« آشیق ممّد »
ممّد یکی از همکلاسیهای دانشگاهم بود یکی از عجیب و
غریبترین دوستانی که تا حالا داشته ام. ممّد آداب و رفتار خاصی داشت
که با هیچ منطقی قابل پیش بینی نبود در جاهایی که باید حاضر میشد
غیبش میزد و در جاهایی که انتظارش را نداشتی مثل کسی که مویش
را آتش زده ای حیّ و حاضر بود.
در سلف سرویس بودیم آنموقع مساله گرسنگان بیافرا در آفریقا مساله
روز جهان بود.«ممّد» در حالی که استخوان ران مرغی را به دندان میکشید
و ادای خلال کردن دندانهایش را در میاورد میگفت « منهم خیلی غصّه
گرسنه ها را میخورم !» بقیه بچه ها می خندیدند ، خنده ای که تلخی
خودش را داشت.
« ممّد »آدم حواس پرتی هم بود ، یادمه یکروز در خوابگاه سر ظهر خواسته
بود بره دستشویی ( گلاب به رویتان )آفتابه را پر کرده همانموقع صدایش
کرده اند که ممد ناهار حاضره ، آقا ممد ما هم یادش رفته مشغول چکاری
بوده ، برگشته رفته سر سفره نشسته و آفتابه را هم گذاشته کنارش،کمی
بعد یکی از بچه ها متوجه شده با تعجب پرسیده این آفتابه چیه کنار سفره؟!
تازه ممد یادش افتاده و ... بقیه قضایا
اون زمان ریش گذاشتن زیاد مد نبود ( بعضی ها ریش ستاری داشتند )
امّا « ممّد» که کلا خلاف جهت بود ریش توپی کاملی گذاشته بود که مورد
توجه جمع قرار داشت. بچه ها اصرار داشتند ممد ریشش را بزند و او ابا
میکرد. روزی 5 ، 6 نفر از بچه ها میرند خونه دانشجویی ممد ناهار را که
دست پخت ممد بود ( قیساوا ) میخورند و بعد از ناهار یکیشون به بهانه
کشتی گرفتن باهاش قاطی میشود و بقیه بچه ها میریزند سرش و با
وسایلی که از قبل آماده کرده بودند ریش ممد را میزنند و بعد در میروند
دو هفته تمام آقا ممد ما دانشگاه نیامد و وقتی هم آمد ته ریش مختصری
داشت و با همه قهر کرده بود
هرروز این دوست عزیز ما حکایتی ویژه داشت که اگر قرار باشد بنویسم
بعضی هاش قابل نشر نیست و بعضی هاش قابل پخش ! و مثنوی هفتاد
من میشود پس برم سراغ عاشقی ممّد و فرجام جالب آن...
از سال دوم دل ممّد آقای ما پیش یکی از دخترهای شیمی گیر کرد ،
چون کلاسهای شیمی در ساختمان اصلی دانشکده علوم بود ( کلاسهای
ما ریاضی ها ساختمان 11 بود ) ، دانشکده علوم و کافه تریای آن شد
پاتوق ممّد و به تاسی از او پاتوق ما که 24 ساعته در دانشکده علاف
بودیم.اوایل مساله در حدّ شوخی و بهانه ای برای گپ و کنایه پیش دوستان
بود اما رفته رفته مساله جدّی شد.حال و احوال دوست ما تغییر کرد منزوی تر
شد و شبگردی و بیخوابیهایش شروع شد و کار طوری پیش رفت که دیگر کسی نمیتوانست به راحتی پیش ممد از این مساله حرفی بزند. ممد عزیز ما حال
و حوصله اش را به کل از دست داده بود. یادمه وقتی در خونه دانشجوییش
جمع میشدیم از ضبط صوت قراضه اش همیشه یک ترانه ترکی
( آتدین منی آی قیز آی قیز آتشه....دولدور عشقی شربت کیمی ور ایچه)
با صدای گرم و دلنشین میرزا بابایف ، که گیرایی فوق العاده ای داشت
پخش میشد. در پخش این ترانه زیبا ،ممد هر کاری داشت پا میشد
می ایستاد و با حالت خاصی گوش جان میسپرد به میرزا.
هر روز که میگذشت وضع ممد بدتر میشد . دوستان که از عاقبت کار و
بیوفایی یار میترسیدند اصرار داشتند ممد هر چه زودتر پا پیش بگذارد و کار
را فیصله دهد یا زنگی زنگ یا رومی روم . میترسیدیم در ادامه ، با جواب
ناجور ، کار ممد ما زار شود و ما بعد از اینجه ممد ( یاشار کمال ) ، و
آشیق ممد خودمان ، سرو کارمان بیفتد با «زار ممد » (رمان صادق چوبک)
تا اینکه.........
یک روز ممد جلوی دانشکده پزشکی بوده که محبوب را میبیند که همراه
دوستش از در بیمارستان وارد دانشگاه شدند بی معطلی جلو میرود و
از دوست دختر خانم اجازه میگیرد و محبوب را به کناری میکشد و تقاضای
خودش را بیان میکند، همانطور که انتظار میرفت طرف مقابل لبخندی میزند
و میگوید من میخواهم ادامه تحصیل بدهم و فعلا قصد ازدواج ندارم ( واقعا
انتظار جواب دیگری را داشتید ؟!) . ممد خودش را نمیبازد .میگوید پس
لطفا شما چند دقیقه اینجا باشید و سریع میرود پیش دوست اون دختر
خانم که چند قدم آنطرفتر منتظر بوده و تقاضاش را برای او تکرار میکند !!
ایشان هم که جا خورده بوده میگه من فعلا نمیدونم چی بگم !......
و آقا ممد صحنه را با دو قیافه شکست خورده و پیروز شده ترک میکند!
..........این مساله فردای آنروز مثل بمب در دانشکده صدا کرد و عشق
ممد و « آشیق ممد » را بر سر زبانها انداخت..عشقی که یکسال طول
کشید و در یکدقیقه با خیانت به انتها رسید......
- ۹۳/۰۹/۱۳