جولفالی

  • ۰
  • ۰

خاطرات جلفا(10)

عاباسقلی ویمن باجی
در جلفا یک زن و شوهر پیری زندگی میکردند که همه مردم شهر آنها را میشناختند پیرمرد اسمش عابباسقلی بود یک گاری دستی کوچک داشت و با آن پیت نفت درِ خانه مردم میبرد و با درآمدش بلیط بخت آزمایی میخرید آنهم نه یکی دو تا، بلکه در هر بار صدتا ، دویست تا، در آنموقع هر بلیط دو تومان ( بیست ریال) بود و کل در آمد عباسقلی را میبلعید و وقتی روز چهارشنبه قرعه کشی انجام میشد و طبق روال هر هفته و ماه و سال ، هیچ بلیط عباسقلی برنده نمیشد او مثل دیوانه درکوچه و خیابانها راه میفتاد و به زمین و زمان فحش میداد و هیچ کس را بی نصیب نمیگذاشت.....
زن عباسقلی ، یَمَن باجی نام داشت ، در جوانی کارگر و دلاک حمام بود و آنقدر در داخل آب و نم و رطوبت کار کرده بود که انواع و اقسام بیماریها را داشت از رماتیسم بگیر تا سردردهای شدید و بیماری قلبی و گوارشی....وقت پیری چادر گلداری را که به زور روی سرش جا داشت و موهای سفیدش از زیر آن بیرون میزد جمع میکرد و زیر بغلش میزد و در حالیکه پاهای خسته و دردمندش را با دمپایی های چوبی روی زمین خاکی پشت حمام عمومی جلفا روی زمین میکشید و زیر لب غرولند میکرد از کنار ما که فوتبال بازی میکردیم میگذشت. و وقتی ازش سوال میکردیم که : یمن باجی ، تازه چه خبر؟ امروز حالت چطوره ؟ می ایستاد چادر را روی سرش مرتب میکرد و دندانهای عاریتیش را در دهانش حرکتی میداد و همان جوابی را که منتظرش بودیم میداد:
" هنیم آغریر ، هونوم آغریر ، یی ییرَم ایچیرَم جانیم آغریر"
( اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه ، میخورم مینوشم همه جام درد میکنه !)
دنبال عابباسقلی راه افتادن و گوش دادن به فحشهایی که تا حالا به گوشت نخورده و سوال و جواب از یمن باجی جزو تفریحات و بازیها و دلمشغولی ما بر و بچه های جلفا بود که اوقات بیکاری و تابستانیمان را پر میکرد........

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

آن سیلی ماندگار !
...............................................................ِِِ...
دکتر حمزه گنجی گرگری
استاد برجسته روانشناسی دانشگاه
علامه طباطبایی تهران،مولف و ناشر کتابهای روانشناسی که برخی از آنها بعنوان کتب درسی در دانشگاهها تدریس میشود
....................................................................
آقای گنجی متولد سال 1321 در گرگر بود و تحصیلات خود را در این شهر شروع کرده
و در سال 40 به استخدام آموزش و پرورش در آمده است. ایشان بعد از دوسال معلمی 
در زال از توابع مرند به جلفا ( شهر ما ) منتقل شده و شروع بکار کرده است.در سالهایی که من محصل ابتدایی دبستان پهلوی جلفا بودم ایشان در مدرسه ما حضور داشتند (41-47) و بعنوان ناظم کار میکردندمن به علت اینکه پدرم مسئول و ریش سفید مدرسه مان بودند مورد احترام معلمین و مسئولین مدرسه بودم و ناظم ها و دیگران هم به خاطر پدرم و هم اینکه دانش آموز خوب و ساعی بودم هوایم را داشتد. روزی از روزها در زنگ سیاحت در حیاط بزرگ مدرسه با دوستان و همکلاسیهایم بازی میکردیم و میدویدیم که آقای گنجی که همراه یکی از آموزگاران در حیاط قدم میزدند صدایم کرد. غافل از اینکه پدرم از من پیش ناظم گلایه کرده و ازش خواسته با یک گوش پیچاندن مختصر به من تذکردهد دوان دوان نزد ایشان رفتم و با خوشرویی جلوشان ایستادم که : بله بفرمایید...آقای ناظم... آقای گنجی در حالیکه لبخند میزد نگاهم کرد و در یک لحظه چنان سیلی محکمی خواباند بیخ گوشم که جهان پیش چشمم تیره و تار شد و گوشم چنان به زنگ زدن افتاد که گویا زنگ مدرسه را میزنند
فقط توانستم دو دستی صورتم را بگیرم 
و از کنار ایشان دور شوم . یکطرف صورتم چنان داغ شد و چنان میسوخت که هنوزهم گرمی اش را احساس میکنم......درعمرم همچو سیلی وحشتناکی نخورده بودم ( امٌا بعدا چند بار دیگر هم خوردم البته از دست افرادی غیر معلم)...گمان میکنم آقای گنجی از دست پدرم دلخوریهایی داشت و فرصت را غنیمت شمرد و عوضش را در آورد. مثل معلمی که اسمش را نمیاورم( چونکه متاسفانه فوت کرده اند) و ایشان محصل پدرم شده بودند و گویا از دست پدرم کتک خورده بودند ، سر کلاس ما وقتی طول کلاس را قدم میزد و میرفت و برمیگشت ضربه ای دو سه انگشتی بر کله من که بنا برقرار آنروزها با ماشین نمره 4 میزدیم میکوبید و هی تکرار میکرد این به عوض فلان سیلی پدرت.......و بچه ها میخندیدند
باری......جناب گنجی بعد از چند سال کار درآموزش و پرورش برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت......و امروز عکس و تفضیلاتش را در اینترنت پیدا کردم و بلافاصله هم یکطرف صورتم گرم شد و گوشم شروع کرد به سوت کشیدن.........
خداوند به ایشان عمر طولانی تر عنایت کند و به سلامت داردش که همه معلمینم بر گردن من حق بزرگی دارند

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

در روزهای انقلاب که هر روزاین کتابفروشی
و آن کتابفروشی را سر میزدیم و سرک میکشیدیم و بازارچه کتاب تبریز پاتوقمان بود و هر روز یکی دو تا کتاب مشهور به جلد سفید( آنروزها اکثر کتابهای ممنوعه زمان شاه با جلد سفید و بدون عنوان چاپ میشد)
زیر بغلمان میزدیم و خوشحال و خندان به خانه باز میگشتیم با یکنفر نویسنده کودکان
آشنا شدم به اسم " پورقاسمیان " که ما ابوالقاسم صدایش میکردیم. ابوالقاسم چند کتاب برای بچه ها نوشته بود و یک کتابفروشی در بازارچه مستقیمی تبریز داشت که اکثر روزهای پورشور انقلاب محلی
بود برای گپ و بحث دوستداران کتاب و ..
از همین کتابفروشی کتاب تازه ابوالقاسم را خریدم که اسمش بود : مرد کوچک گجیل
امروز که عکس زیر را در یکی از صفحات دیدم یاد مرد کوچک گجیل افتادم و یاد ابوالقاسم. که نمیدانم چه شد کجا رفت و چه بر سرش آمد. از 57 به بعد هیچ خبری ازابوالقاسم نشد بازارچه مستقیمی تبریز هم که متعلق به کتابفروشان بود البته تغییر صنف داد.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

غیرممکن است بچه های ایندوره زمانه حسٌ
کرده باشند سوزش کف دستهایشان را وقتی
چوب معلٌم و ناظم مدرسه به شدت هرچه
تمامتر فرود میامد..........
از بچه های همدوره ای من که همچو تجربه ای را نداشته اند کسی هست اگر، دستش رابلند کند ! ( فکر نمیکنم کسی باشد!)
یک موردش که یادم میاید کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم و معلم کلاسم ، قبلا محصل پدرم بود در آخرهای ساعت که درس تمام شده بود بعضی از بچه ها اجازه خواستند بروند آب بخورند معلممان اجازه نداد. بعدا گفت هر کس میخواهد برود یک شرط دارد، بیاید پای تخته سیاه یک چوب کف دستش بزنم و اجازه بدهم. من تا آنموقع چوب نخورده بودم و مزه اش را نمیدانستم
( نا سلامتی محصل ممتاز کلاس بودم و پدرم ناظم مدرسه بود! ) با وجود اینکه زیاد هم تشنه نبودم دستم را بلند کردم و اجازه خواستم. معلم منو خواست پای تابلو و یک چوب محکم کوبید کف دستم( در ترکی به چوب معلم، شوو میگویند مناسبت آن با شوو که شیرینی لذیذ و خامه ای است شاید در لذتی است که موقع خوردن هر دو حاصل میشود!) با کف دستی که میسوخت از کلاس تا ته حیاط مدرسه که شیرهای آب قرار داشت گریه کنان رفتم و برگشتم......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

سال 1342
کلاس دوم ابتدائی دبستان پهلوی جلفا
نفر وسط من هستم ، حالا هم از تصور پوشیدن بلوز کاموای کلفتی که مادرم بافته بود و کت کوچک ( جالبه که در تمام عکسهای دوران کودکی کت و شلوار به تن دارم) تنگی که به تن دارم گرمم میشود و احساس 
خفگی میکنم. یا آن سالها هوا خیلی سرد میشده یامن قدرت تحملم پایین آمده و در حقیقت صفر شده است.
نفر سمت چپ آقای منوچهر دانشور معلم کلاس دوم ماست. آقای دانشورهم بسیار خوب درس میداد و هم اینکه وقتی کلاس احساس خستگی و بی حوصله گی میکرد
تارش را از کیسه محافظش در میاورد و یکربعی تار میزد و ما گوش میدادیم. اولین اجرای زنده موسیقی را من در کلاس درسم از جناب دانشور دیده ام و شنیده ام. در آن سالها نه تلویزیونی وجود داشت و نه کنسرتی در شهر کوچک ما اجرا میشد. سالها بعد چند اجرای موسیقی زنده به مناسبتهای مختلف در سالن مدرسه ما برگزار شد و یادم میاد خانم فاطمه زرگری در آن کنسرت ها برنامه اجرا کرد. در سال 1350 هم به مناسبت تاجگذاری شاه گروههای مختلف موسیقی به اکثر شهرهای ایران از جمله شهر ما هم فرستاده شد و گروهی هم که با قطار به جلفا آمده بود در ایستگاه راه آهن جلفا برنامه رقص و آواز گیلکی و فارسی اجرا کرد بر خلاف خانم زرگری که ترکی میخواند...
آقای دانشور بجز اینکه معلم من بود همسایه ما هم محسوب میشد . خانمش دوست مادرم بود و دو پسرش نورالدین و کمال الدین دوستان و هم بازیهای من بودند. آقای 
دانشور یک دختر هم داشت به اسم لیزا خانم که بعد از اینکه آنها از جلفا به تبریز منتقل شدند به دنیا آمده بود. از قضای روزگار وقتی در کلاس کنکور دکتر هشترودی
تبریزریاضی درس میدادم لیزا خانم محصل من شد و خوشبختانه حالا هم یک پزشک متخصص پوست و زیبایی است که درتهران کلینیک و مطب دارد.....
نفر سمت راست آقای باباپور همکلاس من است ایشان چون از عشایر بودند به علت مشخص نتوانسته بودند مدرسه بروند و بعد از چند سال تاخیر بصورت مستمع آزاد همکلاس من شده بودند و محصل بسیار خوب و مستعدی هم بودند و ما دوتا برای شاگرد اولی کلاس رقابت میکردیم و گاهی او و گاهی من جلو میزدیم بجز ورزش که تکلیفش مشخص بود!!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

کلاه قرمزی و شاه !!!
چند شب پیش در برنامه نوروزی کلاه
قرمزی که همه اهل فامیل در کنار بچه ها
داشتیم تماشا میکردیم بچه فامیل دور
در مسابقات شطرنج گویا قهرمان شده بود
پلاکاردی در محوطه زده بودند و تبریک از
طرف آقای مجری که البته روحش هم خبر
نداشت و بزن و بکوب راه انداخته بودند و
جیگر و همساده و پسرخاله و....مشغول 
رقص و شادی بودند که آقای مجری رسید و
شروع کرد ته و توی قضیه را در آوردن که
در آخر معلوم شد که کل شرکت کنندگان 
دو نفر بودند و بچه فامیل دور با یک باخت
که آنرا هم به علت جرزنی قبول ندارد دوم
شده و خودش را به مقام قهرمانی مفتخر
کرده است !(چیزی که به فراوانی در جامعه
ما در حال انجام است )
این برنامه منو به یاد مراسمی انداخت که
در زمان پهلوی از تلویزیون ، خودم به شخصه 
شاهدش بودم. تیم کشتی ارتش
ایران قهرمان کشتی ارتشهای جهان شده بود
و اعضا تیم به حضور شاه رسیده بودند
و شاه باهاشان صحبت میکرد و حال و احوال 
میپرسید و تلویزیون هم مستقیم
مراسم را نشان میداد. آنموقع ایران یک
کشتی گیر سنگین وزنی داشت به اسم 
" انوری" که گویا گروهبان ارتش بود با قد
بسیار بلند و دست و پای دراز که همین بلند
و دراز بودن وزنش را زیاد کرده بود والا
هیکلی نداشت و با همان دستهای بلندش از
دور پای حریف را میگرفت و میکشید و خاک 
میکرد و اهل فن و فنون دیگر نبود. این 
آقای انوری نفر آخر صف کشتی گیرانی بود
که مقابل شاه ایستاده بودند. دقیقا یادمه که
وقتی شاه جلوی انوری رسید کمی سرش را 
بلند کرد تا صورت انوری را ببیند و از او پرسید :
آقای انوری شما چندم شدید ؟ انوری
جواب داد : اعلیحضرت بنده سوم شدم مدال
برنز گرفتم. شاه با تبسم پرسید: خب در وزن
شما چند نفر شرکت کرده بودند ؟ انوری 
با احترام جواب داد : سه نفر قربان ! شاه 
لبخندی زد و گفت : پس اگر منهم شرکت 
میکردم چهارم میشدم ! و همگی خندیدند.....

