« کتابی که ترساند ! »
..............................
کتاب خوب را اگر از دل و جان بخوانی ، احساسات بیان شده
و ثبت شده نویسنده در سطر سطر آن مثل قطرات بارانی
که جذب زمین ترک خورده از خشکسالی شود بر دل و
جانت تاثیر میگذارد و خودت را با نویسنده همسان میپنداری
و در فضایی که نویسنده ساخته و پرداخته قرار میگیری با
شادیهایش شاد میشوی و غم و غصه و ناکامی هایش
اوقاتت را تلخ میسازد ، آرامشش آرامت میکند و دلشوره و
نگرانیش مضطربت میکندو....با این قیاس کتابهایی زیادی
وجود دارد که کامت را تلخ کند ، کتابهایی که آتشت میزند
شور و شادابیت را باعث میشود و کتابهایی است که وقتی
میخوانی تا مغز استخوانت یخ میزند....
محصل اوّل یا دوم دبیرستان بودم زیاد کتاب میخواندم و بر
خلاف این سالها آنموقع تمرکزم هم بیشتر بود با دقت و
از جان و دل میخواندم و مدت ها با فضای کتاب و آدمهای
داستان زندکی میکردم و گاهی طوری میشد که خودم هم
قاطی داستان میشدم و قصه را به کمک هم عوض میکردیم
واز سواحل کشور نویسنده داستان سفر میکردیم میامدیم
شهر ما کنار رود ارس ، از دوستان و همکلاسی جلفایی هم
دعوت میکردیم وارد قصه بشوند و مدتها اینطور زندگی میکردیم
ظوری میشد که گاهی میدیدم و میشنیدم مادرم پیش پدر
گلایه میکند که این پسر تازگیها چرا اینطوری شده ، در عالم
هپروته انگار! ده بار صدایش میکنم ، بهت زده نگاهم میکند
امّا جواب نمیدهد (هورود هورود باخیری ! ) مادرم نمیدانست
که موقعی که صدایم میکند صدها فرسنگ از آنها دورم و دارم
با یکی از قهرمانان رمان « دو دانشجوی فقیر » نوشته کالمن
میکسات در شهری کوچک در اتریش با صاحب مسافرخانه
کلنجار میرویم کرایه اتاق را کمی ارزانتر حساب کند !!
.................... سال 48 بود هنوز جلفا بودم ، چند روز بود
کتاب زیبای « عشق هرگز نمی میرد » نویسنده مشهور
امیلی برونته را که در ایران با عنوان « بلندیهای بادگیر » هم
ترجمه شده میخواندم به جاهای حساس رسیده بودم ،
غروب که میشد ، میرفتم در اتاقی در زیر زمین خانه مان
که خلوت و ساکت بود روی تختخوابی که مادرم لحاف و تشکهای
اضافی را رویهم تلنبار کرده بود و جای نرم و راحتی بود ،
بالشی زیر سینه ام گذاشته به روی شکم میخوابیدم و با
خیال راحت ادامه داستان را میخواندم..
جایی رسیده بودم که عاشق مرده بود ، تازه خاکش کرده بودند
همه برگشته بودند و رفته بودند سراغ زندگیشان اما معشوق
دل شکسته و غصه دار آمده بود خودش را پرت کرده بود روی
خاک گور عشقش ، و گریه میکرد و با سوز و ناله حرف دلش را
به دلدارش میگفت .، و در همان حال حسّ میکرد که دلدارش
در زیر خاک تکان میخورد و صدای قلب او را از زیر خاک به وضوح
می شنید. من که کاملا حسّ و حال فضای داستان را پیدا کرده
بودم یکدفعه احساس کردم ضربان قلب را از زیر بالش میشنوم!
تکانی به خودم دادم و دوباره دقیق شدم ، صدای تاپ تاپ ضربان
قلب به وضوح بالشی را که زیر سینه ام گذاشته بودم میلرزاند
سرم را بلند کردم دور و برم کاملا تاریک بود و صدای نفس نفس
زدن خودم به وحشتم انداخت .خوف عجیبی کردم، سریع بلند
شدم کتاب و بالش را کناری انداخته و به سرعت از پله ها بالا
دویدم. مادرم هراسان شد که خبری شده ؟ گفتم ، نه چیزی
نیست آمدم چایی بخورم برگردم....دیگر به زیر زمین برنگشتم
- ۹۳/۱۰/۰۳