انقلاب خنده دار سال 1353 در ساختمان 8 فنّی
خاطره روز اوّل مهر سال 1353
................................................................
از تابستان سال 53 که اسم منهم جزو قبولشدگان دانشگاه تبریز اعلام شد
نصیحتها و توصیه ها هم شروع شد : راست میری میشینی توی کلاس درست
که تموم شد برمیگردی خونه ، با کسی زیادی رفیق نشی هآ!..دانشگاه تبریزه ها
مواظب خودت باش !.. اوّل میان باهات دوست میشن بعد از راه بدرت میکنند حواست باشد!...اگر دیدی خبریه فوری برگرد خانه..بعد هم که رفتیم ثبت نام کنیم و آقای دکتر فرشباف استاد شیمی شداستاد راهنمای من اولین جمله اش بهم این بود : مظفری، مواظب خودت باش ، کف پاهات را صابون میمالند و هولت میدند
وسط ماجرا ، آنوقت خر بیار و باقالی بار کن.
......................................................................................................
روز اوّل ماه مهر که رفتم دانشگاه ، حال کسی را داشتم که تک و تنها وسط لشکر
دشمن قدم آهسته میرود. همه را زیر چشمی میپاییدم هر لحظه منتظر بودم یکی از راه برسد و گولم بزند و هولم بدهد وسط معرکه...اگرآدم اخمویی از روبرو میامد پیش خودم میگفتم:خودشه ببین چه خودش را گرفته فکر میکنه نمی شناسمش!
اگر آدم خندانی از روبرو ظاهر میشد میگفتم آره جون خودت با خنده و محبت نمیتونی منو از راه بدر کنی.....اوضاعی بود. به هر زحمتی بود از بین آنهمه آدم و
عالم که تصمیم داشتند کف پاهام را صابون بزنند به سلامت عبور کردم و رفتم نشستم سر کلاس کالکولوس 1 طبقه 4 ساختمان شماره 8 فنّی
............................................................................................................
استادی که سر کلاس آمد دکتر زهفروش بود و جالب هم این بود که ایشان هم اولین جلسه تدریسش بعنوان استاد دانشگاه بود. استاد از ما واهمه داشت که مثلا چه مخهایی هستیم و میخواهیم مچش را بگیریم و ماهم که استاد دانشگاه و دکترای ریاضی ندیده بودیم میترسیدیم که حالا سوالی بپرسد و بلد نباشیم و آبرویمان برود....استاد تابع را درس میداد میخواست بگوید yای هست که نسبت f
به x دارد قاطی کرد و فرمود : چیزی هست که نسبت چیز به یک چیز دیگر دارد این
چیز را چیز می گویند! کلاس سکوت کرد و لحظاتی بعد همکلاسی کردمان به اسم
فتاحی قاضی با صدای بلند گفت : استاد تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها.....
(شلیک خنده بچه ها)استاد که نخواست کنترل کلاس را از دست بدهد یقه فتاحی را گرفت و کشان کشان از کلاس بیرون کرد، سال بالایی ها که در لژ نشسته بودند بلافاصله واکنش نشان دادند و در کسری از دقیقه همه بیرون کلاس بودیم و جنجالی به پا شد آن سرش ناپیدا........قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون..خرابکاران دست بکار شده بودند...با هر زحمتی بود خودم را رساندم بیرون دانشگاه و با یک تاکسی سریع رفتم خانه....رفتم که توی اتاق پدرم با تعجب پرسید: چه زود آمدی؟ خبری شده ؟....انرژی ذخیره شده ام را در گلویم متمرکز کرده و با صدایی که برای خودم هم نا آشنا بود هول هولکی گفتم :
دانشگاه بهم ریخت....نمیدانید چه خبر بود، انقلاب شد!!!!
.............................................................................................................
- ۹۳/۰۷/۱۴
- حمیدرضا مظفری