جولفالی

  • ۰
  • ۰

حقوق زندانی !

یادم است که در روزهای پر حادثه و پرشور قبل از انقلاب به دنبال از کار افتادن و خنثی شدن بسیاری از ارگانهای حکومتی ، درب زندانها هم باز شد و در کنار افراد بسیاری

که به علل مبارزاتی و مخالفت با حکومت شاه زندانی بودند بسیاری از زندانیان عادی ، قاتلین ، دزدها و  قاچاقچی هاو ....نیز رهایی یافتند ( هرچند برخی از آنها دوباره به زندانباز گردانده شدند ) و به خیل مردم پیوستند.

در یکی از آنروزهای پرخاطره ، وقتی باتاکسی از چهارراه آبرسان راهی میدان ساعت تبریز بودم ، میهمان صحبتهاییکی ازهمان بندیهایی شدم که به جرم قاچاق مواد مخدربه حبس ابد محکوم و در زندان عادل آباد شیراز زندانی بوده و با هجوم مردم به این زندان مخوف  ، آزاد و به شهر خودش تبریز آمده بود . پیرمردی بود با موهای تقریبا سفید ، سبیلهایجوگندمی کلفت و هیکل تنومند ، که قیافه شکسته و چشمهایی خسته داشت و با لحنی دلنشین ، شمرده شمرده و متین صحبت میکرد و از خاطراتش میگفت طوری که اگر خودش اشاره نکرده بود اصلا به قیافه و لحن کلامش نمیامد که قاچاقچی

و خلافکاری باشد که ده دوازده سال  زندان کشیده است بیشتر به انقلابیون قدیمی یا چنگاوران پیری شبیه بودکه از فتوحات و پیروزیهایی که در آنها نقش بازی کرده بود داستانهای فراوان در سینه داشت . همه مسافران تاکسی و همچنین راننده محو

خاطراتش بودیم و دلمان نمیخواست تاکسی به میدان ساعت برسد!

.میگفت : در زندان عادل آباد شیراز امکانات رفاهی ، بهداشتی، نه اینکه وجود نداشت خیلی کم بود یادمه یکسال خیلی سخت مریض شدم نبود پزشک مناسب و عدم رسیدگی باعث شد بیماریم شدت بگیردبطوری که روزها و هفته ها در بند خوابیده بودم و امکان بلند شدن و انجام کارهای معمولم را هم نداشتم و اگر حمایت دوستان و رفقایم نبود حتما از پا در میامدم..یکروز که خیلی از دست خودم و بیماری و زندان

و بطور کلی زندگی کلافه و عصبانی بودم فکری به خاطرم رسید کاغذی از مسئول بندمان گرفتم و یک تلگراف به شهبانو فرح که آن موقع ریاست افتخاری انجمن دفاع از حقوق حیوانات را برعهده داشت نوشتم با اینمضمون : علیاحضرت ، اگر بپذیریم که انسان نوعی حیوان است و از حقوقی حداقل به اندازه یک سگ یا گربه برخوردار هست ،ازحضرتعالی که ریاست انجمن دفاع از حقوق حیوانات را بر عهده دارید

خواهشمندم به وضعیت اینجانب کمتر از سگ و کمتر از گربه که چند ماه است در بستر بیماریست و فریادرسی ندارد رسیدگی فرمایید ، البته لازم میدانم اشاره کنم که اگر کمتر از سگ و گربه نبودم مسئولین زندان به اندازه یک حیوان به حقوقم احترام میگذاشتند.تلگراف را نوشتم و تحویل دادم و پتو را کشیدم سرم ،و هرچه بادابادی گفتم وخوابیدم و چون همه عصبانیت خودم را خالی کرده بودم الحق و انصاف خواب خوبی هم کردم .پس فردا صبح زود ، اول وقت نگهبان از خواب بیدارم کرد کمک کردلباسهایم را پوشیدم ، با جیپ ارتشی بردنم یک جایی فرودگاه مانندسوار هلیکوپتر کردند و رفتیم تهران ، و در یک بیمارستان مجهز بستریو معالجه شدم ...... به خودم دست مریزادی گفتم فهمیدم تلگراف کار خودش را کرده..توی خال زده بودم.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خبر بد دیگری برای اهالی فرهنگ تبریز
....................................................................
غروب امروز 30 فروردین که برای گریز ازدلتنگی وبه قصد هواخوری شبانه به عادت هر روز قدم زنان سه راه تربیت و میدان ساعت و چهاراه شهناز را طی میکردم متوجه تخریب کتابفروشی و انتشارات ارک تبریز شدم، این مرکز قدیمی فرهنگی از زمانهای دور و از وقتی که در زمان شاه ،
نمایندگی یکی از دو روزنامه کثیرالانتشار کشور یعنی کیهان را بر عهده داشت مورد توجه اهالی فرهنگ و کتاب تبریز بود.
بعد از درگذشت حاجی حمید ملازاده صاحب این انتشاراتی ، کتابفروشی ارک سیر نزولی را طی کرد و بعد از ماجراهایی تعطیل شد . ...تعطیلی آن مدتها طول کشید و در اینمدت 
ویترین کتابهای خاک خورده و در و پنجره بسته و قفل شده آن حسابی توی ذوق میزدوباعث تاسف و تاثر میشد.یک ماهی میشد که کتابها را از آنجا خالی کرده بودند و امروزهم که دیوارهایی که روزی عکس صابر و معجز وساعدی و شاملو و بسیاری از نویسندگان و شعرای بنام را بر روی خود 
داشت بر سر کتابفروشی ارک خراب کردند.....انشاءاله که به زودی شاهد سر بر کشیدن پاساژ تجاری و خدماتی دیگری
بجای این مرکز انتشاراتی و فرهنگی خواهیم بود.!!!.....درتعجبم که شهرداری تاریخی فرهنگی تبریز ( منطقه 8) چقدر راحت اجازه تخریب این محل را داده و آیا ....بگذریم!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

(اوستاسگَر)
در جلفا یک سلمانی وجود داشت که نزدیکی میدان اصلی شهر و محل توقف اتوبوس و مینی بوسهای علمدار و گرگر مغازه داشت .صاحب این مغازه را همه مردم میشناختند
اسمش ( اوستا عسگر ) بود و ما اونرا اوستاسگر صدا میکردیم و تصوری از اینکه این اسم از دو کلمه مجزا تشکیل شده نداشتیم ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان من اونموقع اوستاسگر را با استاندارقاطی میکردم ، روزی از روزها که قرار بود استاندار بیاید جلفا، من تصورم بر این بودکه کسی مثل سلمانی ما و شاید بلند مرتبه تر از اوستاسگر ما قرار است میهمان شهرمان شود. و این سوال دست از سرم برنمیداشت که حالا که اوستاسگر کارش را به خوبی و خوشی انجام میدهد این استاندار برای چه کاری راه افتاده از تبریز آمده شهرما و چرا این سلمانیها دست از سرمان بر نمیدارند.بطور کلی در بچگی با سلمانی و حمام مشکل داشتم و اگر دوستان تشریفات و مراسم حمام رفتن قدیم را شنیده باشند میفهمند که حمام رفتن در آن زمان مترادف با چه زجر و شکنجه ای بود)اوستاسگر ما پیرمردی بود با قدی خمیده و لاغر اندام که همیشه کت و شلوار با جلیقه میپوشید و ساعت طلایی رنگش را با زنجیرنازکی به جیب جلیقه اش وصل میکرد و کلاه لبه دار یا همان شاپو سیاه رنگی به سر میگذاشت. بسیار عبوس و کم حرف بود و من هیچوقت لبخندی بر لبش ندیدم.این پیرمرد به یاد ماندنی وقتی تیغ را از وسط نصف میکرد و در داخل وسیله ای که ما " اولگوج" میگفتیم قرار میداد و مثل چاقوی تیز در یکدست میگرفت و با دست دیگر مقداری پنبه که در آب داغ خیس کردهبود بر میداشت و میامد سراغ گلو و پشت گردن مشتری ، تا با پنبه موهای اضافی پشت سر را نرم کرده و با اولگوج آنها را صاف کند
واقعا ترسناک میشد مخصوصا وقتی که مشتری ، کودک ترسویی مثل من باشد که حتی از اسم اوستاسگر میترسیدم چه برسد از خودش 
اوستاسگر ما بجز سلمانی گری و اصلاح مو دو شغل دیگر داشت یکی از آنها کشیدن دندان یا به اصطلاح امروزی دندانپزشکی بود .او برای اینکار دو چهارپایه در مغازه اش داشت یکی کوتاه و دیگری بلند.کسی که دندان درد امانش را بریده بود مینشست روی چهار پایه کوتاه و دهانش را رو به بالا کاملا باز میکرد و اوستاسگر مخوف هم با کلبتین در دست روی چهارپایهبلندتر قرار میگرفت. مشکل کار تا جایی بودکه اوستای ما دهنه کلبتین را بر دندان دردمند مریض قفل کند دیگر کار تمام بود آنقدر مریض بدبخت را بالا و پایین میکشید
و تکان میداد و آویزان میکرد که دندان لامصب اگر داخل فولاد هم محکم شده بود
چاره ای جز تسلیم نداشت همه اینها را پدرم که یک دندانش را همین اوستاسگر بدون هیچگونه بیحسی و دارویی کشیده بود برایم تعریف کرده است آنهم موقعی که من از ترس آمپول دندانپزشکی سوسول بازی درمیاوردم!
شغل سوم اوستاسگر " دللَح لیخ" بود که در زبان ما به معنی " ختنه کردن" بکار میروداگر شغل زن آقای اوستاسگر یعنی " فاطماخانیم " را اشاره کنم که قابله گری بود وبگویم که ناف اکثریت بچه ها و جوانان و میانسالان جولفا را این فاطمه خانیم بریده بود میفهمید که این زن و شوهر چه بیمارستان مجهزی را در شهر جلفا دو نفری
اداره میکردند.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

