جولفالی

  • ۰
  • ۰

ماجراهای جلفا (2) : « آشوت »
............................................
جلفای قبل از انقلاب یک میخانه خوب هم داشت , بهش
میگفتیم « مغازه آشوت » . آشوت یک مرد ارمنی میانسال
با موهای جوگندمی و قیافه بشّاش و خواستنی و قدّ کوتاه
بود که در مغازه می فروشیش از صبح تا آخر شب یکسره
باز بود ، در مغازه آشوت برخلاف « دردر رضا » بیشتر کارمندها
و دولتی های جلفا جمع میشدندو گلویی تازه میکردند و اوقات
فراغت و بیکاریشان را میگذراندند.
آن زمان ( حدود سالهای 50 ) یادم است به دلیلی که نمیدانم
عدّه زیادی از ارامنه ایران ، با اهل خانه و خانواده و فامیل و 
وسایلشان از ایران به شوروی و جمهوری ارمنستان که جزوی
از جمهوریهای شوروی بود کوچ میکردند و این مهاجرت بی بازگشت
معمولا به وسیله قطارمسافری از طریق جلفا انجام میشد . به
این خاطر ایستگاه راه آهن جلفا در برخی از روزها (معمولا دو 
روز در هفته ) که قطار مسافری از ایران به شوروی میرفت شاهد
و ناظر خداحافظی و جدایی بسیاری از افراد و خانواده ها از هم
میشد که با گریه و زاری و تلخی فراوانی همراه بود چون این
جدایی در واقع جدا شدن طولانی مدتی بود که شاید دیدار 
مجددی در پی نداشت و فراقی ابدی محسوب میشد.......
یکی از این خانواده ها هم خانواده « آشوت » بود
به دلیل اوضاعی که آن موقع بر مرزهای شوروی ( که بدان دیوار
آهنین میگفتند ) با ایران حاکم بود مهاجرین نمیتوانستند به
راحتی از اوضاع آنور مرز و کشور جدیدشان برای دوستان و فامیل
خود در ایران یا هر جای دیگر جهان چیزی بگویند یا بنویسند 
و وضع خودشان بعد از مهاجرت را توصیف کنند وبا تعریف از 
وضعیت جدیدشان ، خانوده ها و فامیل را به ادامه مهاجرت 
تشویق نمایند و یا با گلایه و نارضایتی از اوضاع ، مانع گرفتار
شدن دیگران شوند.
نقل است که خانواده آشوت قرار گذاشته بودند بعد از استقرار
در ارمنستان و گذشت چند ماه و مزه کردن اوضاع اقتصادی و
اجتماعی آنجا ، یک عکس دسته جمعی باهم گرفته و برای فامیل
و دوستان اینوری و ایرانی ارسال کنند و این عکس بدون توضیح
و تفسیر باشد و قرار بر این بود که اگر وصع خوب بود عکس را 
ایستاده بگیرند و اگر وضع نامناسب و غیر قابل تحمل بود ، عکس
را در حالتی که همگی نشسته اند گرفته و ارسال نمایند....
آشوت چند ماه بعد از مهاجرت خانواده اش بی صبرانه منتظر
نامه آنها بود و هر روز در میخانه اش بحث بود که نامه کی خواهد
رسید و چه نوع عکسی خواهد داشت و این بحث ها گاهی به
جدل هم میکشید ولی نامه نمیرسید.....
بالاخره یکروز انتظارها به پایان رسید و پستچی نامه خانواده آشوت
را به دست او رساند در میان شور و اشتیاق مشتریها « آشوت »
در حالیکه دستانش میلرزید نامه را باز کرد همانطور که انتظار میرفت
نامه فقط شامل یک عکس بود...عکسی که در آن همه خانواده
آشوت دراز کشیده و در حال خواب خودشان را به تصویر کشیده بودند !!!
( عکس : میدان اصلی و تنها میدان جلفا سال 1347 )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ماجراهای جلفای قدیم (1)
« در در ریضا » ( در در با کسر « د » خوانده شود )
..............................................................
آنچه از جلفا به یادم مانده یکی قهوه خانه جبلی ( جیبیلی قعفه سی )
است که از صبح زود تا شب مخصوصا ظهرها محّل تجمع کارگرانی بود
که ساکن روستاهای اطراف جلفا بودند و از کلّه سحر به جلفا میامدند و
در گمرک کارگری میکردند و شب برمیگشتند طوری که جمعیت روز جلفا
چندین برابر جمعیت شبش میشد .
