خورشت بامیه ... وای که چقدر بدم میاد!!
آدم بد غذا و بد مزاجی نیستم ، اکثر غذاها را خوب و بد میخورم بعضی غذاها را خیلی دوست دارم و بعضی را هم باری بهر جهت میخورم و خدا را شکر میکنم ، جاهای مختلفی از شمال تا جنوب را رفته ام. و غذاهای سنتی مناطق مختلف را نخورده باشم چشیده ام ، معتقدم بطور مثال مزه فسنجان بندرانزلی و ...خیلی مانده به پای لذت فوق العاده فسنجانی باشد که با همان رب انار شمال در تبریز پخته میشود ، خلاصه کلام و ختم کلام این که لذت غذاهای تبریز را هیچ جای دیگر ندارد. دست مریزاد به کدبانوهای تبریزی ...
چند سال پیش بدنبال کاری گذرم به خانه یکی از فامیلهای خودم در تهران افتاد، از صبح تا ظهر بدنبال کارمان در خیابانهای پایتخت سگدو زدیم و ظهر خسته و گرسنه بهمراه آقای خانه کنار سفره اشتها باز کنی که خانوم خانه گسترده بود آرام نشستیم. سوپ و سالاد و دوغ و مخلفات دیگر را که چیدند آقای خانه از خانومش پرسید : عیال جان برای ناهار چی پخته ای ؟ با دست پختی که تو داری من نگران انگشتهای این حاج حمیدآقا هستم. بانوی منزل در همان حالت آمد و رفت لبخندی زد و گفت : بخاطر گل روی مهمان تبریزی امروز خورشت بامیه گذاشته ام فکر میکنم که خیلی خوشمزه شده تا ایشان چی بفرمایند!! و در همان حال نگاهی به من انداخت . من هم لبخند زنان در حالیکه تکه ای نان را توی ماست کرده و در دهان میذاشتم شاید خوشحال از خوشبختی خوردن این غذای خوشمزه ، گفتم : اختیار دارید تعریف آشپزی شما را خیلی شنیده ام و خودمم خورشت بامیه خیلی دوست دارم ( بر ذات آدم دروغگو لعنت! منکه تابحال خورشت بامیه نه دیده بودم نه خورده بودم اولش هم با زولبیا بامیه ماه رمضان اشتباه گرفته بودم!!)
خورشت بامیه تا آمد سر سفره فهمیدم چه خبطی کرده ام لعاب و چسبندگی بامیه ها که آقای خانه با تحسین نشانم میداد حسابی حالم را گرفت و نخورده سیرم کرد. القصه ، تا ناهار صرف شود و سفره را جمع کنند چنان پدری از من در آمد که نگو و نپرس! نوک قاشق بامیه لعابدار را با مقدار زیادی برنج در دهان میذاشتم ، با لپهای باد کرده و صورت سرخ شده به میزبانها لبخند زورکی میزدم
و در حالیکه تمام معده و روده ام فشار میاوردند تشریف بیاورند دهنم، با چشمان خیره و سری که به علامت تحسین خوشمزگی غذا پی در پی تکان میدادم به زورِ یک لیوان پرِ نوشابه همه موجودی دهان را میفرستادم پایین! پایین فشار میاورد همه را برگرداند بالا ، بنده هم از بالا زورچپان میکردم بطرف پایین و بامیه بدبخت و بدمزه مثل آسانسور در مری محترم بالا و پایین میرفت. آخرین لقمه را با فکر میکنم دهمین لیوان نوشابه ، کارسازی نکرده و هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که آقا و خانم خانه دونفره دقیق شدند توی صورتم که : خب چطور بود ؟! و منهم عرق کرده و خسته مثل کسی که بازی فوتبالی را 5 بر0 باخته باشد گفتم: خیلی عالی بود ، بسیار خوشمزه بود...
و لبخند زورکی زدم. اگر خانه خودمان بود ازین فلاکت بزرگی که از سر گذرانده بودم های های گریه میکردم.
عصر بیرون رفتیم و هنوز خستگی ناهار از تنم بیرون نرفته بود برگشتیم خانه ، تا مثلا شام یخوریم ( بزرگترین تفریح ما .... خوردن است !! میدانید که!) هنوز داخل اتاق نشده بودیم که آقای خانه با صدای بلند از عیالش پرسید : خانم شام چی داریم؟ صدای طناز عیال از آشپزخانه آمد: چون حمید آقا از بامیه ظهر خوششان آمد چیز جدیدی درست نکرده ام ، باقی همان خورشت ظهر را گرم کرده ام! مثل اینکه یک طشت اب گرم سرم ریخته باشند، هول هولکی داد کشیدم: نه نه نه!!!
من شام قرارست برم پیش یکی از دوستان،راضی به زحمت شما نیستم ، از لطف شما ممنونم..سریع خداحافظی کردم و به اصطلاح خودمان در رفتم.......... فلنگ را بستم و از مهلکه خورشت بامیه جستم!!!
- ۹۴/۰۷/۲۶