« ای در مملکت خود غریب »
.....................................
مادر بزرگم ( خدایش رحمت کند ) کلمه ای فارسی بلد نبود با
این حال مجبور شد سالهای زیادی در تهران زندگی کند . برای
بودن در کنار پسرش که مجبور به تحصیل در دانشکده ای در تهران
بود جل و پلاسش را جمع کرد و راهی تهران شد.
اینکه ایشان چطور بدون بلد بودن زبان فارسی چند سال در تهران
دوام آورد، چکونه با در و همسایه رابطه برقرار کرد ، از مغازه ها خرید
کرد ، با هم سنّ و سالهایش صحبت کرد و چگونه منظور خود را به
آنها فهماند و منظور دیگران را فهمید کار سختی است و مثل زندگی
در کشور غریب میماند امّا آنچه مهّم است این است که این پیرزن
بیسواد شهرستانی به هر جان کندنی بودگلیم خودش را از آب بیرون
کشید هم زندگیش را به طرز آبرومندانه ای اداره کرد و هم پسرش را
به سر و سامان رساند.
در آن سالهایی که من هم دانش آموز مدرسه بودم چند بار به خانه شان
در تهران رفتم . آن روزها ، نحوه صحبت کردن و رابطه برقرار کردن مادر بزرگم
با دیگران را هر روز با لبخندی بر لب تماشا میکردم و خاطرات آنرا بعدا
با خنده و شوخی برای دیگر اهل فامیل تعریف میکردم حالا که این خاطرات
را به یاد میاورم تلخی و سوز آنها بر قلبم سنگینی میکند.
مادربزرگم در اوایل کار یک لغت « این چیه ؟» یاد گرفته بود، برای خرید که
میرفت ،انگشت خودش را روی هر وسیله ای که لازم داشت میگذاشت و
بجای اینکه بپرسد این چنده ، میپرسید این چیه ؟! و این زبان الکن اوایل
زندگی در تهران حسابی مشکل آفرین شده بود.
اولین بار رفته بود سبزی و میوه فروشی ، صاحب مغازه داشته با دوستش
صحبت میکرده ،مادربزرگ یکدونه گوجه فرنگی برداشته و پرسیده این چیه ؟
فروشنده گفته خانم بزرگ گوجه فرنگیه مگه نمیبینی؟ مادربزرگ دوباره پرسیده
نه ، چیه ؟ (یعنی چنده ) فروشنده باز گفته گوجه فرنگیه ! و باز... و باز از اوّل
کار آنقدر پیش رفته که داد فروشنده در آمده که صد دفعه گفتم گوجه فرنگیه
باز هم میگه این چیه ؟ منو گرفتی اوّل صبحی ؟!و مشتریها فروشنده را آرام
کرده اند و مادر بزرگ دست خالی برگشته منزل و ناهار آنروزشان گوجه فرنگی
نداشته چون به قول مادر بزرگ فروشنده آدم نفهمی بود ( من دییرم نچه دی
سفه کیشی منه جواب وئریر گوجه فرنگیه ! دیه سن من دییرم یرآلمادی !
معلومدی گوجه فرنگیدی دا ، نچه دی با نچه دی سفه کیشی !! )
.............................یکروز دیدم مادربزرگ رفته دم در همسایه و داره با
همسایه صحبت میکند و در حال صحبت هم پی در پی دستهایش را طوری
حرکت میده مثل اینکه داره لباس چنگ میزنه و میچلونه. رفتم جلوتر دیدم به
همسایه میگه « مهرانه ، پهنه پهنه ، اینجور اینجوری و دستاش را حرکت میده»
قیافه همسایه نشان میداد که کاملا هنگ کرده پرسیدم ( نولوبدی بویوک ننه ؟)
گفت : ( گئه قاندیر ، هشزاد دا ،بونون اوغلی مهران دوچرخه ینن گلیب ،
بامادورلاری که پنجره قابانا سرمیشدیم اوستوندن گچیب ، له ائیلیبدی یاخیب
حئیطین هر یرینه : بیا حالیشون کن ، پسر این خانم یعنی مهران با دوچرخه اش
از روی گوجه فرنگی هایی جلو پنجره پهن کرده بودم رد شده همشون را له و
لورده کرده...)
............................. مادر بزرگ یک همسایه داشت که فارسی را خیلی
تند تند و با لهجه غلیظ صحبت میکرد اسمش احترام السادات بود گاهی میامد
خانه مادر بزرگم و دوتایی یکی دو ساعت هر کدام با زبانی که فقط خودشان
سر در میاوردند با هم صحبت میکردند و این که چطور منظور هم را میفهمیدند و
سرشان را به نشانه تایید طرف مقابل تکان میدادند خدا میداند
یکروز مادر بزرگ غذایش را آماده کرده و روی اجاق گذاشته بود و یک چایی برای
خودش ریخته بود که احترام خانم آمد ، رفت کنار اجاق در قابلمه را برداشت
و به داخل قابلمه سرک کشید و با صدای بلندی که مادر بزرگ بشنود گفت :
غذات پخته عزیز خانم ! مادر بزرگ تا اینو شنید صورتش را در هم کشید :
وا ،احترام خانم ، نمنه پخدی قیز ، آبگوشدی..استغفراله....!!!
...............................
یادم که میفته این خاطرات دیگه خنده ام نمیگیره.....ای در مملکت خود غریب !
کجا رفتی ؟ چی شدی ؟ انگار از اوّل هم نبودی... مثل اینکه همه اینها را خواب میبینم!
( عکس مربوط به خانواده پدرم در سال 1330 )
- ۹۳/۱۰/۰۳