دوّم کافّه « دردر رضا » بود ، یک کافه کوچکی در مرکز جلفا ( مرکز که چه
عرض کنم جلفا یک چهارراه داشت به شکل میدان جدید که مجسمه ای
وسطش کار گذاشته بودند و یک سه راهی خاکی محل توقف اتوبوس و 
مینی بوسهای حامل کارگران و سایر مسافران ، کافه « دردر ریضا » در 
این محل بودو پاتوق آنهایی که از خستگی کار و فشار روزگار سرکی به 
آنجا میزدند و لبی تر میکردند و جرعه ای بالا مینداختند . هنوز صدای یکی
ازمشتریهای آنجا را خوب به خاطر دارم که تلو تلو خوران از جلوی خیاط ما
رد میشد و با صدای بلند داد میزد : « آی کپئی اوغلی بیر نفر ! آی کپئی
اوغلی بیر نفر ! » به نظرم آنموقع مستها هم خودشان را سانسور میکردند
نمیشد فهمید منظورش از « بیر نفر » چه کسی است تا آخر خیابان هم 
که از نظر ناپدید شد همان جمله را تکرار کرد...
« دردر ریضا » مردی لاغر اندام و بلند قدّی بود که کلاه لبه داری به سر 
میگذاشت و سالانه سالانه راه میرفت ، کت و شلوار تیره رنگی میپوشید
و قیافه اخمویی که ازش به یادم مانده هیچ شباهتی به عرق فروشهایی
در داستان و رمانها خوانده ام و در فیلمها دیده ام نداشت.
نقل است که روزی این « دردر ریضا » در تبریز مست و پاتیل میخواهد 
سینما برود ورود او به سالن سینما مصادف میشود با شروع فیلم.
همانطور که قدیمیها یادشان هست قبل از انقلاب در شروع هر سئانس
از فیلم ، سرود شاهنشاهی پخش میشد و مردم سرپا می ایستادند
آقا رضا که وارد سالن میشود همه مردم بخاطر سرود از صندلیها بلند
میشوند. « دردر ریضا » به تصور اینکه مردم به احترام ورود او پا شده اند 
کلاه لبه دارش را برداشته و تعظیمی کرده با صدای بلند میگوید:
- خواهش میکنم بفرمایید بشینید ، تمنا میکنم ! شرمنده نفرمایید......
( ادامه دارد )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« قمشه ای یا قمیشی ؟! »
....................................................
دوستم رسول لیسانس زبان انگلیسی اش را که گرفت رفت سراغ
فوق لیسانس مدیریت.درسش که تمام شد و خدمت سربازی را رفت
و برگشت افتاد دنبال کار...دهها جا سر زد ، امتحان داد ، مصاحبه کرد
ولی انگار نه انگار، همچنان دستش تو جیب پدرش بود. یکسالی گذشت
................. آخرین جایی که امتحان داده بود آزمون استخدامی بانک
تجارت بود که از قضای روزگار نامه آمد به آدرسشان که در آزمون کتبی
با نمره بسیار خوب قبول شده است و تاریخ مصاحبه و گزینش را برای
یک ماه بعد تعیین کرده بودند. چه ذوقی کرده بود رسول، برای همه 
دوستان شیرینی خرید، جشن گرفت ، شادی کرد و بعد از دو سه روز
افتاد تو خطّ آمادگی مصاحبه و گزینش ، کتابهای اصول اعتقادی، رساله
سوالات پر تکرار معارف و ....شده بود غذای صبح و ناهار و شام رسول .
روزی که به مصاحبه رفت از هر نظر آماده بود و مطمئن به موفقیت بدون
حرف و حدیث. امّا... امّا وقتی برگشت لب و لوچه اش آویزان بود و
سرش پایین.....
- چی شده رسول ؟
-هیچی بابا ، خراب کردم 
-چی رو خراب کردی پسر ؟ تو که همه رو خونده بودی ؟ چی شد ؟
و رسول جریان را تعریف کرد :
طرف از من پرسید اوقات بیکاریت را چگونه می گذرانی ، گفتم تلویزیون
می بینم ، پرسید کدام کانال را بیشتر می بینی ؟ فکر کردم اگر بگم کانال 1
فکر میکنه اهل خبر و مسایل سیاسی و اجتماعیم، کانال 2 هم معناش 
اینه که اهل فیلم و سریال و اینجور چیزهام ، کانال 3 هم که ورزشیه ،
جواب دادم کانال 4 را میبینم برنامه های سخنرانی اخلاقی و علمی زیادی
داره و..طرف گفت منهم کانال 4 را دوست دارم ( ته دلم کیف کردم ) و پرسید
در کانال 4 بیشتر سخنرانی کی را گوش میدهی؟ از سخنرانهای مشهور
اسم دکتر الهی قمشه ای یادم مانده بود. یکدفعه از زبانم پرید که :
دکتر قمیشی !! ، مصاحبه کننده یک نگاهی کرد و بعد خندید و سرش را
پایین انداخت. هنوز متوجه سوتی که داده بودم نشده بودم از خنده اش 
تعجب کردم طرف سرش را که بالا آورد و تعجب منو دید گفت : «منظورت
سیاوش قمیشی است دیگه !! منهم دیدم تو شبکه 4 ترانه های خوبی
میخونه چند تا از کنسرت هاشو دیده ام».........
................................... به رسول گفتم بابا خیال بد نکن ، نمره آزمونت
که خیلی خوب شده ، تو مصاحبه هم بیشتر سوالات را خوب جواب دادی 
فکر نمیکنم این اشتباه لپی چیزی را عوض کنه ، انشاءاله قبول میشی !
رسول گفت نه بابا ، فکر نمیکنم ، قمیشی خیلی تابلو بود حسابی گند
زدم طرف همه چیزو فهمید
............................. حالا دو سال از آنموقع میگذرد ، رسول هنوز هم
شریک جیب پدرش است به لطف سیاوش قمیشی عزیز.........

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« کتابی که ترساند ! »
..............................
کتاب خوب را اگر از دل و جان بخوانی ، احساسات بیان شده
و ثبت شده نویسنده در سطر سطر آن مثل قطرات بارانی
که جذب زمین ترک خورده از خشکسالی شود بر دل و 
جانت تاثیر میگذارد و خودت را با نویسنده همسان میپنداری
و در فضایی که نویسنده ساخته و پرداخته قرار میگیری با 
شادیهایش شاد میشوی و غم و غصه و ناکامی هایش 
اوقاتت را تلخ میسازد ، آرامشش آرامت میکند و دلشوره و
نگرانیش مضطربت میکندو....با این قیاس کتابهایی زیادی 
وجود دارد که کامت را تلخ کند ، کتابهایی که آتشت میزند
شور و شادابیت را باعث میشود و کتابهایی است که وقتی
میخوانی تا مغز استخوانت یخ میزند....
محصل اوّل یا دوم دبیرستان بودم زیاد کتاب میخواندم و بر
خلاف این سالها آنموقع تمرکزم هم بیشتر بود با دقت و
از جان و دل میخواندم و مدت ها با فضای کتاب و آدمهای 
داستان زندکی میکردم و گاهی طوری میشد که خودم هم
قاطی داستان میشدم و قصه را به کمک هم عوض میکردیم
واز سواحل کشور نویسنده داستان سفر میکردیم میامدیم
شهر ما کنار رود ارس ، از دوستان و همکلاسی جلفایی هم
دعوت میکردیم وارد قصه بشوند و مدتها اینطور زندگی میکردیم
ظوری میشد که گاهی میدیدم و میشنیدم مادرم پیش پدر
گلایه میکند که این پسر تازگیها چرا اینطوری شده ، در عالم
هپروته انگار! ده بار صدایش میکنم ، بهت زده نگاهم میکند
امّا جواب نمیدهد (هورود هورود باخیری ! ) مادرم نمیدانست
که موقعی که صدایم میکند صدها فرسنگ از آنها دورم و دارم
با یکی از قهرمانان رمان « دو دانشجوی فقیر » نوشته کالمن
میکسات در شهری کوچک در اتریش با صاحب مسافرخانه
کلنجار میرویم کرایه اتاق را کمی ارزانتر حساب کند !!
.................... سال 48 بود هنوز جلفا بودم ، چند روز بود
کتاب زیبای « عشق هرگز نمی میرد » نویسنده مشهور
امیلی برونته را که در ایران با عنوان « بلندیهای بادگیر » هم 
ترجمه شده میخواندم به جاهای حساس رسیده بودم ،
غروب که میشد ، میرفتم در اتاقی در زیر زمین خانه مان 
که خلوت و ساکت بود روی تختخوابی که مادرم لحاف و تشکهای
اضافی را رویهم تلنبار کرده بود و جای نرم و راحتی بود ، 
بالشی زیر سینه ام گذاشته به روی شکم میخوابیدم و با
خیال راحت ادامه داستان را میخواندم..
جایی رسیده بودم که عاشق مرده بود ، تازه خاکش کرده بودند
همه برگشته بودند و رفته بودند سراغ زندگیشان اما معشوق
دل شکسته و غصه دار آمده بود خودش را پرت کرده بود روی
خاک گور عشقش ، و گریه میکرد و با سوز و ناله حرف دلش را
به دلدارش میگفت .، و در همان حال حسّ میکرد که دلدارش 
در زیر خاک تکان میخورد و صدای قلب او را از زیر خاک به وضوح
می شنید. من که کاملا حسّ و حال فضای داستان را پیدا کرده
بودم یکدفعه احساس کردم ضربان قلب را از زیر بالش میشنوم!
تکانی به خودم دادم و دوباره دقیق شدم ، صدای تاپ تاپ ضربان
قلب به وضوح بالشی را که زیر سینه ام گذاشته بودم میلرزاند
سرم را بلند کردم دور و برم کاملا تاریک بود و صدای نفس نفس
زدن خودم به وحشتم انداخت .خوف عجیبی کردم، سریع بلند
شدم کتاب و بالش را کناری انداخته و به سرعت از پله ها بالا
دویدم. مادرم هراسان شد که خبری شده ؟ گفتم ، نه چیزی
نیست آمدم چایی بخورم برگردم....دیگر به زیر زمین برنگشتم

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« ای در مملکت خود غریب »
.....................................
مادر بزرگم ( خدایش رحمت کند ) کلمه ای فارسی بلد نبود با 
این حال مجبور شد سالهای زیادی در تهران زندگی کند . برای
بودن در کنار پسرش که مجبور به تحصیل در دانشکده ای در تهران
بود جل و پلاسش را جمع کرد و راهی تهران شد.
اینکه ایشان چطور بدون بلد بودن زبان فارسی چند سال در تهران 
دوام آورد، چکونه با در و همسایه رابطه برقرار کرد ، از مغازه ها خرید
کرد ، با هم سنّ و سالهایش صحبت کرد و چگونه منظور خود را به
آنها فهماند و منظور دیگران را فهمید کار سختی است و مثل زندگی
در کشور غریب میماند امّا آنچه مهّم است این است که این پیرزن
بیسواد شهرستانی به هر جان کندنی بودگلیم خودش را از آب بیرون
کشید هم زندگیش را به طرز آبرومندانه ای اداره کرد و هم پسرش را 
به سر و سامان رساند.
در آن سالهایی که من هم دانش آموز مدرسه بودم چند بار به خانه شان
در تهران رفتم . آن روزها ، نحوه صحبت کردن و رابطه برقرار کردن مادر بزرگم
با دیگران را هر روز با لبخندی بر لب تماشا میکردم و خاطرات آنرا بعدا
با خنده و شوخی برای دیگر اهل فامیل تعریف میکردم حالا که این خاطرات
را به یاد میاورم تلخی و سوز آنها بر قلبم سنگینی میکند.
مادربزرگم در اوایل کار یک لغت « این چیه ؟» یاد گرفته بود، برای خرید که
میرفت ،انگشت خودش را روی هر وسیله ای که لازم داشت میگذاشت و
بجای اینکه بپرسد این چنده ، میپرسید این چیه ؟! و این زبان الکن اوایل
زندگی در تهران حسابی مشکل آفرین شده بود.
اولین بار رفته بود سبزی و میوه فروشی ، صاحب مغازه داشته با دوستش
صحبت میکرده ،مادربزرگ یکدونه گوجه فرنگی برداشته و پرسیده این چیه ؟
فروشنده گفته خانم بزرگ گوجه فرنگیه مگه نمیبینی؟ مادربزرگ دوباره پرسیده
نه ، چیه ؟ (یعنی چنده ) فروشنده باز گفته گوجه فرنگیه ! و باز... و باز از اوّل
کار آنقدر پیش رفته که داد فروشنده در آمده که صد دفعه گفتم گوجه فرنگیه
باز هم میگه این چیه ؟ منو گرفتی اوّل صبحی ؟!و مشتریها فروشنده را آرام
کرده اند و مادر بزرگ دست خالی برگشته منزل و ناهار آنروزشان گوجه فرنگی
نداشته چون به قول مادر بزرگ فروشنده آدم نفهمی بود ( من دییرم نچه دی
سفه کیشی منه جواب وئریر گوجه فرنگیه ! دیه سن من دییرم یرآلمادی !
معلومدی گوجه فرنگیدی دا ، نچه دی با نچه دی سفه کیشی !! )
.............................یکروز دیدم مادربزرگ رفته دم در همسایه و داره با 
همسایه صحبت میکند و در حال صحبت هم پی در پی دستهایش را طوری
حرکت میده مثل اینکه داره لباس چنگ میزنه و میچلونه. رفتم جلوتر دیدم به
همسایه میگه « مهرانه ، پهنه پهنه ، اینجور اینجوری و دستاش را حرکت میده»
قیافه همسایه نشان میداد که کاملا هنگ کرده پرسیدم ( نولوبدی بویوک ننه ؟)
گفت : ( گئه قاندیر ، هشزاد دا ،بونون اوغلی مهران دوچرخه ینن گلیب ،
بامادورلاری که پنجره قابانا سرمیشدیم اوستوندن گچیب ، له ائیلیبدی یاخیب
حئیطین هر یرینه : بیا حالیشون کن ، پسر این خانم یعنی مهران با دوچرخه اش 
از روی گوجه فرنگی هایی جلو پنجره پهن کرده بودم رد شده همشون را له و
لورده کرده...)
............................. مادر بزرگ یک همسایه داشت که فارسی را خیلی
تند تند و با لهجه غلیظ صحبت میکرد اسمش احترام السادات بود گاهی میامد
خانه مادر بزرگم و دوتایی یکی دو ساعت هر کدام با زبانی که فقط خودشان
سر در میاوردند با هم صحبت میکردند و این که چطور منظور هم را میفهمیدند و
سرشان را به نشانه تایید طرف مقابل تکان میدادند خدا میداند
یکروز مادر بزرگ غذایش را آماده کرده و روی اجاق گذاشته بود و یک چایی برای
خودش ریخته بود که احترام خانم آمد ، رفت کنار اجاق در قابلمه را برداشت
و به داخل قابلمه سرک کشید و با صدای بلندی که مادر بزرگ بشنود گفت :
غذات پخته عزیز خانم ! مادر بزرگ تا اینو شنید صورتش را در هم کشید :
وا ،احترام خانم ، نمنه پخدی قیز ، آبگوشدی..استغفراله....!!!
...............................
یادم که میفته این خاطرات دیگه خنده ام نمیگیره.....ای در مملکت خود غریب !
کجا رفتی ؟ چی شدی ؟ انگار از اوّل هم نبودی... مثل اینکه همه اینها را خواب میبینم!
( عکس مربوط به خانواده پدرم در سال 1330 )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ماجرای « بادمجان » 
............................................
تبریزی ها میدانند که ما در تبریز دو نوع بادمجان داریم ، یکی
همانی که فارسها بهش بادمجان میگویند ولی ما قره بادیمجان
(بادمجان سیاه ) میگوییم و دیگری همان گوجه فرنگی فارسهاست
که ما در تبریز از آن بعنوان قیرمیزی بادیمجان ( بادمجان قرمز) اسم
میبریم و این ماجرایی را پیش آورد که دایی ام سالها قبل برام تعریف کرد.
دایی بزرگ من ( خان داییم ) فردی باسواد ، متین ، باشخصیت است
که قبلا در ایران رییس پست و تلگراف بوده و بعد از بازنشستگی حالا در 
کانادا اقامت دارد. روزی از روزها این دایی عزیز در تهران به دیدن دوستش
که صاحب یک سوپر میوه و سبزی است میرود. صاحب مغازه که کاری در 
بانک داشته از دایی میخواهد که یکربعی در مغازه پشت پیشخوان بایستد
تا او برگردد.دایی میگه بلافاصله بعداز رفتن صاحب مغازه یک خانم جوان و 
ژیگولی وارد مغازه شد و اینور و آنور را نگاهی کرد و پرسید :ببخشید آقا ،
بادمجون دارید ؟ دایی جان با قیافه حق به جانب و متفکرانه ، شمرده جواب
داده :سیاهشو نداریم ! خانم جوان ، چشمانش گرد شد و با تعجب ادامه داد:
سیاهشو ندارید ؟! پس چه رنگشو دارید ؟! خان دایی با لبخندی بر لب و 
پیروزمندانه خم میشه و یکدونه گوجه فرنگی رسیده و بزرگ از جعبه بر میداره
و در حالیکه به خانم نشانش میده میگه : قرمزشو داریم !!
قیافه متعجب خانم جوان یکدفعه تغییر حالت میده و خشم و ناراحتی جاشو 
میگیره و پرخاشجویانه در حالی که داشته بطرف در خروجی راه میفتاده داد 
میزنه : خودتو مسخره کن مرد گنده ، از سنّ و سالش خجالت نمیکشه.....!
......و دایی جان با یک دستی که گوجه فرنگی را گرفته و بطرف جلو دراز کرده
مات و مبهوت وسط مغازه خشکش میزنه ! ( در ترکی میگیم: قوتوننان قورودی !
که ترجمه فارسی نداره ! )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات پدرم ( 1)
پدرم همیشه از لذت غذاهایی که در سالهای جوانی میخورده تعریف میکند و طوری از رنگ وبو و خوشمزگی انها میگوید که ما دهانمان آب میفتد اما مادر در این مواقع سگرمه هایش هم میرود و با اوقات تلخی دنباله صحبت را میگیرد که : بله خوب با گوشتهای سالم وارزان ان دوره زمونه و با روغن حیوانی خوش طعم و یا کره آب شده معلومه که غذا باید خوشمزه باشد. برنج را که میگذاشتی دم بکشه بوی خوشش صد متر انطرفتر هر کسی را به اشتها میاورد تو از اون مواد قدیمی بخر بیار غذای اندوره زمانه را تحویل بگیر , اگر تونستی یکذره از اون روغن حیوانیها پیدا کنی من اسمم را عوض میکنم ( ات گئتیمئه میش کوفته ایستئمه گوراخ کیشی!).
از پدر راجع به چکونگی رواج روغن نباتی
بین مردم میپرسم.میگوید از همان زمان جوانی ما روغن نباتی با مارک های مختلف
مثل شاه پسند, اطلس , قو و با تبلیغات فراوان و جایزه های چشمگیر وارد بازار شد اما چون با ذائقه مردم جور در نمیامد کسی نمیخرید و استفاده نمیکرد حتی بین مردم پیچیده بود که خوردن آن باعث زوال عقل میشود و مردم هم کسر شان خود میدانستند از روغن نباتی استفاده بکنند و شاید هم از زوال عقل میترسیدند!
اما بهر حال با گذشت زمان کم کم روغن نباتی شاید به علت قیمت ارزانش و کمیابی روغن حیوانی جایش را بین مردم باز کرد و انهایی که برای بار اول از آن استفاده کردند با افتخار در قهوه خانه ها و مهمانیها و مراسم از عدم زوال عقلشان سخن گفتند و دستشان را بر کله شان زدند که " ببینید ; عقلمان سر جایش است ! "
از پدر پرسیدم پس اون شایعه نادرست بود دیگه , همونی که میگفت روغن نباتی عقل را زایل میکند؟
پدر خندبد و گفت : نه ،متاسفانه درست بود.. وقتی تعجب منو دید ادامه داد : البته بر خلاف تصور در دو سه روزاول اثرنکرد اما همه شاهدیم که سی سالی طول کشید که عقلها را زایل کند! دور و بر خودت را نگاه کن ! چند تا آدم درست حسابی که عقلش سر جایش باشد میتونی ببینی ؟!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

امتحانات ثلث اول در دبیرستان فردوسی تبریزسال 52 با آقای عزیز حسینی امتحان ریاضی داشتیم رفتیم سالن امتحانات که یکی دو پله از کف حیاط مدرسه پایین تر بود وپنجره هایش به حیاط باز میشد ورقه ها را دادند و همه شروع کردیم به نوشتن. جیک کسی در نمیامد به جز صدای قدم های اقای حسینی...بلد نابلد همه مینوشتند اگر کسی بیکار می نشست سروکارش با عزیزاقا بود...تندتند مینوشتم که یکدفعه..شترق!از جا پریدیم...یکی با ورقه و کاغذ و خودکارش ولو شد وسط سالن و صدای آقای حسینی برخاست که من اینجوری یادت دادم؟..هنوز او خودشو جمع و جور نکرده بود که ..شترق! دومی ولو شد...سومی که خطر را احساس کرده بود پا شد و از پنجره پرید به حیاط و به دنبال او همه زدیم به چاک...و ورقه ها ماند در جلسه...خلاصه کنم آن سال پنج شش بار امتحان ثلث اول ریاضی دادیم آخرش هم نمره ثلث را خود آقای حسینی داد...و اینطوری بود که آن سال در امتحان نهایی ریاضی همه کلاس بیست شد ........روحش شاد باد

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات کلاسهای « زنده یاد عزیز حسینی » در دبیرستان فردوسی
تبریز ( 2 - ادامه بخش 1)
...............................................................................
وقتی کلاس آرام شد عزیز آقا رفت پای تابلو و گچ را بر داشت و بخشی
از درس را که در واقع طرز رسم خط عمود بر صفحه از نقطه خارج صفحه
بود بیان کرد و دو تا مثال هم نوشت و حلّ کرد.همه اینکارش ده دقیقه 
بیشتر طول نکشید. گچ را گذاشت سرجاش و دستاش را پاک کرد و اومد
جلوتر . شاید چون من جلسه اولم بود که سر کلاسش بودم تعجب کردم که
حالا بقیه وقت کلاس را قرار است چکار کنیم. عزیز آقا پرسید : متوجه شدید؟
کسی که اشکالی ندارد ؟ هیچ کس اشکالی نداشت و اگر هم داشت کتمان
میکرد. اشکال داشتن مترادف رفتن پای تخته سیاه بود و کسی همچو جرئتی
نداشت، حتی اون هیکلدارها و سبیل کلفتهای لژ نشین کلاس که همگی در
ردیفهای آخر سنگر گرفته بودند و با چیدن صندلیهای بهم چسبیده راه عزیزآقا
را به سنگرشان بسته بودند.
آقای حسینی که دید کسی اشکالی ندارد ، گفت : پس دفترها را باز کنید
بلافاصله دفترهای بزرگ با صفحات بدون خط جلوی همه باز شده بود.
در کلاس ایشان سرعت انجام کارها بسیار بالا بود. هرگونه سستی و تنبلی
چه درسی چه غیر درسی عواقب شدیدی داشت.
استاد فرمود پاره خطی به طول 7 سانتی متر رسم کنید .من منتظر بودم
ایشان ادامه سوال را بگویند امّا گویا ایشان با این پاره خط کار داشتند.
آمدند بالای سر یکی از معدود بچه هایی که در ردیف جلو نشسته بود .
فکر میکنم صدای قلبش را هنوز هم که هنوز هست دارم میشنوم یکنفر با من
فاصله داشت. عزیز آقا کمی روی دفترش خم شد و پرسید: این پاره خط چند
سانته؟ همکلاسی گفت: آقا آقا هههههفت سانتیمممتره ! آقای حسینی
دستش را که توی جیبش بود در آورد و انگشتش را گذاشت روی پاره خط
و گفت خط کش را بذار ببینم . دوست ما اینکار را انجام داد . عزیز آقا پرسید
بخوان ببینم چقدر شد؟ پسره در حالیکه کله اش را عقب عقب میبرد گفت
6 سانتیمتر و 8 میلی متر. ..شترق !! من که بیخیال داشتم گوش میدادم 
نیم متری بالا پریدم و صدای بلند و عصبانی عزیز آقا بود که بعد از سیلی
بر سر و کله دوست ما میبارید : خجالت نمیکشی ، شرم نمیکنی مثلا
محصل کلاس دوازدهم دبیرستان فردوسی هستی! هیکل بزرگ کردی!
حتما هم نمره هندسه پارسالت بیسته ؟ خاک تو سر معلمی که تو از زیر
دستش آمدی کلاس بالاتر! حالا از آقا بپرسند فردا میخواهی چکاره بشی
میگه مهندس ! خاک بر سر مملکتی که تو مهندسش باشی . پاره خط
نمینونه بکشه !! ... همانطور که عزیز آقا داشت داد میکشید همه کلاس
داشتند پاره خط های خودشان را درست میکردند و تمام پاک کن ها در حال
فعالیت بودند.کم کم داشت دوزاریم میفتاد که دلیل خلوت بودن ردیف های
اول چیست و پاک کن را چرا باید به همراه داشته باشیم!
خلاصه کلام در آن جلسه ما یاد گرفتیم که یک پاره خط بطول 7 سانتیمتر
را چگونه میشود کشید ( یعنی مثل یک ریاضیدان کشید نه مثل نقاش )
بقیه در بخش 3

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات کلاسهای « زنده یاد عزیز حسینی » در دبیرستان فردوسی تبریز (بخش 1)
................................................................................................................
اولین روزی که رفتم دبیرستان فردوسی در سال 52
یادمه با « زنده یاد عزیز حسینی » ریاضی داشتیم
کلاسمو که پیدا کردم بر خلاف انتظارم دو ردیف اوّل کلاس
تقریبا خالی بود و همه بچه های کلاس کیپ هم در ردیفهای
پشتی نشسته بودند . منهم بی خبر از همه جا در صندلی
اول کنار در ورودی در ردیف اول نشستم، برایم جالب بود که
همچو جایی نصیبم میشود در مدارس دیگر و کلاسهای دیگر
سر ردیفهای جلو نشستن دعواست اما اینجا کسی مشتری
ردیفهای اول نبود. بچه ها ازم پرسیدند که مداد و مداد پاک کن
و خط کشت کو ؟ تعجب کردم « مگه سال آخر دبیرستان هم مداد
و مداد تراش میاره مدرسه ؟!» با تعجب نگاهم کردند :« آقای حسینی
می کشدت...از ما گفتن بود !» تهدید بچه ها بهم اثر کرد رفتم
دفتر دبیران را پیدا کردم و به آقای حسینی جریان خودم را که روز
اولمه میام کلاسش توضیح دادم و از بابت نیاوردن مداد و خط کش
عذر خواستم. یک نگاه تندی بهم کرد و گفت :« بار آخرت باشه »
تشکر کردم و عقب عقب آنقدر آمدم تا ار دفتر خارج شدم.
دقایقی بعد که نفسهایمان در سینه حبس بود و جیک کسی در نمیامد
مبصر کلاس « حمید فرشی » که هی از در کلاس سرک میکشید
پرید داخل کلاس که : « آمدند ! » و در همان زمان صدای جیر جیر
کفشهای آقای عزیز حسینی در سالن پیچید. دبیرستان به آن بزرگی
را ، یا بهتر بگم لااقل آن قسمتی که ما آنجا بودیم سکوت مطلق فرا
گرفته بود. صدای جیر جیر نزدیکتر و نزدیکتر شد و در همان حال من دفتر نمره
و حضور غیاب را دیدم که قبل از دبیرمان پرواز کنان از در کلاس وارد شد
و درست روی میز دبیر در جلوی پنجره آرام گرفت و در همان حال حمید
فرشی با صدای بلندی داد کشید : « برپا » و آقای عزیز حسینی با
هیبتی چند بار بیشتر از آنی که در دفتر نشسته بود ، خیلی آراسته
و مدرن با موهایی به پشت شانه کرده و سیاه که با روغنی که به آنها
مالیده بود در نورمیدرخشید و یک دست کت و شلوار شیک چهار خانه
مد امروزی و اطو کشیده و کفشهای ورنی که از تمیزی برق میزد ، در 
وسط کلاس ایستاد و فرمان برجا داد و ما نشستیم درحالیکه قلب من تندتر
از هر زمان دیگر میزد (پایان بخش 1)
در عکس نفر سوم از راست آقای عزیز حسینی هستند و نفر چهارم
از چپ دوست عزیزمان آقای سامان جنتی و کنار ایشان در سمت چپ
پدر بزرگوارشان که از فرهنگیان خوشنام میباشند

  • حمیدرضا مظفری