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

این رسم زندگی است 
با صدهزار مردم تنهایی...بی صدهزار مردم تنهایی !
.........................................................................
ازسال 60 تا 90 سی سال تمام ، یک آموزشگاه مطرح
کنکور را باز کردم ، همه کارش را خودم کردم ، صندلی
و تخته سیاه را از بیرون شهر ، از نزدیکی پالایشگاه با
هزار زحمت و سختی خریدم ، با ماشین رنویی که داشتم
آوردمشان جلوی ساختمان ، یکی یکی به کول گرفتم و از
پله ها بردم بالا ، چیدم در کلاسها ، کلاسها را خودم آب
و جارو کردم ، اطلاعیه شروع کلاسها را با یک ظرف سریش
زدم زیر بغل و نصف شب در تابلوها و در و دیوار چسباندم
چه شبهایی که برای تشکیل یک کلاس ، از خستگی کار
از اضطراب به سرانجام نرسیدن زحمتها نخوابیدم ، چقدر
با خودم درگیر شدم که اجاره ماهانه را جور کنم .ریال ریال
روی هم میگذاشتم تا هزینه ها را با دخل یر به یر کنم 
بارها به اداره اماکن ، به اداره آموزش و پرورش، بیمه ، مالیات
احضار شدم با این و آن کلنجار رفتم ...گاهی چنان در منگنه
قرار میگرفتم، چنان راهها به رویم بسته میشدکه امید هیچ
فرجی نبود.......امّا
آموزشگاهی ساختم که لااقل از نظر خودم با بهترینهای تبریز
که مورد حمایتهای مالی و اداری و تبلیغاتی فراوانی از شهر
خودمان و تهران قرار داشتند برابری میکرد. در طی سالها
در حدود دویست نفر از دانش آموزان آموزشگاه دررشته 
پزشکی دانشگاههای کشور پذیرفته شدند که برخی از
پزشگان متخصص و مطرح شهرمان از آن جمله اند. بیش از
دو سه هزار نفر از محصلین آموزشکاه در بهترین دانشگاههای
کشور در رشته های فنی مهندسی پذیرفته و فارغ التحصیل
شدندکه برخی از مشاغل حسّاس را نیز بر عهده دارندو...
و در این مسیر بسیاری از دوستان و دبیران برجسته شهرمان
هم در کنارم بودند تا اینکه خستگی سی سال کار مداوم
و فشار کار اداری و تبلیغاتی و پشتیبانی از یکطرف و فرسودگی
سی سال تدریس ریاضیات رشته تجربی و تمامی ریاضیات
رشته ریاضی از جمله دیفرانسیل و هندسه تحلیلی و گسسته
از طرف دیگر و تضییقاتی که همواره در کارهای آموزشی و
فرهنگی پاپیچ میشود باعث شد در سال 90 به کار آموزشگاه
پایان دهم.
لازم به توضیح نیست که در این سه سالی که از تعطیلی 
آموزشگاه میگذرد دور و برم چقدر خالی شد. یادمه در سالهای
قبل همیشه بعد از شام در خانه ، مشغول جوابگویی به تلفن
دوستان ، همکاران ، دبیران و محصلین بودم که تا نیمه شب
طول میکشید. همیشه پیامکهای نوروزی از حد و حساب بیرون
بودو......من فکر میکردم چقدر دوست و همکار دارم !! غافل 
بودم که اینها دوستان آموزشگاه منند نه دوست من !! آموزشگاه
که رفت آنها هم رفتند.......
امروز خاتمی را که دیدم تنها نشسته ، به یاد تنهایی خودم افتادم
قیاس درستی نیست او بیست میلیون رای داشت و خیلی بیشتر
از آن طرفدار ،من به زور دویست تا دوست داشتم ولی چه فرق 
میکندوقتی رودکی میگوید : با صدهزار مردم تنهایی ، بی صد
هزار مردم تنهایی !!!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

مردم شناسی خواندم. 7 سال تمام. از 18 سالگی تا 25 سالگی. از روزهای نیمه نادانی تا ایام نیمه پختگی.
هفت سال مردم شناسی خواندم؛ در کنار آدم هایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل می زدند و رشته شان را مسخره می کردند، و در کنار آدم هایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند. هفت سال مردم شناسی خواندم و هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم: «حالا یعنی مردم رو می شناسی؟» هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم: «اِی...» و هفت سال جواب شنیدم: «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» هفت سال سکوت کردم. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد. و حتی هفت سال دیگر.
ما مردم شناسی خواندیم. از فرهنگ حرف زدیم و از آداب و رسوم این قبیله و آن شهر و این روستا. از آداب و رسوم بالغ شدن، عاشق شدن، ابراز عشق کردن، هرگز ابراز عشق نکردن، از آداب و رسومِ از بی عشقی پرپر شدن، مردن. مردن در کنار کسی که دوستش نداری. مردن در کنار همسری که آرزوی مرگش را داری. همانی که به زور به عقدش در آمدی؛ بر اساس رسم قبیله. به خاطر پایان یافتن جنگ، به خاطر چند کیلو برنج و چند راس اسب، به خاطر این که عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمان ها بسته اند.
مردم شناسی خواندیم؛ صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب. استادها آمدند و رفتند. استادها گفتند و گفتند و گفتند. 7 سال گذشت. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب به سوال «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه. حالا می دانم که «مردم» در کلمه خلاصه نمی شوند. آنها یک روز «نازنین و دوست داشتنی اند» و یک روز «عوضی نفرت انگیز». یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیرون افتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند. یک روز عاشق اند و عشقشان را به عرش می برند و یک روز همان عشق سابق را به فرش می کوبند و مشت و لگد بارانش می کنند. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز می کنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد می شوند.
نه. مردم را نمی شود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در مودهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میله اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانه ی «لایک» بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند...
مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت. چرا که آنها رود اند. می روند و هرگز نمی مانند. می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

