جولفالی

  • ۰
  • ۰

پدرم که اوقات بیکاریش را موقعی که سرحال و سرپا بود 
در قهوه خانه پارس در داش مازالار و در اوّل خیابان فردوسی 
به همراه معلمین بازنشسته
میگذراند همیشه خاطرات جالبی از صحبتت های صورت گرفته
و ماجراهای اتفاق افتاده در آنجا برایمان داشت که سر سفره
ناهار و یا شام تعریف میکرد . یک روز که یک آقایی از شهرداری
یک شهر کوچک ، یکدفعه جامه شهرداری تبریز را پوشید و 
بر مسند ریاست شهر تبریز نشست ، سر سفره ناهار پدرم 
بشّاش و سر حال برایمان تعریف کرد که در جواب دبیر بازنشسته ای
در قهوه خانه که گفته بود خوش به حال فلانی که مقامش اینقدر
بزرگ شد که به شهرداری تبریز رسید جواب داده بود که فلانی 
بزرگ نشد ببین تبریز چقدر مقامش کوچک شد که سپردنش
دست این آدم کوچک !
این روزها هروقت آدم کوچکی را در یک پست و مقام بزرگ میبینم 
یاد خاطره پدرم می افتم و ناخودآگاه لبخندی میزنم. وقتی رییس نالایقی
در اداره حساس ، وزیری حقیر در وزراتی مهم ، رییس جمهوری کارنابلد
در منصب ریاست جمهوری و یا معلم بیسوادی را سر کلاس محصلین نخبه
،.....حتی و حتی سرمربی کوتوله ای در بالا سر
تیم فوتبال بزرگ و صاحب نام مثل تیرختور میبیتم هیچوقت فکر نمیکنم که
آن کوچک ها به نوایی رسیده اند بلکه تاسف میخورم که آن اداره ، آن وزرارت
آن مملکت وآن جمع نخبگان و آن تیم چقدر حقیر و کوچک و بدبخت شده اند......

  • ۹۳/۰۷/۱۰
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی