
و حوصله اش را به کل از دست داده بود. یادمه وقتی در خونه دانشجوییش
جمع میشدیم از ضبط صوت قراضه اش همیشه یک ترانه ترکی 
( آتدین منی آی قیز آی قیز آتشه....دولدور عشقی شربت کیمی ور ایچه)
با صدای گرم و دلنشین میرزا بابایف ، که گیرایی فوق العاده ای داشت
پخش میشد. در پخش این ترانه زیبا ،ممد هر کاری داشت پا میشد 
می ایستاد و با حالت خاصی گوش جان میسپرد به میرزا.
هر روز که میگذشت وضع ممد بدتر میشد . دوستان که از عاقبت کار و
بیوفایی یار میترسیدند اصرار داشتند ممد هر چه زودتر پا پیش بگذارد و کار
را فیصله دهد یا زنگی زنگ یا رومی روم . میترسیدیم در ادامه ، با جواب 
ناجور ، کار ممد ما زار شود و ما بعد از اینجه ممد ( یاشار کمال ) ، و 
آشیق ممد خودمان ، سرو کارمان بیفتد با «زار ممد » (رمان صادق چوبک)
تا اینکه.........
یک روز ممد جلوی دانشکده پزشکی بوده که محبوب را میبیند که همراه
دوستش از در بیمارستان وارد دانشگاه شدند بی معطلی جلو میرود و 
از دوست دختر خانم اجازه میگیرد و محبوب را به کناری میکشد و تقاضای 
خودش را بیان میکند، همانطور که انتظار میرفت طرف مقابل لبخندی میزند
و میگوید من میخواهم ادامه تحصیل بدهم و فعلا قصد ازدواج ندارم ( واقعا
انتظار جواب دیگری را داشتید ؟!) . ممد خودش را نمیبازد .میگوید پس
لطفا شما چند دقیقه اینجا باشید و سریع میرود پیش دوست اون دختر 
خانم که چند قدم آنطرفتر منتظر بوده و تقاضاش را برای او تکرار میکند !!
ایشان هم که جا خورده بوده میگه من فعلا نمیدونم چی بگم !......
و آقا ممد صحنه را با دو قیافه شکست خورده و پیروز شده ترک میکند!
..........این مساله فردای آنروز مثل بمب در دانشکده صدا کرد و عشق
ممد و « آشیق ممد » را بر سر زبانها انداخت..عشقی که یکسال طول 
کشید و در یکدقیقه با خیانت به انتها رسید......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

عشق « دامنه های عینالی » و « گولوستان باغی»
دیدی چه خاکی بر سرم کرد !
....................................................................
خاطره ای از استاد فیزیکم در دانشگاه تبریز
..................................................................
چند سال پیش بود و فشردگی کلاسهای کنکور در اواخر خرداد.
جمعه صبح کلاس داشتم . حدود 6/5 ، 7 بود که از خونه آمدم
بیرون ،تمام شهر گویی خواب بود در کوچه و خیابانها پرنده پر
نمیزد تک و توکی که میگذشتند بیشترشان مثل من یا سراغ درس
دادن میرفتند یا سراغ درس خواندن . همانطور که از پیاده رو خلوت
به طرف آموزشگاه میرفتم. مردی میانسال را چند متر جلوتر از خودم
مشاهده کردم که تند تند قدم برمیداشت و دستهایش را با حرارت
زیادی تکان میداد و با خودش حرف میزد. راستش از قاطی ها و انهایی
که عقلشان چفت و بست درست و حسابی ندارد میترسم و حساب
میبرم کلا به نظرم هر چیز و هر کسی که منطق حالیش نشود ترسناک
است و باید ازش دوری کرد. از روی جوب کنار پیاده رو پریدم طرف خیابان
و سرعت گرفتم تا از کنارش رد شوم و زیر چشمی هم میپائیدمش و
نگاهش کردم و از تعجب خشکم زد. اونی که مجنون وار با خودش جدل
میکرد استاد فیزیک من در دانشگاه تبریز دکتر (ح - ب ) بود! رفتم طرفش
و سلام دادم و گرم چاق سلامتی شدیم خوب شد که استاد منو به یاد داشت.
- استاد شما کجا اینجا کجا ؟ چه خبرها ؟
-دست به دلم نذار فلانی ، بدبخت شده ام بدبخت ! ( و دستش را بطرف
عینالی گرفت) عشق این عینالی پدرم را در آورد و به خاک سیاهم نشاند!
و وقتی تعجب منو دید گفت : اگه فرصت کردی تک پا بیا مغازه من !
(چه مغازه ای ؟ استاد عزیر من در بالاتر از چهارراه منصور مغازه سیم پیچی
راه انداخته بود!) تاهمه قصه ام را برایت تعریف کنم .
دکتر (ح - ب ) یکی از بهترین اساتید فیزیک دانشکده ما بود اخلاق خوب ، و
قیافه بشاش داشت زیبا لباس میپوشید موهای بلندش را روی شانه اش
میریخت و بسیار نکته دان بود و هیچ حرف و صحبتی را بی جواب نمیگذاشت
با دانشجویان گرم میگرفت و رابطه ای صمیمانه با همه ما داشت. اگر او 
استاد ما بود پس این مرد درهم شکسته و طاس که صبح جمعه خلوت
علاف و سرگردان ، با خودش کلنجار میرفت کیست و چه بلایی سرش
آمده است ؟ عشق عینالی ، فیزیک ، مغازه سیم پیچی ، صبح جمعه
و...کلا هنگ کرده بودم تا اینکه نشستم پای قصه اش :
در همان ماههای آخر قبل از انقلاب دیدم دیگر اینجا جای من نیست
جل و پلاسمان را جمع کردیم و همراه زن و بچه ام رفتیم استرالیا !
استرالیا نه ، بهشت روی زمین ، یکی من میگم یکی تو میشنوی....
چه طبیعتی ، چه آب و هوایی ، چه پیشرفتی و چه آدمهایی !! چه بگم 
آخه ! پنج سال مثل شاهها زندگی کردیم ... تا اینکه دوستی ازم پرسید
چه جور جاییه استرالیا ؟ گفتم بهشت ! گفت تو که کانادا را ندیدی چطور
از بهشت حرف میزنی ؟! این حرف مثل کک افتاد به جانم و موقعی دست
از سرم برداشت که با وسایلمان و زن و بچه ام رسیدیم کانادا !
هر چی از استرالیا گفتم پنجاه برابرش را در نظر بگیر تا بفهمی کانادا
یعنی چی ؟ سرت را درد نیاورم عمر کانادا هم به پنج سال نرسید . مردم
میگفتند اگر فکر میکنی کانادا خیلی خوبه یک توک پا برو آنورتر ، تا بدونی
زندگی یعنی چه ! و ماهم به حرف مردم گوش دادیم و رفتیم آمریکا !!
بابا ! چی بگم آخه ، از کجاش بگم ، آمریکا به حساب ما پنجاه سال بلکه
بیشتر از کانادا جلوتره ..، یک آپارتمان ، ماشین و اتاقی در دانشگاه آنهم
چه دانشگاهی ؟! و کلید در آزمایشگاه فیزیک که هر موقع میتونی بری
به کارهایت برسی ....( استاد به اینجا که رسید دو دستی زد تو کله اش!)
.........یکی دو سال زندگی عالی داشتیم که در خواب هم نمیشد دید.
یک شب که رفتم خانه ، دیدم زنم دستانش را بغل کرده و کز کرده کنار
پنجره ، پرسیدم چی شده عزیزم ؟ گفت : حسن ، یادته چه روزهایی تو
تبریز داشتیم ، غروب هاش یادته ؟ ( زنم چشمهاشو بست و آهی کشید)
تربیت یادته ، باغ گلستان ، وای باغ گلستان یادته !!!! کم کم من هم هوایی 
شدم مخصوصا وقتی گفت : غروب های عینالی یادته حسن ، سرخی
غروب آفتاب ، بستنی ممتاز ، شبگردی ولیعصر ....اشک تو چشمام جمع
شد. زنم راست میگفت پاک تبریز را از یاد برده بودم ، دوباره کک افتاد به 
جانم !! و...... داستان بدبختی من از همین جا و همین شب شروع شد !
هیچی دیگه......به چند ماه نکشید برگشتیم به تبریز.. 
بقیه اش رو بگم؟..دیگه چی رو بگم مرد حسابی ، بدبخت شدم ،
نه پولی ، نه شغلی ، نه دانشگاهی ، نه امکاناتی , نه گردشی ،
دیوانه شده ام دیوانه ، کارم شده صبح ها بزنم به کوچه و خیابانها و مثل
خلها با خودم کلنجار بروم و شبها برم خونه دو دستی بکوبم بر سرم...
....دیدی چطور این عشق عینالی منو به خاک سیاه نشاند ؟.....
(عکس باغ گلستان تبریز در سالهای 40 )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« رادیوی پدرم »
درباره وسایل ارتباط جمعی
......................................
50 سال قبل را خوب به یاد دارم ، یک رادیو داشتیم همین رادیویی
که در عکس میبینید. این رادیو تنها راه ارتباطی ما با دنیای خارج بود
نه تلفن داشتیم نه اینترنت و تلویزیون و ماهواره و ویدیو و نه هیچ 
وسیله ارتباطی دیگر. همه خانواده های دیگر هم مثل ما بودند
تلویزیون از سال 1350 کم کم به خانه ها راه پیدا کرد و بقیه وسایل
ارتباطی خیلی سالهای بعد و تلفن که اوایل هندلی بود و شماره گیری
نداشت.
