شبهای بیخوابی....
ساعت سه شب است، بالای سر پدر روی صندلی نشسته ام و در نور کمرنگ چراغ دارم کتاب میخوانم، کتاب " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد " نوشته " آنا گاوالدا" نویسنده نامتعارف نویس پاریسی.
پدر مدتی است بیمارست و نمیتواند از رختخواب خارج شود. پاهایش دیگر یاری رسان جسم فرسوده اش نیست. یک شب در میان بالای سرش میمانم و امشب از شبهایی است که خوابش نمیبرد
کتاب را کنار میگذارم و دستم را زیر شانه هایش میبرم و سرجایش بلندش میکنم و مینشانمش. تلویزیون را روشن میکنم و صدایش را کم میکنم شبکه نسیم فیلم سینمایی پخش میکند، به پدر توصیه میکنم تماشایش کند تا خوابش بگیرد، خودم هم کتابم را بر میدارم و پاهایم را که خسته است و کرخت، روی صندلی جلویی دراز میکنم و خواندن کتاب " گاوالدا" را پی میگیرم....گاهی زیر چشمی پدر را می پام. زل زده است به صفحه تلویزیون، نمیدانم چیزی از فیلم سرش میشود یا نه، یا اصلا در بحر داستان فیلم است یا نه ولی بهرحال چشمش به صفحه تصویر است.
به داستان دوم کتاب رسیده ام که صدای پدر را میشنوم: به به کله پاچه...! به تلویزیون نگاه میکنم
زن و مرد نشسته اند و غذا میخورند ولی معلوم نیست چه غذایی. سرم را نزدیک گوش پدر میبرم و میپرسم : از کجا فهمیدی کله پاچه است؟ پدر جواب میدهد آبلیم را ببین میریزه توی کاسه ، سیرهای پوست کنده را نمیبینی؟ چه کله پاچه ایست! گشنه ام شد ، لامصب پاچه با کاسه و سیر به مقدار فراوان.....!!
حق با پدر است زن و مرد فیلم دارند کله پاچه میخورند. از پدر میپرسم : جدا گشنه ای؟ میخواهی چیزی برات بیاورم؟ پدر جواب منفی میدهد: نه، مدتهاست کله پاچه نخورده ام هوس کردم!.....
نیم ساعتی نگذشته که بازهم پدر را زیرچشمی نگاه میکنم، پلکها به زور باز و بسته میشوند ساعت روی میز با صدای خفه ای 4 صبح را اعلام میکند. متکای پشت شانه های پدر را برمیدارم و او را میخوابانم و جایش را راحت کرده و تلویزیون را خاموش میکنم. سفیدی صبح دارد فرا میرسد....
قرص خودم را میخورم با جرعه ای آب و کتاب را میبندم و بالای سرم میگذارم و روی کاناپه پشت سر پدر دراز میکشم، پاهایم تیرمیکشد و رگهای پشت گردنم سفت شده و درد میکند. چشمانم را میبندم و چند دقیقه ای بدنم را شل میکتم و ریلکس میمانم. چشم که باز میکنم پدر در حال بلند شدن است. سریع پا میشوم و میروم کنارش. پدر عصایش را میخواهد. عصبی سؤال میکنم: کجا میری آخه ؟ هنوز نخوابیدی؟
پدر مصرٌ است: عصایم را بده و منهم در سؤال خودم مصرٌم: کجا میری این وقت شب ؟
- میخوام برم کلٌه پاچه بخرم !!!
- کلٌه پاچه ؟! این وقت شب؟! سرت را بذار بخواب، خودم فردا میخرم.
-تو عصا را بده کاریت نباشه ، خودم میخوام برم بخرم ، تو دخالت نکن
-آخه عزیز من چرا اذیت میکنی؟ ساعت 4 نصفه شبه، تو مگه اصلا میتونی از جات پاشی؟ چهار ماهه از جات بلند نشدی حالا نصفه شب داری میری کله پاچه بخری؟! حالا از کجا معلوم مغازه باز باشه ؟
-باز نباشه ، می ایستم اونجا ، میاد باز میکنه...
با جر و بحث ما، مادر در اتاق دیگه از خواب پا شده میاد کنار تخت پدر...داستان کله پاچه را توضیح میدهم، مادر میگه در فریزر چند تا پاچه داریم میخواهی دربیارمش و گرم کنم؟
نمیدانم تا ساعت چند این قصه کله پاچه ادامه یافت آنچه که یادمه اینه که وقتی از خواب بیدار شدم پدر هنوز خواب بود و مادر در آشپزخانه مشغول کار، کتاب " گاوالدا" وسط اتاق و لیوان آب ولو شده روی میز بغل کاناپه.....
هنوز سرم درد میکند و رگهایم گردنم تیر میکشد، حالم اصلا خوش نیست اما کلاس دارم و حتما باید بلند شوم. تا سر و صورتم را بشویم و خشک کنم و برگردم به اتاق، مادرم پدر را بلند کرده و سرجایش نشانده برای صبحانه، میرم سراغ پدر که صبحانه نخورَد برم براش کله پاچه بخرم بیارم.
پدر لبخند زورکی میزند: چی؟ کله پاچه؟ نه بابا چه کله پاچه ای، مگه من میتوانم کله پاچه بخورم؟ با این معده درب و داغان، چربی زیاد.... و اوضاع ناجور....
میگویم : آخه دیشب خودت خواستی، جواب میدهد : من ؟خواب دیدی خیر باشه! من اصلا دلم نمیخواد،
بیش از آن خسته و کم حوصله ام که داستان دیشب را از اول تعریف کنم و به یادش بیاورم، لباسهایم را میپوشم و میزنم بیرون، دهها کار برای امروز ردیف کرده ام که باید انجام بدهم. خدایا به امید تو ...... ...
- ۹۴/۰۷/۱۰
دیدم پدرت را با موهای سفید و شکم آماسیده ، ولو روی صندلی.. تو را دیدم با کتاب برعکس روی زانوهات... آناگاوالدا را نخوانده ام اما انگار که حس پاریس را در کتابهایش پخش کرده که اسمش خیلی جاها شنیده میشود... فیلم یکهویی نیمه شب.. که نه سرش را ببینی و نه تهش را... حس یکهویی پدر که میخواهد اثبات کند من هنوز زنده ام... من هنوز هم میتوانم این غذای پرخطر را بخورم... انگار که خواب زده باشد...
و رگهایی عصبی ای که از درد متورم شده اند...
حست کردم دوست نادیده من...