جولفالی

  • ۰
  • ۰

« کتابی که ترساند ! »
..............................
کتاب خوب را اگر از دل و جان بخوانی ، احساسات بیان شده
و ثبت شده نویسنده در سطر سطر آن مثل قطرات بارانی
که جذب زمین ترک خورده از خشکسالی شود بر دل و 
جانت تاثیر میگذارد و خودت را با نویسنده همسان میپنداری
و در فضایی که نویسنده ساخته و پرداخته قرار میگیری با 
شادیهایش شاد میشوی و غم و غصه و ناکامی هایش 
اوقاتت را تلخ میسازد ، آرامشش آرامت میکند و دلشوره و
نگرانیش مضطربت میکندو....با این قیاس کتابهایی زیادی 
وجود دارد که کامت را تلخ کند ، کتابهایی که آتشت میزند
شور و شادابیت را باعث میشود و کتابهایی است که وقتی
میخوانی تا مغز استخوانت یخ میزند....
محصل اوّل یا دوم دبیرستان بودم زیاد کتاب میخواندم و بر
خلاف این سالها آنموقع تمرکزم هم بیشتر بود با دقت و
از جان و دل میخواندم و مدت ها با فضای کتاب و آدمهای 
داستان زندکی میکردم و گاهی طوری میشد که خودم هم
قاطی داستان میشدم و قصه را به کمک هم عوض میکردیم
واز سواحل کشور نویسنده داستان سفر میکردیم میامدیم
شهر ما کنار رود ارس ، از دوستان و همکلاسی جلفایی هم
دعوت میکردیم وارد قصه بشوند و مدتها اینطور زندگی میکردیم
ظوری میشد که گاهی میدیدم و میشنیدم مادرم پیش پدر
گلایه میکند که این پسر تازگیها چرا اینطوری شده ، در عالم
هپروته انگار! ده بار صدایش میکنم ، بهت زده نگاهم میکند
امّا جواب نمیدهد (هورود هورود باخیری ! ) مادرم نمیدانست
که موقعی که صدایم میکند صدها فرسنگ از آنها دورم و دارم
با یکی از قهرمانان رمان « دو دانشجوی فقیر » نوشته کالمن
میکسات در شهری کوچک در اتریش با صاحب مسافرخانه
کلنجار میرویم کرایه اتاق را کمی ارزانتر حساب کند !!
.................... سال 48 بود هنوز جلفا بودم ، چند روز بود
کتاب زیبای « عشق هرگز نمی میرد » نویسنده مشهور
امیلی برونته را که در ایران با عنوان « بلندیهای بادگیر » هم 
ترجمه شده میخواندم به جاهای حساس رسیده بودم ،
غروب که میشد ، میرفتم در اتاقی در زیر زمین خانه مان 
که خلوت و ساکت بود روی تختخوابی که مادرم لحاف و تشکهای
اضافی را رویهم تلنبار کرده بود و جای نرم و راحتی بود ، 
بالشی زیر سینه ام گذاشته به روی شکم میخوابیدم و با
خیال راحت ادامه داستان را میخواندم..
جایی رسیده بودم که عاشق مرده بود ، تازه خاکش کرده بودند
همه برگشته بودند و رفته بودند سراغ زندگیشان اما معشوق
دل شکسته و غصه دار آمده بود خودش را پرت کرده بود روی
خاک گور عشقش ، و گریه میکرد و با سوز و ناله حرف دلش را
به دلدارش میگفت .، و در همان حال حسّ میکرد که دلدارش 
در زیر خاک تکان میخورد و صدای قلب او را از زیر خاک به وضوح
می شنید. من که کاملا حسّ و حال فضای داستان را پیدا کرده
بودم یکدفعه احساس کردم ضربان قلب را از زیر بالش میشنوم!
تکانی به خودم دادم و دوباره دقیق شدم ، صدای تاپ تاپ ضربان
قلب به وضوح بالشی را که زیر سینه ام گذاشته بودم میلرزاند
سرم را بلند کردم دور و برم کاملا تاریک بود و صدای نفس نفس
زدن خودم به وحشتم انداخت .خوف عجیبی کردم، سریع بلند
شدم کتاب و بالش را کناری انداخته و به سرعت از پله ها بالا
دویدم. مادرم هراسان شد که خبری شده ؟ گفتم ، نه چیزی
نیست آمدم چایی بخورم برگردم....دیگر به زیر زمین برنگشتم

  • ۹۳/۱۰/۰۳
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی