جولفالی

  • ۰
  • ۰

کوچه دکتر نوایی ( پستخانه قدیم )
مرد بزرگی بود این دکتر نوایی ، در این کوچه مطب داشت هر موقع شب هم در میزدی در خانه اش را باز میکرد و هرچه ار دستش بر میامد کوتاهی نمیکرد از بیماران بی بضاعت پول نمیگرفت و حتی برای آنها داروخانه کوچکی به اندازه یک کمد در مطب خودش تدارک دیده بود که داروهایشان را رایگان میداد. یار و کمک بیماران ، بی کسان و دل شکستگان بود و غمخوار تهیدستان.
چند بار قبل از انقلاب نصفه شب در خانه و مطبش را زده بودیم ....بعد از انقلاب نمیدانم چه شد وکجا رفت.. اگر زنده است خداوند پشت و پناهش باشد و اگر فوت کرده خدایش رحمت کند پزشکی مثل ایشان کم دیده ام یا بهتر بگم ندیده ام.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

بچه های دانش آموز و دوستان و معلمین عزیز ما
در این مملکت گل و بلبل آنچنان خوش عادت شده اند
که تا تقّی به توقّی میخورد (!) ، سه دانه برف بر زمین
می نشیند، چند تا رعد و برق میزند ، یا....فوری میدوند
سراغ اخبار که فردا تعطیل است یا نه . اگر اخبار چیزی 
نگفت پاشنه روابط عمومی آموزش و پرورش را از جا در
میاورند....یادمه که روزی در آموزشگاه (کنکور) بودم بعد
از من دوست عزیزم آقای ...... کلاس فیزیک داشت ،
در همان تایم استراحت بین دو کلاس ، رعد و برقی زد
و چند قطره باران بارید فقط چند قطره..طوری که کف
خیابان خیس نشد حتی نم بر نداشت. بلافاصله تلفن
زنگ زد همان دوست فیزیک بود : فلانی کلاس هست ؟
بچه ها آمدند؟ یا تعطیله ! من : بچه ها که اینجان ، مگه
خبری شده ؟ دوست فیزیکم: آخه بارون میاد !!!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰
هفت هشت ساله که بودم در خونه ما مثل اکثر خانه های
دیگر حمام نبود و ما هم مثل بقیه مردم به حمام عمومی
میرفتیم و این حمام رفتن هم داستانی دارد که جایش اینجا
نیست...
اولین بار که من به تنهایی به حمام عمومی رفتم در سن ده سالگی
به همراه پسر خاله هم سنّم بود . مادر بزرگم ما دو تا را به گرمابه ای
در محله غیاث تبریز برد و ما را به صاحب حمام سپرد. اینکه ما دو تا
چطوری ناشیانه سر و بدنمان را شستیم و چطوری آب کشیدیم
بماند و لی در همین فرصت شستشو یاد گرفتیم که مرحله آخر کار در
حمام ،رفتن به داخل نمره خصوصی و در خواست لنگ (فیته - بعضی ها
قتیفه میگفتند) است . دلاک لنگ را آورده و از بیرون روی در نمره مینداخت
و مشتری ها هم همان را برداشته دور کمر بسته و از حمام خارج میشدند.
اما برای ما دو کوچولو این مرحله بسیار طولانی شد اوّل به خاطر اینکه
صدای قتیفه ، قتیفه ما را دلاک خیلی دیر شنید ، ثانیا قتیفه را قدّمان 
نمیرسید برداریم ، ثالثا ما دونفر بودیم و لنگ یکی بود...........
  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

انقلاب خنده دار سال 1353 در ساختمان 8 فنّی
خاطره روز اوّل مهر سال 1353
................................................................
از تابستان سال 53 که اسم منهم جزو قبولشدگان دانشگاه تبریز اعلام شد
نصیحتها و توصیه ها هم شروع شد : راست میری میشینی توی کلاس درست
که تموم شد برمیگردی خونه ، با کسی زیادی رفیق نشی هآ!..دانشگاه تبریزه ها
مواظب خودت باش !.. اوّل میان باهات دوست میشن بعد از راه بدرت میکنند حواست باشد!...اگر دیدی خبریه فوری برگرد خانه..بعد هم که رفتیم ثبت نام کنیم و آقای دکتر فرشباف استاد شیمی شداستاد راهنمای من اولین جمله اش بهم این بود : مظفری، مواظب خودت باش ، کف پاهات را صابون میمالند و هولت میدند
وسط ماجرا ، آنوقت خر بیار و باقالی بار کن.
......................................................................................................
روز اوّل ماه مهر که رفتم دانشگاه ، حال کسی را داشتم که تک و تنها وسط لشکر
دشمن قدم آهسته میرود. همه را زیر چشمی میپاییدم هر لحظه منتظر بودم یکی از راه برسد و گولم بزند و هولم بدهد وسط معرکه...اگرآدم اخمویی از روبرو میامد پیش خودم میگفتم:خودشه ببین چه خودش را گرفته فکر میکنه نمی شناسمش!
اگر آدم خندانی از روبرو ظاهر میشد میگفتم آره جون خودت با خنده و محبت نمیتونی منو از راه بدر کنی.....اوضاعی بود. به هر زحمتی بود از بین آنهمه آدم و 
عالم که تصمیم داشتند کف پاهام را صابون بزنند به سلامت عبور کردم و رفتم نشستم سر کلاس کالکولوس 1 طبقه 4 ساختمان شماره 8 فنّی
............................................................................................................
استادی که سر کلاس آمد دکتر زهفروش بود و جالب هم این بود که ایشان هم اولین جلسه تدریسش بعنوان استاد دانشگاه بود. استاد از ما واهمه داشت که مثلا چه مخهایی هستیم و میخواهیم مچش را بگیریم و ماهم که استاد دانشگاه و دکترای ریاضی ندیده بودیم میترسیدیم که حالا سوالی بپرسد و بلد نباشیم و آبرویمان برود....استاد تابع را درس میداد میخواست بگوید yای هست که نسبت f
به x دارد قاطی کرد و فرمود : چیزی هست که نسبت چیز به یک چیز دیگر دارد این
چیز را چیز می گویند! کلاس سکوت کرد و لحظاتی بعد همکلاسی کردمان به اسم
فتاحی قاضی با صدای بلند گفت : استاد تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها.....
(شلیک خنده بچه ها)استاد که نخواست کنترل کلاس را از دست بدهد یقه فتاحی را گرفت و کشان کشان از کلاس بیرون کرد، سال بالایی ها که در لژ نشسته بودند بلافاصله واکنش نشان دادند و در کسری از دقیقه همه بیرون کلاس بودیم و جنجالی به پا شد آن سرش ناپیدا........قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون..خرابکاران دست بکار شده بودند...با هر زحمتی بود خودم را رساندم بیرون دانشگاه و با یک تاکسی سریع رفتم خانه....رفتم که توی اتاق پدرم با تعجب پرسید: چه زود آمدی؟ خبری شده ؟....انرژی ذخیره شده ام را در گلویم متمرکز کرده و با صدایی که برای خودم هم نا آشنا بود هول هولکی گفتم :
دانشگاه بهم ریخت....نمیدانید چه خبر بود، انقلاب شد!!!!
.............................................................................................................

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

در گوشه شمال غربی دانشگاه تبریز ، روبروی ساختمان 11 ( ریاضی)
و در همسایگی محّل اسفالته مخصوص بازی بسکتبال و تنیس که ما بعنوان زمین
فوتبال گل کوچک (فوتسال ) استفاده میکردیم زمین فوتبال استانداردی با چمن زیبا و مخملی وجود داشت که حالا همگی با خاک یکسان شده و ساختمان نو بنیادی
(همان که در عکس ، پشت ساختمان تازه ساز مسجد دیده میشود) بجایش سر بر
آورده است......افسوس.. زمین چمن زیبای دانشگاه تبریز..............
در این زمین چمن مسابقات قهرمانی جوانان کشور در تابستان 54 یا 55 برگزارشد
دانشگاه خلوت بود .سر مربی مشهور انگلیسی و دارای شهرت جهانی تیم ملی ایران یعنی «فرانک اوفارل » به همراه گزارشگر و کارشناس مشهور فوتبال « مانوک
خدابخشیان » دو صندلی در کنار زمین چمن گذاشته بودند و بازیها را آنالیز میکردند
و منهم که از همان زمانها عاشق فوتبال بودم فکر میکنم همه بازیهای اصلی را پشت سر آندو ایستاده و بازیها را تماشا میکردم و به دفتر و دستک آنها سرک میکشیدم.........
سال اولی بودیم و با دیگر دوستان در گوشه همین زمین چمن مرحوم دانشگاه
فوتبال میزدیم ، آنقدر ادامه دادیم هوا ابری شد باران شدیدی گرفت . حسابی خیس شدیم ولی بازی را ول نکردیم ادامه دادیم آفتاب در آمد همانطور در حال بازی
زیر آفتاب خشک شدیم و....... جوانی ، دانشجویی ، سال اولی ، زمین چمن ،
دانشگاه زیبا یادتان به خیر......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

پیش از انقلاب ، قبل از اینکه کنکور سراسری برگزار شود تعداد و ظرفیت پذیرش
همه رشته های دانشگاهها اعلام میشد و بعد از کنکور هم نمرات تراز شده
شرکت کنندگان کنکور هم به ترتیب در روزنامه ها منتشر میشد
و بعد از انتخاب رشته اسامی قبولشدگان رشته های مختلف در 
همان روزنامه ها به اظلاع همگان میرسید 
با این روش احتمال خطا و تقلّب تا حدّ زیادی کم میشد زیرا به فرض
اگر داوظلبی رشته داروسازی تبریز را انتخاب میکرد هم ظرفیت پذیرش را در
اختیار داشت و هم اسامی قبولی ها را و هم نمرات آنها را ،و اگر خودش پذیرفته نبود با مراجعه ساده به نمرات ، می فهمید که قبولشدگان نمرات بالاتری از او
داشته اند.امّا در مورد سهمیه ها...
آنموقع یک سهمیه تحت عنوان « سهمیه نخست وزیری» وجود داشت که در ظاهر متعلق به مناطق محروم بود . در هر رشته ای حدود 4 یا 5 نفر به انتخاب همان نهاد نخست وزیری (اولویت انتخاب و چگونگی آن ربط چندانی به نمره کنکور نداشت)
به قبولشدگان اعلامی در روزنامه ها اضافه میشدند. مثلا ما در رشته ریاضی
ورودی 53 طبق اعلام در دفترچه و روزنامه بایستی 35 نفر میبودیم امّا وقتی در
کلاس حضور پیدا کردیم دیدیم 40 نفریم آن 5 نفر سهمیه نخست وزیری بودند.
در سال 54 بچه های داروسازی اسامی اعلامی از طرف وزارت را از طریق روزنامه درآورده بودند و از حضور افرادی که اسم نداشتند جلوگیری کرده بودند و این مساله
باعث درگیریهای شدید در دانشکده داروسازی شده بود بطوریکه یکی از نفرات اضافی را با مشت و لگدزده بودند و از پلّه ها پایین انداخته بودند.....

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

توالت طلایی هدیه 3000000 میلیون دلاری
پادشاه عربستان به دخترش !!
ما هم در کودکی به روستایی در اطراف جولفا رفته بودیم در
این روستا در خونه ای بودیم که حیاطی به اندازه زمین فوتبال داشت
بیرون این حیاط در جایی دور افتاده توالت خونه قرار داشت . سه دیوار 
بود و بجای دیوار چهارم ( و در واقع در توالت ) یک پرده گلدار پارچه ای 
آویزان بود که مثل پرچم در هوا تکان میخورد .داخل دستشویی یک چاهی کنده
بودند (کی اوجی بوجاغی یوخیدی !) که بسیار گود و عمیق بود و به نظر تا ته 
کره زمین ادامه داشت و دو سنگ بزرگ در دو طرف چاه برای جای پا گذاشته بودند.
واقعا مستقر شدن در همچو جایی علاوه براینکه از پارک کردن ماشین بین دو خودرو
متوقف شده کم فاصله سخت تر بود بلکه بسیار خطرناک هم بود هر لحظه امکان لغزیدن پا
و سرنگون شدن در قعر کره زمین وجود داشت . عدم امنیت هم مشگل دیگری بود
در باز با پرده رقصان ، سقف باز با امکان نزول سگهایی که در اطراف توالت معطل بودند
و دره ای زیر پا.....حالا که به آن زمان فکر میکنم مطمئنم که رفتن به همچو توالتی
در نصف شب تاریک و ظلمانی ده ، از فرود انسان در کره ماه سخت تر بوده است...

