جولفالی

  • ۰
  • ۰

عشق « دامنه های عینالی » و « گولوستان باغی»
دیدی چه خاکی بر سرم کرد !
....................................................................
خاطره ای از استاد فیزیکم در دانشگاه تبریز
..................................................................
چند سال پیش بود و فشردگی کلاسهای کنکور در اواخر خرداد.
جمعه صبح کلاس داشتم . حدود 6/5 ، 7 بود که از خونه آمدم
بیرون ،تمام شهر گویی خواب بود در کوچه و خیابانها پرنده پر
نمیزد تک و توکی که میگذشتند بیشترشان مثل من یا سراغ درس
دادن میرفتند یا سراغ درس خواندن . همانطور که از پیاده رو خلوت
به طرف آموزشگاه میرفتم. مردی میانسال را چند متر جلوتر از خودم
مشاهده کردم که تند تند قدم برمیداشت و دستهایش را با حرارت
زیادی تکان میداد و با خودش حرف میزد. راستش از قاطی ها و انهایی
که عقلشان چفت و بست درست و حسابی ندارد میترسم و حساب
میبرم کلا به نظرم هر چیز و هر کسی که منطق حالیش نشود ترسناک
است و باید ازش دوری کرد. از روی جوب کنار پیاده رو پریدم طرف خیابان
و سرعت گرفتم تا از کنارش رد شوم و زیر چشمی هم میپائیدمش و
نگاهش کردم و از تعجب خشکم زد. اونی که مجنون وار با خودش جدل
میکرد استاد فیزیک من در دانشگاه تبریز دکتر (ح - ب ) بود! رفتم طرفش
و سلام دادم و گرم چاق سلامتی شدیم خوب شد که استاد منو به یاد داشت.
- استاد شما کجا اینجا کجا ؟ چه خبرها ؟
-دست به دلم نذار فلانی ، بدبخت شده ام بدبخت ! ( و دستش را بطرف
عینالی گرفت) عشق این عینالی پدرم را در آورد و به خاک سیاهم نشاند!
و وقتی تعجب منو دید گفت : اگه فرصت کردی تک پا بیا مغازه من !
(چه مغازه ای ؟ استاد عزیر من در بالاتر از چهارراه منصور مغازه سیم پیچی
راه انداخته بود!) تاهمه قصه ام را برایت تعریف کنم .
دکتر (ح - ب ) یکی از بهترین اساتید فیزیک دانشکده ما بود اخلاق خوب ، و
قیافه بشاش داشت زیبا لباس میپوشید موهای بلندش را روی شانه اش
میریخت و بسیار نکته دان بود و هیچ حرف و صحبتی را بی جواب نمیگذاشت
با دانشجویان گرم میگرفت و رابطه ای صمیمانه با همه ما داشت. اگر او 
استاد ما بود پس این مرد درهم شکسته و طاس که صبح جمعه خلوت
علاف و سرگردان ، با خودش کلنجار میرفت کیست و چه بلایی سرش
آمده است ؟ عشق عینالی ، فیزیک ، مغازه سیم پیچی ، صبح جمعه
و...کلا هنگ کرده بودم تا اینکه نشستم پای قصه اش :
در همان ماههای آخر قبل از انقلاب دیدم دیگر اینجا جای من نیست
جل و پلاسمان را جمع کردیم و همراه زن و بچه ام رفتیم استرالیا !
استرالیا نه ، بهشت روی زمین ، یکی من میگم یکی تو میشنوی....
چه طبیعتی ، چه آب و هوایی ، چه پیشرفتی و چه آدمهایی !! چه بگم 
آخه ! پنج سال مثل شاهها زندگی کردیم ... تا اینکه دوستی ازم پرسید
چه جور جاییه استرالیا ؟ گفتم بهشت ! گفت تو که کانادا را ندیدی چطور
از بهشت حرف میزنی ؟! این حرف مثل کک افتاد به جانم و موقعی دست
از سرم برداشت که با وسایلمان و زن و بچه ام رسیدیم کانادا !
هر چی از استرالیا گفتم پنجاه برابرش را در نظر بگیر تا بفهمی کانادا
یعنی چی ؟ سرت را درد نیاورم عمر کانادا هم به پنج سال نرسید . مردم
میگفتند اگر فکر میکنی کانادا خیلی خوبه یک توک پا برو آنورتر ، تا بدونی
زندگی یعنی چه ! و ماهم به حرف مردم گوش دادیم و رفتیم آمریکا !!
بابا ! چی بگم آخه ، از کجاش بگم ، آمریکا به حساب ما پنجاه سال بلکه
بیشتر از کانادا جلوتره ..، یک آپارتمان ، ماشین و اتاقی در دانشگاه آنهم
چه دانشگاهی ؟! و کلید در آزمایشگاه فیزیک که هر موقع میتونی بری
به کارهایت برسی ....( استاد به اینجا که رسید دو دستی زد تو کله اش!)
.........یکی دو سال زندگی عالی داشتیم که در خواب هم نمیشد دید.
یک شب که رفتم خانه ، دیدم زنم دستانش را بغل کرده و کز کرده کنار
پنجره ، پرسیدم چی شده عزیزم ؟ گفت : حسن ، یادته چه روزهایی تو
تبریز داشتیم ، غروب هاش یادته ؟ ( زنم چشمهاشو بست و آهی کشید)
تربیت یادته ، باغ گلستان ، وای باغ گلستان یادته !!!! کم کم من هم هوایی 
شدم مخصوصا وقتی گفت : غروب های عینالی یادته حسن ، سرخی
غروب آفتاب ، بستنی ممتاز ، شبگردی ولیعصر ....اشک تو چشمام جمع
شد. زنم راست میگفت پاک تبریز را از یاد برده بودم ، دوباره کک افتاد به 
جانم !! و...... داستان بدبختی من از همین جا و همین شب شروع شد !
هیچی دیگه......به چند ماه نکشید برگشتیم به تبریز.. 
بقیه اش رو بگم؟..دیگه چی رو بگم مرد حسابی ، بدبخت شدم ،
نه پولی ، نه شغلی ، نه دانشگاهی ، نه امکاناتی , نه گردشی ،
دیوانه شده ام دیوانه ، کارم شده صبح ها بزنم به کوچه و خیابانها و مثل
خلها با خودم کلنجار بروم و شبها برم خونه دو دستی بکوبم بر سرم...
....دیدی چطور این عشق عینالی منو به خاک سیاه نشاند ؟.....
(عکس باغ گلستان تبریز در سالهای 40 )

  • ۹۳/۰۹/۱۳
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۱)

جالب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی