سوٌم شهریور 1320 ، ورود قوای روس به خاک ما
روایت پدرم از آنروز
در عکس زیر پل آهنی جلفا بر روی رودخانه ارس دیده میشود خانه ما از قدیم تا وقتی که جلفا را ترک کردیم حدود 500 متر پشت سر کسی و محلی است که این عکس گرفته شده است یعنی تقریبا در یک کیلومتری پل آهنی ( دمیر کورپی) که قوای روس از آنجا قدم بر خاک میهنمان گذاشتند .......
پدرم میگوید که از حدود یکماه قبل از این شب با توجه به اوج گیری جنگ جهانی دوم و اخبار مختلفی که رادیو پخش میکرد و حملات رسانه ای متفقین به حکومت رضاشاه ومتهم کردن ایران به حمایت ازهیتلر ، همه مردم مرزی از جمله جلفا در یک حالت انتظار و تشویش و نگرانی به سر میبردند........پدر بزرگم و اکثر مردها و پدرهای خانواده ها شبها پشت بامها میخوابیدند. و چشم بر ساحل ارس میدوختند و هر صدایی بلند میشد فوری نیم خیز میشدند و وقتی خبری نمیشد سرجایشان برمیگشتند.
تا اینکه شب سوم شهریور فرا میرسد . پدرم میگوید حدود ساعت 2 ، 3 بامداد از صدای خفه انفجارهای پی درپی از خواب بلند شدم. آسمان کاملا روشن بود و روسها صدها منوٌر شلیک کرده بودند چشم از خواب که گشودم پدرم را دیدم ( منظور پدر بزرگ من ) که از پشت بام پایین آمده و لباس پوشیده و داد میکشد که پاشید فرار کنید روسها حمله کردند! پدر بزرگم که از در حیاط بیرون میدود دو برادر کوچکتر پدرم ( خداوند هر دو تایشان را رحمت کند ) پشت سر پدرشان خانه را ترک میکنند. پدرم میماند و مادرش ( مادربزرگم)
که هر دو در حیاط خوابیده بودند پدرم به سرعت لباسهایش را میپوشد و مادرش را که داشته پول و زیور آلات و ..را از داخل اتاق جمع میکرده به زور بیرون میکشد و دوان دوان از خانه مان دور میشوند صدای خفه انفجار منور جایش به انفجار شدید توپ و خمپاره داده است. پدر با مادرش از جلوی خانه همسایه که رد میشوند زن همسایه( زن حسن وَرَنسو گاراژدار معروف جلفا که منهم در کودکی ایشان را دیده بودم) در خانه شان را باز میکند که چه خبر شده ؟ این سروصداها چیه؟ پدرم جواب میدهد که روسها از ارس گذشته اند
پدرم بعدها با تعجب و البته هیجان برایم نقل میکرد که زن همسایه اصلا برنگشت داخل تا شوهر و بچه هایش را خبر کند ، در را بست و همراه ما براه افتاد!
وقتی این سه نفر در تاریکی شب از جلوی بازارچه و ژاندارمری جلفا میگذرند و به جلوی شهربانی میرسند پاسبان کشیک جلوشان را میگیرد که کجا میرویداین وقت شب ؟ پدرم با او جر و بحث میکرده که سروان رییس کلانتری بیرون میاید.پدرم میگوید در این لحظه صدای تاپ تاپ دویدن نامتعادل کسی از تاریکی پشت کلانتری به گوش رسید و یک ژاندارم زخمی با زیر پیراهن و شورت در حالیکه سر و صورتش خونی بود به زور جلوی سروان خبردار ایستاد و گفت : قربان روسها پاسگاه را به توپ بستند بقیه نفرات کشته شدند و از روی پل گذشتند و....سرباز به زمین افتادو از حال رفت . افسر با دست به ما اشاره کرد که بروید و خودش به تندی برگشت داخل کلانتری.......
پدرم که آنموقع 16 ساله بود با دو زن همراه تا انتهای خیابان اصلی جلفا میدوند و سپس به نیت رفتن به طرف شجاع و علمدار و گرگر راهشان را به طرف جنوب کج میکنند. چند نفر هم جلوتر و یا پشت سر آنها در حال فرار بودند پدرم ادامه میدهد که وقتی کنار فرودگاه قدیمی جلفا رسیدیم صدای فریاد مردیکه گویا گلوله خورده بود با صدای وحشتناک عبور چند تانک قطع شد. پشت سرمان را که نگاه کردیم تانکهای روسی را دیدیم که خیابان اصلی جلفا را بطرف کلیسا خرابه به سرعت طی میکنند خوشحال شدیم که پشت سرمان نمیایند. این خوشحالی دیری نپایید تاتک جلویی ایستاد دو نفر از داخلش بیرون امدند نقشه ای روی تانک پهن کرده بررسی کردند و بعد مسیرشان را تغییر داده. و از پشت سر به ما تزدیک شدند و گذشتند و کنار مردی که حدود صدمتر جلوتر از ما میدوید نگاه داشتند و چیزی بهش گفتند و رفتند. آن مرد برگشت طرف جلفا، نزدیک ما رسید گفت: میگویند اگر فرار کنید میزنیمتان برگردید سر خانه زندگیتان با شما کاری نداریم.
اینمرد رییس پست جلفا بود و به چند زبان. از جمله روسی مسلط بود و سرنوشت را ببین که 14 سال بعد پدربزرگ مادری من شد!
پدرم میگوید وقتی دیدیم تانکها از ما جلو زده اند
و هوا هم تقریبا روشن شده و دو زن همراهم خسته اند راهمان را بطرف شاهمار ( دهی نزدیک جلفا که حق وردی آباد هم میگویند) کج کردیم و به خانه یکی از اهالی که دوست پدربزرگم بود پناه بردیم. داستان این فرار از جلوی قشون روس طولانی است و در این مجال نمیگنحد ولی اشاره به دو مطلب لازم است:
پدرم و مادربزرگم فردای آنروز پای پیاده به علمدار میروند با فروش بخشی از طلاجات مادربزرگ سه ماه در خانه احاره ای در علمدار زندگی میکنند چند هفته بعد برادرهای کوچکتر پدرم به آنها ملحق میشوند و سه ماه بعد پدربزرگم پیدا میشود و بعد دسته جمعی بر میگردند سر خانه و زندگی خودشان و 4 سال تحت اشغال قوای روس زندگی میکنند و یکسال هم حکومت دموکراتها ادامه مییابد. و بالاخره سال 1326 پدرم به استخدام آموزش و پرورش در میاید و آموزگار جلفا میشود و این خدمت تا سال 1357 که بازنشسته شد ادامه میابد.
دوم : بر خلاف آنچه که برخیها میگویند و در کتابهای تاریخ مینویسند که سه ژاندارم شهیدی که مقبره شان در کنار پل آهنی جلفا قرار دارد سه شبانه روز مقابل لشکر زرهی روس مقابله کرده و اجازه عبور به آنها نداده اند و سپس شهید شده اند. به گفته پدرم که حی و حاضر است و شاید از معدود افرادیست که تمام آن صحنه ها را از نزدیک شاهد بوده قوای روس تقریبا یکساعت بعد از شروع حمله نزدیکیهای علمدار هم رسیده بودند.
- ۹۴/۰۷/۱۰
خاطره ای رو که شنیدم بی ربط به خاطره شما نیست ,پدر دوستم میگفت که هنگام حمله روس ها از جلفا من در تبریز سرباز بودم ,به فرمانده هنگ که سرهنگی چاق بود از تهران دستور آمد که با همه سرباز ها به سمت جلفا حرکت کنید و جلوی پیشروی روس ها رو بگیرین,همگی به طرف جلفا حرکت کردیم ,تسلیحات مناسبی نداشتیم اکثر تفنگ ها مون مشقی بود و برد زیادی نداشت دو تا مسلسل داشتیم که بیشتراز نیم ساعت تیر اندازی مهمات نداشت که با یه جیپ فکسنی حمل میشد جیپ دوم رو هم جناب سرهنگ سوار بود ,بقیه سرباز ها و درجه دا ر ها هم پیاده حرکت میکردیم ,به صوفیان که رسیدیم فوج مردم آواره و فراری رو میدیدیم که از ترس روس ها از وحشت در حال فرار بودن همگی از بیرحمی و شقاوت سربازان روس داستان ها میگفتن ,ما سر باز ها با شنیدن این مطالب خودمون رو باخته بودیم ولی جرات حرف زدن نداشتیم ,بعد از توقف کوتاهی از صوفیان به طرف یام (پیام)حرکت کردیم هر چه جلوتر میرفتم مردم بیشتری رو در حال فرار به طرف تبریز میدیدیم و توی دلمان بیشتر خالی میشد که در حوالی یام جیپ جناب سرهنگ توقف کرد و به همگی گفتن که دور جیپ جمع بشن ,چون جناب سرهنگ میخاد واسه همه سخنرانی کنه ,خیلی خوش حال شدیم چون انتظار داشتیم که جناب سرهنگ با سخنرانی آتشین و محکمش به همه ما که ترسیده بودیم قوت قلب و شجاعت بده ,جناب سرهنگ روی جیپ ایستاد و همین یک جمله رو گفت (اوشاخلار من گدیم ,سیز هر پوخ که ایستییوز ییین )بعد سر جیپ رو برگردوند و به سرعت به طرف تبریز حرکت کرد ,ما (سرباز ها و درجه دار ها)هم از ترس لباس های نظامی و پوتین ها رو از تن درآورده تفنگ ها ی مشقی رو توی جوب ریخته با زیر شلواری و پا ی برهنه به تبریز گریختیم .من این خاطره رو سی و چند سال پیش واسه همکار هام تو دفتر دبیرستان تعریف کرده بودم و همه خندیدن ,روزی که میخاستم واسه همیشه کشور رو ترک کنم (ولی همکار ها از تصمیمم بی اطلاع بودن)رو به همکار ها کردم و فقط گفتم :اوشاخلار من گدیم ,معاون مدرسه که از شاهی های قدیمی بود منظور منو فهمید و گفت:سن گد بیزدا بیر پوخ ییروخ !!