خیلی از وقایع جهان را ما از همین رادیو شنیدیم و تعقیب کردیم 
روزنامه فقط دو قلوهای اطلاعات و کیهان را داشتیم و هر دو یکی دو 
روز بعد از انتشار به شهر ما میرسید و خبرهای سانسورشده هم 
سوخته بود و بیات شده !
رادیو در طاقچه بلندی در اتاقمان بود تا دست بچه ها بهش نرسد و
هنوز هم پدر را در همان حال به خاطر دارم که ایستاده و گوش به 
رادیو چسبانده و مدام از ما میخواهد لال شویم تا از لابلای پارازیت
و خروخر و.. خبرها را بشنود. شروع جنگ 6 روزه اعراب و اسراییل
در سال 1967 که به استعفا و سقوط عبدالناصر منتهی شد ، ترور
کندی رییس جمهور آمریکا که وقتی ما در حیاط بازی میکردیم پدر دوید
و در حیاط همسایه ها را خبر کرد که کندی را کشتند و داستان پا
گذاشتن اولین انسان نیل آرمسترانگ و ادوین آلدرین بر کره ماه ،
همه وهمه را ما از همین رادیو شنیدیم و خبردار شدیم.
من هم وقتی پدرم خانه نبود اکثر فوتبالهای ملی آنزمان را از همین 
رادیو با گزارش خاطره انگیز عطاءاله بهمنش و یا روشن زاده شوهر
پروین (خواننده معروف و خوش صدا) شنیده ام مخصوصا پیروزی تیم
ملی فوتبال ایران بر اسرائیل با گل رضا عادلخانی........
............................................................................................
آنزمان که تنها وسیله ارتباطی همین رادیو و یکی دو روزنامه محدود
بود برای اینکه خبری پخش نشود و مردم نفهمند چه خبر است کار
راحتی داشتند، خبر را پخش نمیکردند ! همین ،
امّا حالا چی ؟ حالا با این همه وسایل ارتباطی غیر قابل کنترل ،
چکار میکنند ؟ امروز شیوه ها عوض شده اند ، خبری را که میخواهند
مردم نفهمند از دهها و صدها کانال و وسیله به شیوه و شمایل مختلف
و از زبان عده زیادی کارشناس و تحلیلگر و گوینده و ..بیان میکنند
و در واقع ذهن مردم را مورد هجمه و بمباران قرار میدهند طوری میشود
که از بین هزاران خبر مربوط به یک واقعه مشخص ،مردم نفهمند که 
خبر درست کدام است ! ( خیلی های ما به این شیوه مرسوم از
خیلی مسایل بسیار مهم ، بی اطلاع هستیم! بیسواد و بی اطلاع !)
........................................................................................
یک روز داعش را پیش میکشند ، هر روز و هر ساعت هزاران خبر
تحلیل و عکس و فیلم از داعش و اعمال آن پخش میکنند و هر طور
که دوست دارند افکار عمومی را شکل میدهند. مردم که داعش را
از نزدیک ندیده اند ، از عقیده و مرام و امکانات و تشکیلات و افراد
آن خبر ندارند ، بنا بر گزارشهای بنگاههای خبری و بر مبنای تمایلات
آنها مردم در هر گوشه دنیا صاحب دیدگاه و نظر در مورد این پدیده میشوند
یک روز هم نوبت کوبانی است :
بنگاهها و آژانسهای خبری چنان کوبانی را بحث اوّل همه خانه ها
و خانواده ها کردند که همه صبح را با کوبانی شروع میکردند و شب را
با کوبانی میخوابیدند و خواب جنگ در آنجا را میدیدند
بعد هم ستاره اوّل فیلم را وارد صحنه کردند که با همه امکانات ابر قدرتی
خود برای کمک به مردم و کودکان آمده است....
و یکباره چنان کوبانی را از صحنه اخبار خارج کردند که آب از آب تکان
نخورد و برای کسی هم این سوال پیش نیامد که آیا داعش از کوبانی
اخراج شد؟ کردها بر شهر مسلط شدند؟ صلح برقرار شد ؟ مردم به 
آرامش رسیدند ؟ چی شد چه اتفاقی افتاد که به یکباره کرکره کوبانی
پایین کشیده شد؟
..............................................................................................
مطلب آخر : راستی از هواپیمای مسافربری مالزی که با 300 سرنشین
در حین پرواز ناپدید شد و روزی روزگاری خبر اوّل جهان بود چه خبر ؟
در این جهان پیشرفته 300 نفر مثل آب خوردن گم شدند و هیچکس
ککش هم نگزید ؟
............................................................................................

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« پریدن از روی نرده های دانشگاه ! »
.......................................................
یادمه یکی از روزهای شلوغ دانشگاه در سال 55 بود با چند
نفر از دوستان عزیزی که حالا هر کدامشان در گوشه ای از این
دنیای بی در و پیکر پراکنده اند کنار دانشکده مان (ساختمان11)
ایستاده بودیم.داشتم با یک همکلاسی کردمان «حسن رحیمی»
که حالا ساکن سوئد است گپ میزدم، برادر حسین ، « جمال »
که دانشجوی دانشکده ادبیات بود آمد سراغمان، جمال هیکل
ورزشکاری و قوی و تن و بدنی قرص و محکم داشت.گرم سلام و
احوالپرسی بودیم که گارد به طرف دانشکده ما حمله ور شد
هر کس از گوشه ای فرار کرد. ورزیدگی جمال بود که شاید گارد را 
بسوی او کشاند. جمال کنار نرده ها که رسید جفت پا زد و پرید تا از
روی نرده ها رد شود در آخرین لحظات یکی از گاردیها پای جمال را در 
هوا گرفت ، چند نفر دیگرشان هم رسیدند و با باتوم به جانش افتادند
جمال بین زمین و آسمان معلق و آویزان مانده بود و نامردها سر و پشت
و کمر و پاهایش و مخصوصا انگشتانش را پی در پی میکوبیدند تا نرده
را ول کند...آخرین چیزی که از جمال آنروز دیدم این بود که داشت به زور
خودش را از روی نرده ها میگذراند.......
شب رفتم خانه شان ، در محله حاجی جبار نایب منزل دانشجویی داشتند
وارد اتاق که شدم فریاد جمال بلند شد که جلوتر نیا !!..آخ آخ آخ....
به شکم روی تشک خوابیده بود دوستان پیراهنش را در آورده و شلوارش
را بالا زده بودند. تمام بدنش آش و لاش و کبود بود ، از پشت گردن بگیر
تا ساق پا و حتی انگشتان دستش ، بچه ها همه جای بدنش را پماد
مسکن مالیده بودند و جمال ناله میکرد........
.............................................................
آقا جمال گل ، دوست عزیز من ، رفیق دوران جوانی و شادی و دلخوشی
من ، در کدام گوشه این دنیای بی قانون آشیان ساخته ای ؟ در کدامین
سرزمین غریب و نا اشنا شب بر بالین میگذاری ؟ آیا در آن غربت سرد
خواب نرده های سر به آسمان ساییده دانشگاهمان را میبینی ؟ 
پیرمرد ! آیا به یاد تمام آن دوستانی که روزی روزگاری باهم و در کنار هم 
فارغ از هر غم و غصه ای ،شاد و خرامان در آرزوی ساختن دنیایی 
عاری از خشم و جور و بیعدالتی ، زندگی میکردیم نمی به چشم میاوری؟
جمال جان ، هوس پریدن از روی نرده های دانشگاه را هنوز با خود داری ؟
...............................................................
به یاد تو امروز از کنار دانشگاه میگذرم ، بر روی برگهای زرد کف پیاده رو 
دانشگاه قدم میگذارم ،اطراف دانشگاه خلوت است . نرده های آبی رنگ
دیوارهای دانشگاه تبریز گویی سر به آسمان میسایند.............
نگاهشان میکنم و دلم به سوی سالهای دور پر میکشد و غمی گنگ بر
سینه ام می نشیند..مگر میشود از روی این نرده ها پرید!.........

  • حمیدرضا مظفری
  • ۱
  • ۰

« دانش آموزان دمکراسی خواه ! 
.................................................
پاییز سال 1347 بود ، تازه رفته بودیم کلاس هفتم ،
چند هفته از شروع سال تحصیلی میگذشت ولی ما
در دبیرستان پهلوی جلفا هنوز دبیر ادبیات نداشتیم
یکی از روزها در کلاس باز شد و مدیر مدرسه مان به
همراه یک آقایی جوان و خوش تیپ وارد شدند. آقای
مدیر ایشان را بعنوان دبیر ادبیاتمان معرفی کرد .چشممان
به صورت معلم جدید خیره مانده بود و از ادامه صحبتهای
مدیر چیزی نمیفهمیدیم. معلم جدیدکه آقای عظیمی نام
داشت یک دست کت و شلوار سرمه ای اعلا با پیراهن
سفید و کراوات خوش رنگ پوشیده بود و کفشهایش در
زیر نوری که از پنجره کلاس به داخل میتابید برق میزد.
بهرحال مدتی گذشت تا مدیر ما را با معلم جدیدمان تنها
گذاشت . آقای عظیمی در حالی که لبخند به لب داشت
چند بار طول و عرض کلاس را قدم زد و بعد بی مقدمه
پرسید : دوست دارید دموکراسی باهاتون رفتار کنم یا با
دیکتاتوری ؟ جیک کسی در نیامد راستش از لغتهایی که
به کار برد چیزی نفهمیدیم. معلم سئوال خودش را تکرار کرد
تا اینکه یکی جرات کرد بپرسد :آقا اینهایی که میگید یعنی چه؟
ما نمیفهیم که درباره چه چیز صحبت میکنید!
معلم تازه وارد شروع کرد به توضیح دادن دموکراسی و دیکتاتوری
ولی از همه بحث نیم ساعته اش همین یادمان ماند که :
در روش دموکراسی همه به همدیگر احترام میگذاریم ، وسط
حرف دیگری نمپریم وقتی میخواهیم کاری انجام دهیم (مثلا 
میخواهیم امتحان بگیریم) آنرا به رای میگذاریم یکنفر موافق ،
و یکنفر مخالف برگزاری امتحان صحبت میکند و بعد رای میگیریم
اگر موافقین بیشتر بودند امتحان برگزار میشود اما اگر اکثریت
مخالف امتحان بود منهم امتحان نمیگیریم. امّا در دیکتاتوری
این منم که تصمیم میگیرم ، مثلا همین الان کاغذ دربیاورید
امتحان داریم اگر کسی مخالفت کند چنان میزنمش که عکس
برگردان بشه بچسبه به دیوار....حالا دموکراسی میخواهید یا
دیکتاتوری؟؟.......
با توضیحاتی که آقای عظیمی داد معلوم بود که همه کلاس 
عاشق دموکراسی شده اند و در جواب سئوال معلم همه باهم
داد زدیم « دموکککککررررااا سیسیسی » اما به نظرم رسید
که یک چیزی شبیه دیکتاتوری هم به گوشم خورد!! گویا معلم هم
مثل من این صدا را شنیده بود چون سوالش را تکرار کرد "
دموکراسی یا دیکتاتوری ؟ این بار در بین فریاد دموکراسی
همه به وضوح مشاهده کردند که صدای نازک دیکتاتوری از
دهان یکی از بچه ها به نام «دفتری» بیرون آمد. دفتری دانش آموز
ساکت و لاغر و سر به زیر و کم حرف کلاس طرفدار دیکتاتوری بود!
معلم جدید در سکوت بچه ها چند بار دیگر طول و عرض کلاس را طی 
کرد صدای قیژقیژ کفشهایش تنها صدای کلاس بود و وقتی بار آخر
از کنار « دفتری » میگذشت چنان سیلی محکمی توی گوش
دفتری زد که دفتری و صندلیش و همه کتاب و دفترهایش پرت
شدند وسط کلاس .در حالیکه همه از ترس داشتند میرفتند زیر
میز و نیمکتهایشان ،صدای گریه و زاری دفتری برخاست : آقا
غلط کردم آقا ...خوردم آقا ببخشید آقا دموکراسی ، آقا غلط کردم
.......به این ترتیب با موفقیت تنها موافق دیکتاتوری هم به
جمع « دانش آموزان دموکراسی خواه » پیوست !!! و..

  • حمیدرضا مظفری
  • ۱
  • ۰

« هچ بولمزدیق داغدی داشدی آشاردیق
الّه نه قمسیز قمسیز یاشاردیق »
....................................................
هیچ مهّم نبود که کوه یا سنگ یا هر مانعی باشد
از روی همه شان میپریدیم و میگذشتیم
خداوند شاهد است که بدون غم و غصه چه زندگیی میکردیم..!!
.................................................
صحنه اوّل : طبقه دوم ساختمان شماره 6 فنی ، پاییز سال 55
کلاس زبان انگلیسی سال اول ریاضی در اینجا تشکیل شده است
ما سال سه ای هستیم اما بعضی ازبچه ها واحد زبان مانده شان
را با سال اولیها برداشته اند استاد یک انگلیسی است و بسیار
سخت گیر ، دوستانمان که به روال سابق هفته های اول را کلاس
نرفته اند هر کدام چند غیبت گرفته اند و واحدشان در حال حذف 
است چند نفر از دوستان پشت در کلاس هستند تا با اشاره 
داخلیها وارد کلاس شوند و به بهانه نوشتن اسمشان در دفتر 
حضور غیاب دور استاد حلقه بزنند و در فرصت مناسب دفتررا از
استاد بقاپند !
صحنه دوّم :علامت از داخل کلاس رسید در زده میشود و دوستان 
یک به یک داخل کلاس میشوند اوّلی سلمان است .
(سلمان حسن دخت، پیرمرد 60 ساله ای که اکنون در شمال
زندگی میکند..انشاءاله سلامت باشد ) سلمان سلام میدهد و
میرود در ردیف آخر مینشیند. نفر بعدی رحیم است ( رحیم آقا
اکنون دبیر ریاضی بازنشسته ای است در تبریز ) از کنار استاد
که یک مرد انگلیسی خوش قیافه ایست و به میز تکیه داده و 
دفتر حضور و غیاب را در دست دارد میگذرد رو به سوی انتهای 
کلاس . نفر پشت سری ، عبدالرضا سیف الدینی است ( دبیر
ریاضی است در کرمان ، اکنون 58 سال دارد و یکی دو سال از 
بقیه کوچکتر است این کرمانی پر شر و شور و نترس )، عبدالرضا
وقتی به کنار استاد میرسد نمیتواند جلوی خودش را بگیرد دفتر را
میقاپد برمیگردد که در رود پایش به نیمکت گیر میکند و وسط 
کلاس ولو میشود ولی دفتر را ول نمیکنداستاد هنوز نفهمیده
چه خبر است که همه بچه ها در کنار زمین چمن کنار ساختمان
11 در بغل همندو فقط از سلمان خبری نیست. غیبت همه بچه ها
« نابود » میشود. چون بچه های کلاس سال اوّلی هستند و
تازه وارد و استاد هم انگلیسی و غریبه به جوّ ،کسی لو نمیرود
فقط کمی سلمان سین جیم میشود ولی برایش مشکلی پیش
نمیاید به خیر و خوشی....
صحنه سوم : چند هفته بعد عبدالرضا خان سر کلاس همین استاد
در سال دوم ریاضی همین عمل را به تنهایی تکرار میکند. این بار
استاد با تجربه تر است از آلبوم عکسی که مسئول آموزش
میاورد عکس او شناسایی میشود هم دو واحدش را صفر میدهند
هم دو هفته اخراج تنبیهی میشود از دانشگاه با توبیخ کتبی
و درج در پرونده.
....................................................................................
وقتی این خاطره را به یاد می آورم زمانها را به هم قاطی میکنم
عبدالرضای پیر مرد را میبینم با ریش و موی جو گندمی که به 
سفیدی میزند با چند پیر مرد دیگر که قدّ هایی کمی خمیده و
محاسنی سفید و قیافه هایی خسته و زیر چشمانی چروک
خورده که هنوز برق شیطنت در چشمانشان میدرخشد و 
در میان بهت چند ده نفر جوانهای 18 ، 19 ساله دفتر استاد
را از دستش قاپیده و با خنده و شادی ، در حالیکه به سختی
و زحمت میدوند از دانشکده فنی دانشگاه تبریز خارج میشوند
......خداوند همه شان را به سلامت دارد

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

سبد « گلی » تقدیم تو باد .
....................................
تقریبا همین روزهای آخر پاییز 36 سال قبل 
پاییز پر ماجرای سال 57 بود نزدیکی ظهر همراه با دوستی
از رشته زمین شناسی جلوی پاساژ کتاب تبریز روبروی مسجد
انگجی ایستاده بودیم که مشاهده کردیم چند هزار نفری با
دسته های گل ، پلاکارد و عکسهایی از « صفر قهرمانی » (مردیکه
33 سال در زندان شاه به سر برده بود و عنوان قدیمی ترین زندانی
با جرم سیاسی در جهان را داشت و تازه به برکت حرکات انقلابی
مردم ایران آزاد شده بود ) در خیابان به راه افتاده اند و بدون شعار
به سمت خانه صفرخان پیش میروند. پلاکاردها از طرف بازاریان تبریز
کارکران کارخانه ها (ماشین سازی در یادم مانده ) ، معلمین و فرهنکیان
و سایر اقشار در اهتزار بود اما خبری از دانشجویان دانشگاه تبریز
نبود . دانشگاه چند ماهی میشد که تعطیل بود و بچه های سایر شهرها
اکثرا تبریز را ترک کرده بودند.
جای درنگ نبود فوری با دوستم یک سبد گل خریدیم و یک اتیکت با عنوان
« تقدیمی از طرف گروهی از دانشجویان دانشکاه تبریز » رویش چسباندیم
و همراه مردم راهی منزل صفرخان شدیم.
در راهمان از چند جایی که سربازان ارتش خیابان را بسته بودند رد شدیم
چون شعاری داده نمیشد در اوایل کار چندان به مشکل برخورد نکردیم
سبد گل را گاهی من و گاهی هم دوست زمین شناسیم مسعود 
برمیداشت در نزدیکی منزل صفرخان که یادم رفته در خیابان منجم یا
ملل متحد بود تعداد سربازان حکومت نظامی زیادتر از معمول بود و همانها
یکباره و بدون اخطار به سوی مردم هجوم آوردند. جمعیت از هر طرف در 
حال دویدن بود و سربازان و افسرانشان بیشتر دنبال پلارکاردها و عکسها
بودندو من و دوستم که سبد گل را به بغل داشت در پیاده رو بودیم که
افسری داد کشید : اونی که گل دستشه ....مسعود سبد گل را زمین
گذاشت و هر دو باهم ..الفرار. در حال فرار پشت سرمان را می پاییدم که
دیدیم یک خانم مسن با چادر سیاه ( چرشاب ) سریع آمد کنار دسته 
گل ما و چادرش را کشید روی گل و ایستاد کنارش . و کمی بعد که کمی
آبها از آسیاب افتاد گل ما را همانطور زیر حجاب کشان کشان برد داخل
مغازه کفاشی در همان بغل . بعد ماهم رفتیم داخل مغازه ، از حاجی
خانوم کلی تشکر کردیم و یکی دو ساعتی داخل مغازه با صاحبش
گپ زدیم و صحبت کردیم تا اوضاع کاملا آرام شد . اتیکت دسته گل
را برداشتیم و من و مسعود با سبد گل راهی خانه صفرخان شدیم
چند ماموری که جلوی خانه بودند چندان گیر ندادند گفتیم از فامیلهای
دور هستیم وارد حیاط که شدیم اتیکت را دوباره چسباندیم و به داخل
اتاق رفتیم که صفرخان نماد 33 سال مقاومت تکیه داده بر چند بالش
و متکا نشسته بود.........سبد گل را در طاقچه اتاق محقر صفرخان
گذاشتیم کنار دسته گلهایی دیگر که همشان سالم به داخل اتاق
راه پیدا کرده بودند...ارتش و سربازان و ماموران در بیرون در و حیاط
کشکشان را می سابیدند ما کنار صفرخان بودیم.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« خاطره دکتر علی اکبر ترابی استاد جامعه شناسی دانشگاه تبریز
از دکتر عطاری رییس دانشکده پزشکی »
.......................................................................................................
کلاسهای درس جامعه شناسی دکتر ترابی (حلاج اوغلو) در دانشکده
ادبیات فوق العاده بودو اگر دیر می جنبیدی صندلی خالی در کلاس پیدا
نمیکردی ، درسهای اجباری را 40 ، 50 نفر انتخاب واحد میکردند ولی 4
،5 نفر بیشتر در کلاس حضور نمیافتند ولی درس ایشان را که اختیاری بود 
برنداشته بودیم ولی همیشه در کلاس حضور داشتیم.
دکتر ترابی فرق انسانهای علمی و انسانهای عامی را درس میداد و خصوصیات
انسانهای عامی را بیان میکرد که یکی از آنها دخالت و اظهار نظر افراد عامی
در همه امور و مخصوصا در مسائلی است که هیچگونه اطلاع و سابقه 
و تجربه ای در آنها ندارند.
فرد عامی در امور ترافیک ، در مسائل و مشکلات اقتصادی ، در روابط 
سیاسی کشورهای جهان ، در مسائل علمی تخصصی ، در وضعیت
گسلها و زلزله و خلاصه در هر چیز دیگر اظهار نظر و فضل میکند وتحلیل
ارائه میدهد و برای حلّ همه مشکلات هم راه حلّ در چنته دارد !
دکتر ترابی عزیز در اینمورد از جناب دکتر عطّاری رییس دانشکده پزشکی
واز طبیبان مشهور تبریز (خدا رحمتش کند) نقل میکرد که پیرزنی را برای 
معالجه به مطب آورده بودند که تنگی نفس شدیدی داشت و سینه اش با 
هر نفس به سختی بالا و پایین میامد و خس خس میکرد ، روی تخت مطب
دراز کشید بلوزش را بالا زدم تا گوشی را روی ریه هایش بگذارم که در همان
حین سرفه ای کردم ، پیرزن همانطور که در حال معاینه اش بودم گفت آقای
دکتر وضع سینه ات اصلا خوب نیست بهتر است چهار تخمه ( چار توخوم _
مخلوطی از دانه های 4 میوه مختلف مخصوصا « به » ) تهیه کرده در آب
ولرم خیس کنی و هر صبح قبل از صبحانه یک قاشق سر بکشی !...
دکتر عطاری میگه ماندم چی بگم بخندم گریه کنم تو سر خودم بزنم...
حالا حکایت ماست :
دوستان خوبی داریم فارغ التحصیلند ، تحصیلات آکادمیک دارند ،پزشکند
مهندسند ، ادیبند ، شغلهای پردرآمد و مهّم دارند ولی متاسفانه 
بعضی هاشان عامی اند. فکر میکنند چون در رشته خودشان متخصص
خوبی هستند پس در هر زمینه ای میتوانند نظر و تحلیل درست ارائه
کنند تا اینجا البته اشکال چندانی ندارد مساله وقتی مشکل آفرین میشود
که اصرار و اجبار دارند باید تحلیل و راه حل های آنها بپذیری !!
آی از دست عوام وای از دست عوام...........................................