چشمهایم ! ( مثلا شبیه « چشمهایش » بزرگ علوی )
...........................................................................
مدتهاست که عینک دو دید میزنم . دارندگی است و برازندگی! خیلی ها نه نزدیک بین هستند و نه دوربین . بعضی ها هم این شانس را دارند که نزدیک بین باشند یا دوربین باشند. امّامثل من کم پیدا میشود که هر دو تاش را باهم داشته باشد.وسط شیشه عینکم را برای دیدن اشیاء نزدیک بکار میبرم و اطراف را برای نگاه به دور ، بهرحال در کلاس درس هر دو را باید سریع بکار گرفت .به کتاب یا دفتر و یادداشت نگاه کرد و سریع ته کلاس را از نظر گذراند...شغلمان طوری است که استفاده از دو عینک
و تعویض پی در پی آنها صرف نمیکند خدا پدر و مادرش را بیامرزدکسی را که این نوع شیشه ها را اختراع کرد.مدتی بود که این عینک هم چشمهایم را اذیّت میکرد امّا فرصت و فراغت پیدا نمیکردم که چشم پزشک بروم. تا اینکه چند روز پیش که عینکم را در آوردم تا روی میز بگذارم و دست و رویم را بشویم عینک از دستم سرخورد و افتاد و چهارصدهزارتومانی که خرجش
کرده بودم پرید و رفت . خوب ، کور از خدا چی میخواد ، یک عینک جدید ...ناچار شدم همه کارهایم را تعطیل کنم تا خریدن و تهیه 
یک عینک جدید ،با دو تا چشمی که هم دوربین است و هم نزدیک بین و اگر کمی اینور و آنورش کنی آستیگمات هم درمیاد، چکار دیگرمیشود کرد ؟! رفتم سراغ پزشکی که برای همانروز نوبت میداد( اکثر چشم پزشکان تبریز برای چند ماه دیگر وقت میدهند وبعضیهاهم برای سال دیگه ! ) دکتر اولش طوری انگشتش را کرد توی چشمم
و چرخاند که فکر کردم همین الان چشمم از حدقه درمیاد . بعدش دو قطره بی حس کننده ریخت و فشار چشمم را اندازه گرفت و بعدنشستن جلوی دستگاه و خیره شدن به یک نقطه !وقتی آقای دکتر ازم پرسید که چند وقت هستش که با عینک مشکل
داری ، راستش ترسیدم راستش را بگم که نزدیک 6 ماهه ، به دروغ گفتم از یکماه قبل اینطور شده ام. دکتر تعجب کرد که چطور تحمل کردی این یکماه را ؟! من هم تعجب کردم که واقعا چطوری تحمل کرده ام !
( آقای دکتر عزیز ، دوست عزیز ، مگر نمیدانی ما دست به تحملمان خیلی عالیست ! از اولین روز تولد درحال تحملیم ، شما کار دیگری تجویز میفرمایید ؟ )دکتر تابلوی معروف E ها را نشانم داد با چشم راست تا آخرین ردیف را دیدم کاملا واضح ، امّا با چشم چپ ،..وقتی آقای دکتر پرسید تا
کدام ردیف را میبینی با شرمندگی جواب دادم فقط ردیف اول را !!!راستش ردیف اول را هم نمیدیدم ...چشم پزشک محترم بعد از اتمام معاینه خیالم را راحت کرد، شما
به عینک نیاز نداری ، یکی از چشمات کاملا دوربین و آن یکی کاملانزدیک بین شده و حالت دو دید را از دست دادی ! بدون عینک هم میتونی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی ! با چشم راست تماشای تلویزیون و رانندگی و کارها یی ازین قبیل و با چشم چپ مطالعه و نوشتن و گوشی و لب تاب و ... غیره................یکی از دوستان اهل ریاضیات میگه یکی از چشات حالت بیضوی افقی پیدا کرده آن یکی بیضوی قائم، میخندم ، خوبه که موقع راه رفتن تعادل خودم را از دست نمیدم با یک چشم دوربین
و یک چشم نزدیک بین..........اینهم خودش امتیازی است !!انسان باید قدر امتیازاتش را بداند در نیم فصل دوم به درد میخورد !!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد ؟
............................................................
کامیار شکیبایی عزیز ، دل پر درد و پاکی دارد ، ایشان را ازسالهای قبل میشناسم از همان روزی که همراه رضا سهیلی عزیز ، در کلاس کنکوری شرکت کردند که منهم ریاضیاتش رادرس میدادم . زیبایی درونشان ، نگاهشان به زندگی و انسانیت این دو مهربان باعث شد که رابطه معلم ، محصلی ما خیلی سریع به دوستی پایدار تبدیل شود. دوستیی که بعد از این همه سال من را از یاد آنها نبرده ،و آنها را از یاد من . هر خاطره ای که از ایندو دوست به یاد میاورم یا مطلبی از آنها میبینم آنروزهای شیرین و دلپذیر در ذهنم تداعی میشود و خوشحالم میکند. افسوس که«سالهای خوشی و روزهای شادی مثل ابرهای بهاری شتابان گذشتند »...هنوز که هنوز است یاد و خاطره و عطر نگاه عزیز ازدست رفته همه مان « خسروخان شکیبایی » گرانقدر را از مطالب و نوشته های « کامیار » میجویم و خوشحالم که جا پای عموی
باصفایش میگذارد.امروز نوشته زیبایی از کامیار دیدم خیلی عالی و بی غل و غش
نوشته بود حیفم آمد دوستان خوبم ازخواندنش محروم باشند این نوشته را اینجا میگذارم بعد میروم ازش اجازه بگیرم.........
...........
Kamyar Shakibaei
نمیدونم چرا اسم قهرمانهایِ خوبِ فیلمایِ خوب اکثراً رضاست ؟! مثل : رضا موتوری ، رضا تفنگچی ، رضا حسن مطرب و رضای خانۀ سبز ! ـ آخ خانