« پریدن از روی نرده های دانشگاه ! »
.......................................................
یادمه یکی از روزهای شلوغ دانشگاه در سال 55 بود با چند
نفر از دوستان عزیزی که حالا هر کدامشان در گوشه ای از این
دنیای بی در و پیکر پراکنده اند کنار دانشکده مان (ساختمان11)
ایستاده بودیم.داشتم با یک همکلاسی کردمان «حسن رحیمی»
که حالا ساکن سوئد است گپ میزدم، برادر حسین ، « جمال »
که دانشجوی دانشکده ادبیات بود آمد سراغمان، جمال هیکل
ورزشکاری و قوی و تن و بدنی قرص و محکم داشت.گرم سلام و
احوالپرسی بودیم که گارد به طرف دانشکده ما حمله ور شد
هر کس از گوشه ای فرار کرد. ورزیدگی جمال بود که شاید گارد را
بسوی او کشاند. جمال کنار نرده ها که رسید جفت پا زد و پرید تا از
روی نرده ها رد شود در آخرین لحظات یکی از گاردیها پای جمال را در
هوا گرفت ، چند نفر دیگرشان هم رسیدند و با باتوم به جانش افتادند
جمال بین زمین و آسمان معلق و آویزان مانده بود و نامردها سر و پشت
و کمر و پاهایش و مخصوصا انگشتانش را پی در پی میکوبیدند تا نرده
را ول کند...آخرین چیزی که از جمال آنروز دیدم این بود که داشت به زور
خودش را از روی نرده ها میگذراند.......
شب رفتم خانه شان ، در محله حاجی جبار نایب منزل دانشجویی داشتند
وارد اتاق که شدم فریاد جمال بلند شد که جلوتر نیا !!..آخ آخ آخ....
به شکم روی تشک خوابیده بود دوستان پیراهنش را در آورده و شلوارش
را بالا زده بودند. تمام بدنش آش و لاش و کبود بود ، از پشت گردن بگیر
تا ساق پا و حتی انگشتان دستش ، بچه ها همه جای بدنش را پماد
مسکن مالیده بودند و جمال ناله میکرد........
.............................................................
آقا جمال گل ، دوست عزیز من ، رفیق دوران جوانی و شادی و دلخوشی
من ، در کدام گوشه این دنیای بی قانون آشیان ساخته ای ؟ در کدامین
سرزمین غریب و نا اشنا شب بر بالین میگذاری ؟ آیا در آن غربت سرد
خواب نرده های سر به آسمان ساییده دانشگاهمان را میبینی ؟
پیرمرد ! آیا به یاد تمام آن دوستانی که روزی روزگاری باهم و در کنار هم
فارغ از هر غم و غصه ای ،شاد و خرامان در آرزوی ساختن دنیایی
عاری از خشم و جور و بیعدالتی ، زندگی میکردیم نمی به چشم میاوری؟
جمال جان ، هوس پریدن از روی نرده های دانشگاه را هنوز با خود داری ؟
...............................................................
به یاد تو امروز از کنار دانشگاه میگذرم ، بر روی برگهای زرد کف پیاده رو
دانشگاه قدم میگذارم ،اطراف دانشگاه خلوت است . نرده های آبی رنگ
دیوارهای دانشگاه تبریز گویی سر به آسمان میسایند.............
نگاهشان میکنم و دلم به سوی سالهای دور پر میکشد و غمی گنگ بر
سینه ام می نشیند..مگر میشود از روی این نرده ها پرید!.........
- ۹۳/۰۸/۲۸
- حمیدرضا مظفری