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یادم میاد وقتی بچه بودم در وسط های تابستان
بساط درست کردن « ربّ » در حیاط خانه مان در جلفا
روبه راه میشد . آن روز یا روزها جشن و سرور واقعی 
برای ما بچه ها بود هر چند روز سخت و پر زحمتی برای
مادرمان هم بود . صبح وقت له کردن و آبگیری گوجه فرنگی ها
و بعد از صافی گذراندن آنها همراه بار گذاشتن چند اجاق بود
یادم میاید پدرم لیوان لیوان آب گوجه فرنگی را سر می کشید
و چشمش به دنبال لیوان بعدی بود که مادر نمیداد...
از بعد از ظهر دیگ های پر آب گوجه فرنگی روی اجاق ها
گذاشته میشد و شروع به جوشیدن میکرد و مادر ملاقه به
دست آنها را هم میزد و ما بچه ها هم دور و بر دیگ ها وول
میخوردیم و در میان داد و بیداد مادر و تشرهایش اگر فرصتی
گیر میاوردیم ناخنکی به ربّ های کمی سرد شده کنارگوشه
دیگ ها میرساندیم و از لذّت خوردن «ربّ» خوشمزه و تازه
کیف میکردیم ... آی زندگی چه روزهایی با هم گذراندیم...!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

وقتی میخواهیم پیش بچه هامون پز بدیم :
از پول مول که خبری نیست آه نداریم که با ناله سودا کنیم
مقام و مرتبت هم که از ما و ما هم از آنها فراری هستیم، هیچ چیز معتبر و
قابل استناد و مایه فخر و مباهات از مقام علمی و ورزشی و مدال قهرمانی
جهان نه ، کشور هم نه ،حتی قهرمانی ده و ده کوره در سابقه مان نیست
نه مقاله ای ، کتابی ، شعری ، ترجمه ای، نه شرکت در سمیناری ، انجمنی
کنگره ای ،چیزی.....به چه چیزمان پز بدهیم ؟ البته به دوستانمان، هیچ چیز اگر نداریم
این یکی را داریم زیاد هم داریم از بهترین نوعش هم داریم، دوستان عزیزتر از جانی
که حاضرند جانشان را هم برایمان بدهند، حاصل دهها سال رفاقت و ریاضت و دوستی
......از یکیشان برایتان بگویم که اگر لب تر کنم کل زندگیش و پول و ثروتش را پای رفاقت
میریزد، حدود 25 ساله که دوست جون جونی هستیم یک روح در دو بدن ، همکار هم 
هستیم اصلا در آموزشگاه همدیگر را زیارت کرده ایم یا بهتر بگویم یافته ایم و رابطه 
همکاریمان به دوستی عمیق تبدیل شده است . وقتی دخترم بسار کوچک بود در بغلم
میگرفتم و میبردم آموزشگاه ،و آنجا با دوستانم و همکارانم بازی میکردو مشغول میشد
همین امسال ، دقیق تر بگم همین چند هفته قبل دست دخترم را که حالا سوّم دبیرستان میخواند و اخر امسال به سلامتی کنکور خواهد داد گرفته بودم و نزدیکی چهارراه آبرسان میرفتیم که با دوست سابق الذکر روبرو شدیم که تازه از دفترش خارج شده بود بعد از چاق سلامتی و احوالپرسی و تعجب دوستمان از قدّ کشیدن دختر
یک وجبی بغل بابا و... دوستم دست از سرمان نکشید که الّا و بلّا باید بیایید دفتر تا
تحفه ای و کادویی به دخترم بدهد ،کندو کاو در قفسه جزوه های دوست عزیز منجر به این شد که ایشان جزوه سال سوّم را نیافت وبجاش جزوات سال اوّل و دوّم را به دخترم هدیه داد و قول داد که در اسرع وقت پیام بدهد تا من برای گرفتن جزوه سوّم به دفترشان رجوع مجدد بکنم. سرتان را درد نیاورم چند روز بعد پیام رسید و رفتم دفتر تدریس این دوست عزیز تر از جان ، جزوه را با سلام و صلوات داد. دست کردم در جیبم
دودل هم بودم که نکند دوستم را ناراحت کنم ، با شرمندگی پرسیدم چقدر تقدیم کنم؟
ایشان یک تعارفی کرد که بذار باشه ، گفتم ممنونم از لطفتان، شما دو جلد کادو داده اید 
لطفا این یکی را حساب کنید ...دوست عزیز من دستپاچه منّ و منی کرد و آرام و شمرده
ادامه داد : دو جلد که دفعه قبل دادم یک جلد هم این ، میشه سه جلد ، رویهم 
میشه شصت هزارتومان ، شما ولی پنجاه هزار تومان بدهید......عجب.......
دستم که تو جیب شلوارم بود خشکید از اینهمه کمرویی رفیق با سابقه ام احساس کردم
کلمات هم در گلویم خشکیده ، گوشه چک پول 50 تومانی را در گوشه موشه جیبم
گرفتم و با طمانینه کشیدم بیرون و با کمال ادب و تواضع گذاشتم روی میز و جلوی
دوستم و با احترام ولی سریع خداحافظی کردم و از دفتر زدم بیرون ، اگر چند دقیقه
معطل میکردم یقین خفه میشدم چیزی نمیدانم از جنس چی راه نفسم را بسته بود
یادم باشد از این ماجرا چیزی در خانه نگویم اگر بچه ها بفهمند دیگر به دوستانم هم نمیتوانم پز بدهم.......
27 مرداد93

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

پدرم که اوقات بیکاریش را موقعی که سرحال و سرپا بود 
در قهوه خانه پارس در داش مازالار و در اوّل خیابان فردوسی 
به همراه معلمین بازنشسته
میگذراند همیشه خاطرات جالبی از صحبتت های صورت گرفته
و ماجراهای اتفاق افتاده در آنجا برایمان داشت که سر سفره
ناهار و یا شام تعریف میکرد . یک روز که یک آقایی از شهرداری
یک شهر کوچک ، یکدفعه جامه شهرداری تبریز را پوشید و 
بر مسند ریاست شهر تبریز نشست ، سر سفره ناهار پدرم 
بشّاش و سر حال برایمان تعریف کرد که در جواب دبیر بازنشسته ای
در قهوه خانه که گفته بود خوش به حال فلانی که مقامش اینقدر
بزرگ شد که به شهرداری تبریز رسید جواب داده بود که فلانی 
بزرگ نشد ببین تبریز چقدر مقامش کوچک شد که سپردنش
دست این آدم کوچک !
این روزها هروقت آدم کوچکی را در یک پست و مقام بزرگ میبینم 
یاد خاطره پدرم می افتم و ناخودآگاه لبخندی میزنم. وقتی رییس نالایقی
در اداره حساس ، وزیری حقیر در وزراتی مهم ، رییس جمهوری کارنابلد
در منصب ریاست جمهوری و یا معلم بیسوادی را سر کلاس محصلین نخبه
،.....حتی و حتی سرمربی کوتوله ای در بالا سر
تیم فوتبال بزرگ و صاحب نام مثل تیرختور میبیتم هیچوقت فکر نمیکنم که
آن کوچک ها به نوایی رسیده اند بلکه تاسف میخورم که آن اداره ، آن وزرارت
آن مملکت وآن جمع نخبگان و آن تیم چقدر حقیر و کوچک و بدبخت شده اند......

  • حمیدرضا مظفری