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

نمیدانم دوستان فیلم «عروسی خوبان » مخملباف را دیده اند یا نه ،
من زمانی از فیلمهای مخملباف خیلی خوشم میامد و اکثر فیلمهاشو می دیدم
از همین عروسی خوبان که در سینما آسیای تبریز اکران شد تا شبهای زاینده رود
که اجازه اکران نگرفت و سی دی اونو گیر آوردم و تماشایش کردم . غرض اشاره به
سکانس آخر فیلم عروسی خوبان است که رزمنده از جبهه برگشته که نمیتواند
خودشرا با ظواهر غربی جامعه موجود تطبیق دهد در اواخر فیلم بعد از پشت سر گذاشتنجریانات بسیار خبرنگار میشود و سعی میکند با تهیه عکس و گزارش از مشکلات موجودراه بر حلّ آنها بگشاید، از فقر ، اختلاف طبقاتی ، انحرافات اخلاقی ، رشوه ،پارتی بازیفساد ، کارتون خوابی و... عکس تهیه میکند، حلقه فیلم را که میخواهد تحویل روزنامهبدهد متوجه میشود که یک فیلم در دوربینش مانده است
، ازیک گل سرخ زیبایی در ورودی دفتر روزنامه عکس میگیرد و حلقه کامل را در اختیار روزنامه قرار میدهد تا چاپ شود.....شب میخوابد و صبح با ذوق و شوق نسخه جدید روزنامه را تهیه میکند و میبیند که از همه آن عکسها فقط همان عکس گل چاپ شده است و.....
حالا حکایت من است ، ده ها عکس و مطلب میشد در این پست نوشت یا گذاشت
از برخی پست های دوستان انتقاد کرد ، برخی مطالب نوشته شده دوستان را با مثالهای دیگرتکمیل نمود .برای برخی دیدگاهها زاویه دید دیگر پیشنهاد کرد..مطلب و مساله ومشکل که نیازمند بیان و بررسی باشد مثل باران در حال بارش است امّا .....
مثل سکانس آخر فیلم «عروسی خوبان » به عکس خیابان تربیت تبریز در شب 27 ماه مهربعد از بارش شدید باران قناعت شد(!) انشاءاله دوستان میبخشند

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یک خاطره از :
استاد بزرگوار و با معرفت ریاضیات دانشگاه تبریز
«دکتر علی اکبر مهرورز»
...............................................................
سال 55 با دکتر مهرورز درس آنالیز ریاضی 3 داشتیم ، ترم را به پایان رساندیم
امتحان آنالیز آخرین امتحانمان بود. من با نمرات دروس قبلی معدلم را از 12 گذرانده
بودم و مشروط نمیشدم ولی دوستم مصطفی بایستی در انالیز 15 میگرفت تا مشروط نشود . مشروطی برایش بار مالی زیادی داشت 550 تومان کمک هزینه اش قطع میشد و او را که به تازگی ازدواج کرده بود به فلاکت میرساند. با هم قرار مدار گذاشتیم ، تقلب و رساندن جواب در محضر دکتر مهرورز خیلی سخت بود و ریسک بالایی داشت قرار شد اسممان را در بالای ورقه ها جابجا بنویسیم من اسم مصطفی را و او هم اسم مرا بنویسد و در یک لحظه که دکتر بالاسرمان نیست ورقه ها را به ناظر دیگر تحویل دهیم چون آقای مهرورز هر دو ما را به اسم میشناخت.
کار با موفقیت انجام شد و مصطفی با اطمینان من که نمره 15 را میگیرم به آمل رفت. نتیجه که اعلام شد من برای مصطفی 14 گرفتم و او برای من 5 . رفتم پیش
دکتر مهرورز و به ورقه مصطفی اعتراض کردم و به همراه استاد ورقه را مرور کردیم و من یک نمره را برای مصطفی گرفتم شاد از دفتر استاد خارج میشدم که دکتر مهرورزصدایم کرد: این چه ورقه ایست که نوشته ای پسر ؟ مساله ها را بلد نبودی
چرا گل و بلبل کشیدی ؟ واقعا خجالت نکشیدی ؟ من اینطور یادت داده بودم ؟
احساس شرمی که بهم دست داد هیچوقت فراموش نمیکنم با اینکه بعدا از دل استاد در آوردم ولی هنوز بعد از 40 سال هنوز لحن شماتت آمیز استاد در گوشم
طنین میندازد و مرا به یاد اولین و آخرین تقلب دوران دانشگاهم میندازد .....
(دوست عزیز و پر شور وشر و پر انرژییم مصطفی قائمی اهل آمل سالها بعد از فارغ التحصیلی دنیایش را عوض کرد و به درود حیات گفت ولی نمره 5 ای که او برایم گرفت
باعث شد 3 واحد درس آنالیز را بیفتم و همین 3 واحد فارغ التحصیلی من را یک ترم عقب انداخت و همین یک ترم هم فارغ التحصیلی منو از قبل از انقلاب به بعد از انقلاب کشاند و مسیر زندگی منو بطور کلّی عوض کرد )

  • حمیدرضا مظفری