من چقدر ساده بودم !
.................................
پنج شش سال بیشتر نداشتم ، ولی دوست و همبازی زیاد داشتم روبروی
خانه مان محوطه باز و بزرگ جلوی گمرگ جلفا و راه آهن بود و جان میداد برای
بازی ، و پشت خانه مان به فاصله کمتر از یک کیلومتر محوطه خاکی و در ادامه اش
نی زارهای ساحل ارس بود و بعد خود ارس ، رود زیبا و پر آب و بی سر و صدایی که
ساعتها در کنارش با شوق و ذوق فراوان همه جور بازی و بازیگوشی میکردیم از 
دنبال کردن سنجاقکهای خوش رنگ ، تا سر به سر گذاشتن با توله های کوچک سگهایی
که وسط نیزارها محل زندگیشان بود ، از گل بازی با گل رس کناره ارس که با آن انواع
کاسه و بشقاب و وسایل « قوناق باجی - عروسک بازی » میساختیم تا چوب کردن در
لانه زنبورهای وحشی در لابلای سنگها و کلوخها که معمولا بدون تلفات هم نبود
یادمه یک روز بعد از فرو کردن چوب در لانه ای که تازه پیدا کرده بودیم زنبورهای عصبانی
به همه مان حمله ور شدند و کله دوستم اکبر امانتی را از چند جا گزیدند ، اونروزها
ما همه موی سرمان را با ماشین نمره چهار میزدیم ( یعنی به جز این را به مدرسه راه
نمیدادند ) و سر تقریبا خلوت اکبر از سه چهار جا به شکل مضحکی باد کرد و یادمه
چقدر لای علف های ساحل سرسبز ارس غلت خوردیم و خندیدیم و غلت خوردیم تا اکبر
به گریه افتاد و.....بعد از اینکه خسته و کوفته و گرسنه میشدیم با سر و وضع بهم ریخته
و خاک آلود و دست و پایی خراشیده و زخمی ، سعی میکردیم دور از چشم مادر به
خانه برگردیم ولی اکثر اوقات گیر مادر و یا پدر میفتادیم...
اگر گیر مادر میفتادیم هم آخرش کار به پدر ختم میشد ، مادر همه اتفاقهای رخ داده 
شلوغی های صورت گرفته ، لباسهای پاره شده ، سر و موی خاکی و کثیف شده و
و سایر مسایل پیش آمده را به مقتضای موقعیت گاهی مفصل و پر رنگ و لعاب و گاهی
مختصر و مفید به گوش پدر میرساند و پدر من هم که ناظم تنها دبیرستان جلفا بود
و روزانه با سیصد چهارصد نفر از بچه های بزرگ و کوچک سر و کار داشت ، عصبی 
و خشک و غیرقابلانعطاف ، با قدم های سریع میامد سراغ من که در حیاط بزرگ 
خانه مان روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت بید نشسته ام و از ترس پدر جرئت
رفتن به خانه را ندارم و پدر تهدیدم میکرد که « باشه ، هر کاری دلت میخواد بکن ،
شب که مجبوری بیایی داخل خانه ، انوقت من میدانم و تو ! »......................
در اتاق نشیمن در گوشه اتاق تختی گذاشته شده که محل خواب پدر است ، 
مادرم لحاف و تشکهای ما را نیز روی اون تخت مرتب میچیند و رویش رو تختی میکشد
زیر این تخت پناهگاه من است ، هوا که تاریک میشود ، کم کم همه تو خونه ها جمع 
میشوند و کوچه بازار خلوت میشود ، از پدر بترسی ، درد و سوزش سیلیهایی که قبلا
خورده ای را زیر زبان مزمزه کنی باز هم چاره ای نداری که به خونه برگردی جای دیگری
نداری ، میری تو اتاق نگاه ملتمسانه به مادر میندازی و مادر میگه برو زیر تخت ،
صدات درنیاد ، اگر قول بدی که دیگر شلوغی نکنی ، منهم به پدرت میگم رفتی خونه
همسایه ، خب حالا برو زیر تخت..... و من چند باطری کهنه و چند خرت و پرت دیگر را
که اسباب بازیهایم بودند برمیداشتم و میرفتم زیر تخت و این داستان هر روزه من بود 
تا جایی که یادم میاد من اکثر شبها را زیر تخت بودم...!!!
پدر که میامد و لباسهای راحتیش را میپوشید و می نشست و تکیه میداد به دو تا 
متکایی که مادر کنار دیوار گذاشته بود و روزنامه ها را ورق میزد من دیگر رسما 
نفس هم نمیکشیدم پدر با صدایی که من هم بشنوم از مادر میپرسید « هنوز نیامده 
خونه ؟» مادر با لحن ملایم پاسخ میداد که چرا پیش پای تو رفت خونه همسایه،
قول داده دیگه شلوغی نکنه بچه خوبی باشه ، تو هم ببخشش !....وپدر جواب 
نمیداد .بعد سفره پهن میشد و مادر بشقاب شام مرا مثلا دور از چشم پدر (!) 
میگذاشت زیر تخت و من یواشکی بر میداشتم و در حالیکه سعی میکردم سر و صدا
نکنم میخوردم و بشقاب خالی را میذاشتم بیرون تا مادر بردارد ، شبهایی بود که 
من چای و میوه سهم خودم را هم همانجا میخوردم و ساده دلانه فکر میکردم که 
خدا را شکر که پدرم باز هم بویی نبرده که من زیر تخت قایم شده ام !! و چقدر از
زرنگی خودم ، فداکاری مادرم ، و ساده لوحی پدری که ایقدر راحت گول میخورد کیف
میکردم ...بعد هم که پدر برای مسواک زدن از اتاق خارج میشد ، مادر سریع منو از زیر
تخت خارج میکرد فوری میتپیدم زیر لحاف و تا پدر برگردد من خواب رفته بودم....
دو سه سال بعد که دیگه مدرسه میرفتم یادمه که بعد از خوردن شام و چایی در
اقامتگاهم در زیر تخت ، مادرم دفتر مشق هایم را هم سر میداد زیر تخت و من 
مشقهای شب و تمرینات دیگرم را هم همانجا مینوشتم از همه جالبتر که حالا وقتی
بهش فکر میکنم از ساده دلی خودم خجالت میکشم اینه که گاهی مادرم دیکته شب
را هم با صدای تقریبا بلند که من زیر تخت بشنوم ( و البته نه چندان بلند که مثلا پدرم
نشنود! ) میخواند و من مینوشتم ... 
الحق و الانصاف که ما بجه های نیم قرن قبل خیلی ساده بودیم ..دلم برای خودم میسوزد !
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
تا بر قصر ستمکاران خود چه رسد خذلان

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

اولین مسافرتم و ماجرای « دره دیز » من !
..............................................................
پانزده سالم بود و قرار بود برم کلاس نهم ،روز آخر تابستان
شاید هم اول مهر بود همگی تبریز بودیم خانه مادربزرگم ،
تصمیم بزرگترها این بود که پدرم و من همانروز برگردیم جلفا
پدرم معاون مدرسه بود و لازم بود حتما در مدرسه باشد و من
هم که بعنوان بچه درسخوان نباید روز اول سال تحصیلی را از
دست بدهم . امّا من دلم نمیامد خانه مادربزرگم را ول کنم برم
شهرمان ، دودل بودم ، معطل میکردم ، سرسنگین جواب میدادم
یک جوراب پوشیدن را یکربع طول میدادم همین باعث شد که پدر
به تنهایی عازم شود ....ترس از عاقبت کار و سین جیم های ناظم
مدرسه ( که پدرم باشد ) در سر صف ( پدرم هیچ فرصتی را برای
اثبات اینکه هیچ فرقی بین بچه خودش و دیگران قائل نمیشود از
دست نمیداد ! اول حساب من را میرسید بعد میرفت سراغ پسر
رییس گمرک و رییس شهربانی و سایرین .. ) و شماتت های مادر
باعث شد نیم ساعت بعد از پدرم من هم راهی شوم ، فکر نمیکردم
مسافرتم تنهایی باشد اما وقتی به گاراژ اتوبوسهای جلفا رسیدم
که در « یکه دوکانلار» واقع بود متوجه شدم که پدرم با اتوبوس
جلفا رفته است و من ماندم با یک اتوبوسی که از طریق گرگر و علمدار
عازم جلفا بود و اولین مسافرت یک بچه شهرستانی چشم و گوش 
بسته.....یادمه کفش های تازه ای که پدرم به قیمت هجده تومان
از کفش ملی خریده بود پام کرده بودم ، یک زنبیل نایلونی از آنهایی
که خانم ها در خریده روزانه برمیدارند دستم بود که توش کتابهای
جلد شده کلاس نهم را گذاشته بودم و شش تومان پولی که 
قیمت بلیط اتوبوس های مسیر تبریز به جلفا بود و مادرم داده بود را
هم محکم در مشتم میفشردم طوری که دستم عرق کرده بود ،
میترسیدم مشتم را باز کنم پولها از دستم فرار کنند.................
به هرحال شش تومن خیس و عرق کرده را گذاشتم کف دست 
کمک راننده و سوار اتوبوس شدم و بعد از کمی معطلی ماشین
راه افتاد ، از تبریز تا به مرند برسیم هیچ فرقی با مسافرت هایی که
همراه پدر و مادرم بودم نداشت ، طبق معمول در مرند نیم ساعتی
جلو یک رستوران منتظر ماندیم که راننده و دیگران یک چایی بزنند 
و پیر ها هم دست به آبی بروند تا مسر را ادامه دهیم ، 
از مرند به طرف جلفا اوضاع عوض شد در عرض چند دقیقه ابرهای
سیاه آسمان منطقه را پوشاند ، رگبار شدید باران با باد شدیدی
که یک مرتبه معلوم نشد از کجا سر و کله اش پیدا شد از همه طرف
به شیشه های ماشین میکوبید ، چند نفر از مسافران صلواتی 
فرستادند و یک نفر با صدای بلندی شروع کرد به دعا خواندن ، من
که قبلا کتاب فارسی ام را میخواندم و بی حوصله به صندلی تکیه
داده بودم ، حالا سیخ سر جایم نشسته و دو دستی میله صندلی
جلویی را چسبیده بودم و زل زده بودم به جاده ای که هر لحظه محوتر
میشد. وقتی ماشین به دره دیز رسید ( دره دیز دره مشهوری است
در بین کوههای بلندی که ساحل ارس و شهر جلفا و دهات اطرافش
را از دشت مرند جدا میکند و یک محل تاریخی است که مخصوصا
در زمان صفویان ، لشکر آنها راه قوای عثمانی بطرف مرند و تبریز
را در این دره صعب العبور میبستند ) کوههای بلند دو طرف جاده ،
صدای رعد و برق ، و سیلابهای که از کوهها بطرف جاده سرازیربود
کم کم همه مسافران را حتی آنهایی که تا حالا شوخی میکردند و 
متلک بار ترسوها میکردند را ترساند .....صدمتر جلوتر سیلی که از
بهم پیوستن سیلاب ها درست شده و از دامنه کوه آبشار مانند
فرو میریخت و از عرض جاده میگذشت و با سر و صدای زیادی به 
ته دره میرفت راه را بر اتوبوس بست ، ماشین ما متوقف شد، اما
ماندن و ایستادن در آنجا هم کار ساده ای نبود راننده اعتقاد داشت
که به راحتی میتواند از داخل سیل بگذرد خطرش از ایستادن در 
آنجا بیشتر نیست ، با وجود اینکه برخی ها معتقد بودند ممکن است
سیل مسیر جاده را کنده و برده باشد راننده ماشین را راه انداخت و به
آهستگی وارد سیل شد و در میان صلواتهای پی در پی مسافران
دنده را عوض کرد و گاز داد تا....اتوبوس تکان شدیدی خورد یکی به
اینطرف یکی به آنطرف و به پهلو غلتید بطرف دره و افتاد در داخل 
آب گل آلود ، و زن و مرد و پیر و جوان غلتیدند رویهم و فریاد یا ابوالفضل
و یا زهرا بود که به هوا خاست و مردم هجوم آوردند بطرف پنجره های
شکسته ، ......فکر میکنم پنجمین یا ششمین نفری که با 
کفشهای تازه ام و زنبیل کتابهای مدرسه ام از پنجره شکسته پریدم 
توی آب گل آلود وو زیر باران شدیدمن بودم( نا تمام )
عکس تونل قطار تبریز به جلفا در « دره دیز »

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

اولین مسافرتم و ماجرای « دره دیز » من (بخش پایانی )
(ادامه قسمت اول است )
......................................................
از اتوبوس که پریدم پایین تا مچ پا رفتم توی گل ، کفشهای
تازه ام پر گل شد و باران سیل آسا حسابی خیسم کرد ، 
صدای مهیب سیلی که ته دره میکوبید و جلو میرفت ، 
تاریکی هوا ، رعد و برق و سر وصدا و داد و فریاد زن و 
بچه هایی که به سختی از شیشه شکسته پنجره اتوبوس
خارج میشدند جوّ بسیار ترسناکی ایجادکرده بود ، لباس خیس
سرما و ترسی که مدام تشدید میشد باعث شده بود
دندانهایم چنان محکم بهم بخورد که از صدایش خودم تعجب
میکردم ، همه که از اتوبوس خارج شدند با راهنمایی یکی
از مسافران که از وجود قهوه خانه ای در نزدیکی ایستگاه
قطار « دره دیز » خبر میداد راه افتادیم بطرف قهوه خانه ، 
امّا مگر میشد جلو رفت ؟ بجز باران و سیل و .. چنان گل
چسبناکی زیر پایمان بود که هر قدم که میذاشتی تا همان
قدم را برداری چند دقیقه وقت لازم بود ، بعضی ها بچه هاشان
را در بغل داشتند و برخی هم وسایلشان را یدک میکشیدند
منهم زمبیل کتابهام را محکم در بغل میفشردم ، چند قدم که رفتیم
ته یکی از کفشهام در آمد لامصب زیره کفش را با مقوا درست
کرده بودند در آب و گل خمیر شد و از بین رفت ! آن یکی هم 
سرنوشت بهتری پیدا نکرد ، ته پاهام روی زمین بود کفشهای
تازه هجده تومنی ام فقط روی پاهام را پوشانده بود........
به هر زحمتی بود مسافران فلاکت زده مثل آوارگان سریال 
لاست بالاخره به قهوه خانه رسیدیم ، استراحتی کردیم 
چایی با نیمرویی خوردیم ( احسان بود والا من پولی در بساط
نداشتم !) لباسهایمان را همانطور در تنمان خشک کردیم و 
منتظر ماندیم از جایی یا کسی کمکی برسد.....که نرسید
جاده مرند جلفا را در چند جا سیل خراب کرده بود امکان رفتن
به جلفا یا برگشتن به مرند وجود نداشت ...چکار باید میکردیم؟
با تصمیم ریش سفیدهای جمع قرار شد از ایستگاه قطار
دره دیز کمک خواسته شود دو نفر داوطلب شدند پای پیاده
از قهوه خانه به ایستگاه بروند و همانها خبر آوردند که تا نیم
ساعت دیگر یک قطار باری که از تبریز راه افتاده از دره دیز
خواهد گذشت ، همه راه افتادیم طرف ایستگاه ، و نیم ساعت
دیگر همه آن سی نفر در داخل واگن باری قطار راه افتاده 
بودیم طرف جلفا ،
فکر نکنم کسی تا حالا توی واگن باری مسافرت کرده باشد
به خاطر این چیزی از مصائب همچو خوش شانسی که نصیب
ما شده بود درک نخواهد کرد ، واگن کاملا سرد ، با بادی که 
زوزه کشان از دهها درز و سوراخ به داخل می تپید ، همه جا
کاملا تاریک ، کف واگن هم کثیف و پر از پیچ و میخ و کاه و 
اانواع و اقسام خرت و پرت های ریز و درشت بود ، سرپا هم 
نمیشد ایستاد چون میله ای ، دستگیره ای چیزی نبود تا 
تعادل خودت را حفظ کنی امّا به جان کندنی بود داشتیم
جلو میرفتیم به نزدیکی ایستگاه گرگر که رسیدیم قطار نگه
داشت ، در بزرگ واگن باز شد تا علمداریها و گرگریها 
پیاده شوند جالب است که همه پیاده شدند و من ماندم و من !
مسئول قطار که دید من تنها ماندم منو هم برد داخل 
لکوموتیو ، در گوشه ای از لکوموتیو نشستم روی زمین با
سر و روی گلی و کفشهای پاره که ته نداشت و یک زمبیل
پر خمیر کتاب که محکم بغل کرده بودم یکی از کتابها سالم
نمانده بود نمیدانم چرا این بار بی مصرف را با خودم حمل 
میکردم .....
نزدیکی راه آهن جلفا راننده قطار رو به من کرد که مجبوریم
شما را اینجا پیاده کنیم حمل مسافر برای ما مسئولیت
دارد ، انشاءاله که محذوریت ما را درک کنی . از ایشان 
تشکر کرده از قطار پیاده شدم . ساعت نزدیک یک نصفه
شب بود ، دور و برم را نگاه کردم تاریکی بود و تاریکی 
هیچکس در دور وبر نبود ترس ورم داشت ، با همان کفشهای
پاره و زمبیل در بغل شروع کردم به دویدن ، تنها کاری که
در این شرایط بلد بودم همین کار بود هنوز صد متر بیشتر 
ندویده بودم که چند تا سگ افتادند دنبالم سرعتم را اضافه
کردم تا رسیدم به توری سیمی که به ارتفاع حدودا دومتر 
که محوطه راه آهن جلفا را از مرکز شهر جدا میکرد ، هنوز
هم که هنوز است هیچ هنری در بالا رفتن از بلندی و دیوار
و ستون و.. ندارم ولی آنشب ترس از سگهایی که هر لحظه
نزدیکتر میشدند باعث شد با یکدست و دو خیز از روی
همان مانع بلند بگذرم ( دست دیگرم زمبیل را نگهداشته 
بود !) آنطرف مانع که افتادم نفس راحتی کشیدم 
حالا در خیابان اصلی جلفا بودم و ده بیست قدم تا خانه مان
فاصله داشتم اولین مسافرت تنهایی داشت تمام میشد
رسیدم به خانه ، پدر کلون در حیاط را انداخته بود در باز
نشد رفتم پشت پنجره ، خوشبختانه چراغ روشن بود
و پدر هنوز نخوابیده بود .....احساس امنیت کردم

(عکس : جلفا اطراف پل آهنی که قطارهای ایران
و روسیه از طریق این پل تردد میکردند )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

آرامش و سکون جلفا ( از سری خاطرات نوجوانی قسمت 1)
..................................................................
جلفا شهر آرام و بسیار ساکتی بود و آرامش عجیبی داشت
شبهایش بسیار خلوت بود ، شاید به این دلیل که شهر تجاری و
کارگری به حساب میامد و کلّ زندگی در شهر بر کاکل گمرک و
راه آهن میچرخید ، صبح زود کارگرها و کارمندها از دهات و
شهرکهای اطراف با اتوبوسها و مینی بوس ها ( که در زبان محلی
قاپدی قاشدی میگفتیم) به جلفا میامدند کمی چهره شهر را
از خلوتی و سکون در میاوردند و بعد از تعطیلی کار بعد از ظهر
به خانه هاشان برمیگشتند و تا به غروب برسیم رفته رفته
شهر ساکت تر و خلوت تر میشد حتی مغازه دارها و صاحبان
فروشگاهها هم که خانه در دهات اطراف داشتند بعد از بستن
مغازه هاشان با آخرین سرویسها جلفا را ترک میکردند و 
سکوت و آرامش را با ما تنها میگذاشتند.
رود ارس که هم چسبیده به جلفا بود طوری که با خانه ما
چند ده متر بیشتر فاصله نداشت در این سکوت و سکون شهر
شریک بود ، چشمه های کم آب و کوچک زیادی دیده ام که 
با سر وصدای زیادی جاری میشوند امّا ارس پر آب و قدیمی
ما چنان بی سر وصدا بود و چنان در سکوت طی طریق میکرد
که تصورش برای کسی که در کنارش قدم نزده و یا در ساحلش
نبوده ممکن نیست . از این رود خروشان و پر تلاطمی که در
برخی مواقع انسانها و وسایل زیادی را هم به کام خود کشیده 
کوچکترین صدایی نمیشنوی ، درست مثل شهرش و مردمان
آرام و صبور شهرش.....
روزی از پدر بزرگم در باره همین مساله سوال کردم پاسخ 
کوتاهش این بود که این رودخانه لعنت شده است دلیلش را
چند بار ازش خواستم سرانجام روزی جواب داد که در خلوتی
یکی از شبهای تابستان جلفا ، پدر بزرگ تخت چوبی خودش
را وسط حیاط خانه مان آماده خواب میکرد ، ماه کامل وسط
آسمان بود و در مهتاب زیبای آن شب ، همه جا و همه چیز
زیبایی منحصربفردی داشت ، با پدر بزرگ لحاف را تا زیر چانه مان
کشیدیم تا خنکی نسیم آخر شب را فقط با صورتمان که بیرون
لحاف مانده بود حسّ کنیم ، زیبایی آسمان با آن همه ستاره
محسور کننده بود ( زیبایی آسمان پر ستاره در شب وقتی
از زیر لحاف چشم در آن میدوزی یکی از موهبتهایی است 
که نمیشود توصیف کرد و بچه های آپارتمان نشین این دوره
و زمانه از درک همچو زیبایی محرومنند ) همانطور که ردّ یک
دنباله دار خوشگل را در آسمان دنبال میکردم یواشکی از 
پدر بزرگم پرسیدم یادته که میگفتی «آراز » لعنت شده است؟
پدر بزرگ که گفت : هوم ، فهمیدم هنوز نخوابیده است ،
گفتم حالا میشه بگی چرا ؟ پدر بزرگ با صدای آرامی ادامه
دادکه :شنیده ام در زمانهای قدیم، خیلی قدیم ارس صدای
وحشتناکی داشت طوری که در کنارش اگر دو نفر داد هم 
میکشیدند صدایشان بهم نمیرسید ، گویا در آنزمانها گذر یکی
از امام ها به جلفا میفتد ، ایشان در ساحل رود ارس به 
نماز می ایستد ، ولی صدای آب چنان شدید بوده که چند
بار امام مجبور میشود که نمازش را بشکند و دوباره از اول
بخواند ، ولی باز هم تمرکزش را از دست میدهد بالاخره 
طاقتش تنگ میشود و بر میگردد سمت رود خانه و نفرینش
میکند « الله سسیوی باتیرسین انشاءاله ، سنی گوروم
لال قالاسان » و از همان لحظه ارس لال میشود و دیگر هیچ
صدایی ازش به گوش نمیرسد . حالا دیگه بخواب، بذار منهم
بخوابم فردا کار دارم . پدر بزرگم خوابید امّا من خوابم نبرد
همش در این فکر بودم که چطور چنین چیزی امکان دارد 
یکجوری دلم به حال ارس میسوخت ، این که صدایش در گلویش
گیر کرده در نمیامد اذیتم میکرد ،در این فکر بودم که......
همانطور که فکر میکردم خوابم برده بود . 
کاش پدر بزرگم زنده بود چند تا سوال دیگر هم راجع به این
موضوع ازش میپرسیدم..............
پایان قسمت اوّل
عکس جلفا با «رود ارس »و کوه « پلو داغی »، وطن من

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات جلفا ( نوجوانی - جریان گذر از ارس، فرار به آنور! )
( عکس ضمیمه : پل چوبی ، روسها در گذر از ارس و اشغال ایران
بر روی رودخانه ارس درست کرده اند و فعلا راه ورود به جلفا از آذربایجان است)
.............................................................
شهر ما جلفا شهر آرام و ساکت و خلوتی بود ، خیابان اصلی
شهر که از ورودی جلفا شروع میشد و تا گمرک ادامه داشت
کمتر ماشینی به خودش میدید و مخصوصا در نزدیکی خانه ما 
که تقریبا در پنجاه متری مرکز شهر و ایستگاه اتوبوسهای مسافربری
قرار داشت خلوتتر ار ابتدای خیابان به نظر میرسید و بدین خاطر هم 
ما از خیابان اصلی بعنوان زمین فوتبال اسفالته استفاده میکردیم و 
ساعتها بازیمان ،به ندرت دوسه باری برای گذر تک و توک ماشینهای
راه گم کرده ،متوقف میشد
خلوتی شهر در ساحل رودخانه زیبای ارس (آراز) زیادتر به چشم میامد
و پارک شهر جمع و جور و باصفای شهر هم دست کمی از ساحل نداشت
و بدین خاطر همسایگی پارک شهر و رود ارس بهترین جای ممکن برای
ساخت کتابخانه شهر جلفا بود و اینکار هم به سرانجام رسیده و در
گوشه دنج پارک و در بغل رود خانه ارس محیط بسیار آرام و عالی برای
مطالعه بوجود آمده بود . اوایل کار که امور کتابخانه را به چند دختر سپاهی
دانش سپرده بودند چند نفر از دانش آموزان بزرگتر برای خواندن کتابهای
درسیشان و در واقع هم زیارت هم تجارت (!) سری به این مکان میزدند و 
دور وبر کتابخانه می پلکیدند ولی همین مشتریهای اندک این مکان 
دنج هم با رفتن دخترها و آمدن چند آقا بجایشان ته کشید .
یادم هست آنروزها من کتاب و مجله زیاد میخواندم و علاقه شدیدی
به مطالعه داشتم پدرم کتابهای عزیز نسین را میخرید و میاورد و 
هر دو میخواندیم و ترجمه های طولانی تر از متن اصلی ذبیح اله منصوری
مثل « چگونه شهر لوط ویران شد » و کتابهای دیگری مثل « دو دانشجوی
فقیر » نوشته کالمن میکسات ، سپید دندان جک لندن ، و نامه های
پدری به دخترش « جواهر لعل نهرو » و .... را از آن دوران به یاد دارم . پدرم
مجله « سپید و سیاه » و مجله « خواندنی ها » را هم مشترک بود و 
من مخصوصا بخش داخلی مجله خواندنیها را که « کارگاه نمد مالی »
نام داشت و تحت نظر خسرو شاهانی « طنز نویس » اداره میشد خیلی
دوست داشتم و به دنبال آن و از طریق آن جذب شدم به خواندن و اشتراک
مجله فکاهی توفیق » با شعار « همشهری شب جمعه دو چیز یادت نره ،
دوّم مجله توفیق » . و اینها سوای مجلاتی بود که خودم با پول خودم 
میخریدم که یکیش کیهان ورزشی بود و دیگری کیهان بچه ها که موسسه
کیهان در میاورد و « دختران و پسران » که مال موسسه اطلاعات بود.
هر هفته دو تا پنج ریال برای کیهان بچه ها و دختران پسران و یک تومن هم
برای کیهان ورزشی خرجم میشد.
اگر دوستان و بازیهای لب رود ارس و فوتبال زدنهای شبانه روزی اجازه 
میداد و از بازیهای « ناققیشلی ، گیزلئن پانچ ، آتدی توتدی ، توپ عربی
پیل دسته » فارغ میشدیم دوست داشتم برم کتابخانه آرام و دلپذیر جلفا
که همین حالا هم دلم برای محیط ساکت و دنجش تنگ است ، کتاب 
فوق العاده « دن آرام » و « زمین نو آباد » میخائیل شولوخف را در همین
کتابخانه خواندم و به سرانجام رساندم ،
روزی از روزها که در همانجا کتاب میخواندم سر و صدای عجیبی برخاست
و شهر آرام مارا به تلاطم انداخت و برای ساعاتی آرامش را از همه گرفت
من هم مثل بقیه از کتابخانه دویدم بیرون ، دهها ماشین آتش نشانی
و آمبولانس با هم آژیرکشان اینور و آنور میرفتند و ژاندارم های مرزبانی
جلفا هم در جیپ هایشان همراه آنها بودند ، همه در شهر میدویدند و کم و
کیف قضیه را از هم میپرسیدند نه جایی آتش گرفته بود و نه اتفاق خاصی
رخ داده بود پس اینها چرا اینقدر سر و صدا میکردند ؟
دوان دوان که رسیدم خانه ، همه دوره ام کردند ، مادرم بغلم کرد و گفت
خوب شد پیدات شد از نگرانی داشتم هلاک میشدم ! .. چرا ؟ مگه چه خبر
شده ؟ من بودم که با تعجب میپرسیدم !
موضوع از این قرار بود که گویا یک جوانی برای گذشتن از ارس و فرار
به شوروی ، درست وسط شهر و نزدیک پاسگاه مرزبانی را انتخاب کرده
و جلوی چشم همه لباسهاشو در آورده و شیرجه زده داخل آب ، و تا 
کسی متوجه شود و کاری بکند خودش را رسانده وسط رودخانه ، آنجایی
که رود خانه پر |ر آب ارس دو شاخه شده و یک خشکی کوچکی وسط آب
ایجاد شده ،و در همانجا از حال رفته است.....!!
خبر که به مقامات رسیده ده ها ماشین آتش نشانی و آمبولانس و غیره
آژیر کشان راهی بودند تا جلوی جوان فراری را بگیرند! و مردم هم 
که میدویدند هر کدام به نوعی نگران بستگان خود بودند ، گویا در همه 
خانواده ها کس یا کسانی بودند که احتمال فرارشان وجود داشته و شاید
روزی یا شبی در جمع خانواده بر زبانشان جاری شده بود ..واللاهه اعلم !
و ترس از عاقبت شخصی که همچو عملی را انجام داده همه را نگران 
بستگان خود کرده بود که گمان میکردند جوانی باشد که وسط را از حال رفته است!
................اوّل رییس مرزبانی با بلندگو از جوان خواست که به جوانی
خودش رحم کند و برگردد و تسلیم شود و وقتی در خواستهای مکرر او 
افاقه نکرد یک ژاندارمی با اسب به آب زد ( شنای اسب در رود ارس را
آنجا دیدم ) و دقایقی بعد به کنار جوان رسید ، سر طنابی که با خود برده 
بود به کمر مرد جوان بست و دوباره با کمک اسب به ساحل برگشت ، 
فوری سر دیگر طناب را به پشت جیپ ارتشی بستند ، جیپ راه افتاد و 
جوان را کشید و در آب انداخت و لحظاتی بعد به ساحل رساند ، چهار پنج
نفر از ماموران جوان را در جالیکه فقط یک شورت به پا داشت و آب ازش
میریخت همانطور از زمین بلند کرده در داخل چیپ چپاندند و جیپ آژیر
کشان از بین مردم گذشت و رفت ، حتی جلوی مرزبانی هم نایستاد
مردم میگفتند که مستقیم رفته تبریز......هیچ کس نفهمید اون جوان 
کی بود ، از کجا آمده بود ، چرا چنین کاری کرد، همه دعا میکردند که
خدا را شکر ، کس و کار ما نبود ...

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

(خاطرات جلفا - نوجوانی - قرص جوشان ! )
.......................................................
فکر میکنم کلاس پنجم یا ششم بودم که صاحب همسایه
جدیدی شدیم ، یک روز صبح خانواده « آقا نوروز » با سلام
و صلوات از راه رسیدند و در همسایگی ما در خانه چسبیده
به منزل ما مستقر شدند، تعدادشان هم ماشاءاله کم نبود
آقا نوروز با زنش و شش پسر بزرگ تا کوچک یک ساله و یک
دختر سوگلی و برادر آقا نوروز و پسر بزرگ او که برای ادامه
تحصیل در جلفا قاطی خانواده عمویش شده بود ، و این همه
در یک خونه دو اطاقه که خیلی زود هم آماده اش کردند و 
وسایل مختصرش را چیدند مستقر شدند ، یک اتاق را برای 
انباری و پخت و پز در نظر گرفتند و در اتاق نسبتا بزرگ دوم 
هم یک تخت چوبی با رختخوابهای رویش جایگاه بزرگ خانه
یعنی « آقا نوروز » بود مثل همه خانه ها و خانواده هایی که
به یاد دارم ، و یک جای خواب بزرگتر برای بقیه ، که کنارهم 
ولو میشدند و از بزرگ تا کوچک کیپ هم میخوابیدند با یکی
دو لحاف کرسی که رویشان کشیده میشد.
اینطور بود که زندگی ساده همسایه جدید ما که از یکی از
دهات نزدیک مرند برای سرایداری مدرسه جلفا به شهرما
منتقل شده بود شروع شد و ادامه یافت.
بدینگونه مدرسه جلفا یک سرایدار جدید پیدا کرد و خانواده
من و همسایه های ما یک دوست و همسایه جدید یافنتد
و در این میان منهم چهار پنج دوست و همبازی خوب و به
درد بخور به تور زدم و زندگی ساکت و آراممان با این همسایه 
پرجمعیت ادامه یافت و این دوستان جدید هم به نوبه خود 
شادی ها و تفریح و دلخوشی و در مواقعی مشکلات جدیدی
وارد زندگی همگی ما کردند .....
یکی دو ماه بعد صبح زود با صدای در اتاقمان که به شدت
کوبیده میشد همگی از خواب پریدیم ، پدرم هنوز سرجایش
روی تخت گوشه اتاق خودش را پیدا نکرده بود که مادرم
هراسان در را باز کرد پسر وسطی « آقا نوروز » بود که داد
میکشید کمک کنید پدرم مرد ! نوروز مرد ! میدانستیم آقا
نوروز چند روزیست مریض است ، سرما خورده بود شاید هم
آنفولانزا گرفته بود امّا حالش طوری نبود که بمیرد ، در عرض
دو دقیقه من و پدر و مادرم در خانه همسایه بودیم ، «آقا نوروز»
در حال خفه شدن بود و زنش زیر پیراهن او را بالا زده و 
شانه های شوهرش را میمالید و پی در پی داد میکشید
نوروز ! نوروز ! منو تنها نذار ! نفس بکش..ترا به خدا.....
و پسرهای آقا نوروز هم دور سرش میچرخیدند و دختر یکی
یکدانه اش هم موهای سرش را میکند یک اوضاعی بود آن سرش
نا پیدا ، پدرم داد کشید :همه برید کنار و همه را از کنار مرد
دور کرد و از زن آقا نوروز کم و کیف جریان را پرسید ، اینکه
چی شده ، چه اتفاقی افتاده ، نوروز آیا چیزی خورده ، اگر 
خورده ،چی ؟ و کی ؟ و زن آقا نوروز که بریده بریده همراه گریه
و ناراحتی ماوقع را گفت گوشی دستمان آمد.
دکتر برای سرماخوردگی آقا نوروز قرص ویتامین c جوشان 
تجویز کرده بود امّا یا یادش رفته بود طرز استفاده اش را هم 
بگوید یا هم گفته بود و اینها یادشان رفته بود در هر صورت
صبح اول وقت قرص جوشان را میگذارند در دهان آقا نوروز ناشتا
و با یک لیوان آب میفرستند توی شکم او ، حالا چطور قرص به
آن بزرگی را از گلوی آقا نوروز رد میکنند خودش حدیثی است
امّا اصل ماجرا از شکم آقا نوروز شروع میشود ! قرص در شکم
خالی میجوشد و بالا میاید و کم میماند از گلوی ایشان سر ریز
کند، آقا نوروز دست و پا میزند و حالت خفگی بهش دست میدهد
و ماجرا اینطور شروع میشود و خوشبختانه به خوبی و خوشی
تمام میشود.....
حالا که این ماجرا را مینویسم یاد اتفاق دیگری از این همسایه
دوست داشتنی میفتم که این بار زن همسایه آنرا رقم زد .....
یادمه مادرم شبهای ماه رمضان وقتی برای سحری ( اوباشدان )
بیدار میشد ، یک تلنگری هم به در اتاقهای همسایه هایی که 
ممکن بود خواب مانده باشند میزد ، در شبی که صبح آنروز 
« آقا نوروز » به دهشان رفته بود و زنش با بچه ها در خانه تنها
بودند مادرم طبق معمول وقت سحری در اتاقشان را میزند .....
یکدفعه مثل اینکه بمبی ترکیده باشد صدای وحشتاکی بلند شد
و پشت سرش جیغ مادر، دوباره همه با ترس به بیرون ریختیم
زن همسایه وسط کریدور ولو شده بود و آخ وای میکرد و مادرم
شوکه شده و جیغ میکشید..
«آقا نوروز » که در خانه نباشدتختخواب بزرگ خانواده به زنش 
میرسد! زن آقا نوروز در جای شوهرش روی تخت میخوابد وقتی 
که مادرم دق الباب میکند زن تازه از خواب بیدار شده یادش
میرود که روی تخت است ، میدود که سریع در را باز کند از تخت
محکم به زمین میفتد و تعادلش را از دست میدهد و همانطور
محکم به در میخورد دو لنگه در با صدای شدیدی باز شده به
دیوار میخورد و زن بیچاره مثل گلوله پرت میشود وسط کریدور
و چند متری غلت میزند.....مادرم چند روز نتوانست خودش را 
پیداکند....و از آنروز به بعد دیگر هیچ کس را بیدار نکرد !

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم در جلفا زندگی
میکردیم ، نمیدانستم تلویزیون یعنی چه ! تلویزیون ایران پخش سراسری
نداشت و با وجود اینکه در مرز شوروی زندگی میکردیم و آنها فرستنده های
قوی داشتند ولی داشتن تلویزیون و نصب آنتن در جلفا ممنوع بود
وقتی در سال 50 به مناسبت برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی
تلویزیون ایران رسما شروع به کار کرد در جلفا هم آنتن ها بر فراز پشت بامها
به اهتزاز در آمد یک آنتن رو به شرق برای دیدن برنامه های خودمان و یک 
آنتن عمود بر اولی و رو به شمال برای دیدن برنامه های آنور ارس ، اما داخل
منازل کانالها بیشتر برنامه های آنوری را نشان میداد.....
یادم است بسیاری از فیلمهای قدیمی و جاودانه ترکی مثل مشهدی عباد
آرشین مال آلان ، جیران ، عمادالدین نسیمی و ... و بسیاری از فیلمهای
جنگ جهانی دوم به زبان روسی و بسیاری از مسابقات ورزشی را از
تلویزیون باکو تماشا کردم ( جالبه که تلویزیونی که پدرم خریده بود یک 
تلویزیون مبله در دار با مارک شاب لورنس بود که حالا هم داریمش و پدرم
روزها که بیرون میرفت در تلویزیون را قفل میکرد که ما به درس و مشقمان
برسیم ولی پدر از در بیرون نرفته من با سنجاق قفلی سریع بازش میکردم
و با خواهرم دوتایی مینشستیم به تماشا ازبس که ندید بدید بودم !)
خاطرات حرکات بسیار زیبای ژیمناست رومانیایی به اسم نادیا کومانچی
افسانه ای را از همانجا به یاد دارم........بگذریم
در آن سالهای گذر از نوجوانی به جوانی ، تلویزیون باکو فیلمی نشان داد
و بعدا چندین بار آنرا دوباره پخش کرد به اسم « یددی کامسامل » اگر اشتباه
نکنم همان « هفت مبارز جوان » معنی میدهد. حالا که فکر میکنم به 
نظرم این فیلم اقتباسی از فیلم هفت سامورایی باید باشد یا برعکس ..
به هرحال در این فیلم هفت مبارز جوان که از حدود چهل و چند سال قبل 
در یادم مانده بعد از استقرار حکومت جدید، اکیبهایی از مبارزان به روستاها و
شهرستانهای دور دست فرستاده میشوند تا مردم را برای مبارزه با عوامل
حکومت سابق و زمین داران و اربابها و عوامل آنها سازماندهی کنند....
این گروه هم به یکی از دهات آذربایجان می آیند و با اربابی که از ده گریخته
و در کوههای اطراف موضع گرفته درگیر میشوند و در این بین یکی از 
جوانترین اعضاء این گروه دل به عشق دختر ارباب میدهد و در اینراه جانش را
میبازد....روحانی ده به همراه ساکنین آبادی پیش فرمانده گروه که فرد 
باتجربه ای به نام « بختیار » است میروند و از او میخواهند که اجازه دهد
مراسم جوان کشته شده طبق رسم و رسوم ده برگزار شود ، فرمانده
جمله ای میگوید که بعد این همه سال ، بعد از این همه حادثه و ماجرا 
که پشت سر گذاشته ام ، صدها فیلمی که دیده ام و کتابهای زیادی که
خوانده ام و از همه شان آموخته ام هنوز که هنوز است وقتی صحبت 
عقیده و اعتقاد و فرهنگ و آزادی بیان و حدود و ثغور آن پیش میاید مثل
پلاکاردی که بالا رود در ذهنم برجسته میشود . مضمون جمله این بود :
«حتما با سنت ها و اعتقادات خودتان مراسم را برگزار کنید هرکس ، به
اعتقادات و آداب و سنن ملت دهن کجی کند دهانش کج میماند »
ترکی آن که در فیلم بیان شد این بود : « میلتین اینانجینا ایری (کج )
باخانین گوزلری ایری قالار » ما که اعتقادمان این است ............

  • حمیدرضا مظفری