یادمه پدرم دو تا کلاه خریده بود عین هم ، یکیش بزرگ برای خودش و یکی کوچکتر برای من. یکروز فکر کنم زمستان بود و هوا سرد ،کلاه هایمان را گذاشتیم سرمان و پدرم دستم را گرفت رفتیم سینما ( با پدرم زیاد سینما رفته ام) یادمه وسط فیلم مردی از پشت سر به پدرم گفت کلاهش را بر دارد تا او راحتتر فیلم را ببیند. من شنیدم ولی فکر میکنم پدر متوجه نشد چون کلاهش را برنداشت، فیلم که تمام شد و آمدیم بیرون ، پدر دید که کلاه سرش نیست گویا همان مرد کلاه پدرم را بر داشته بود! به خونه که رسیدیم ماجرا را برای مادرم تعریف کردم همه زدند زیر خنده، بعد از آنروز هر موقع من کلاهم را به سر میگذاشتم همه اهل خانه میخندیدند. پدر مجبور شد عین همان کلاه را برای خودش بخرد!
( عکس زیر ، سینما آسیا، تبریز ، شهنازشمالی)
- ۹۴/۰۷/۱۰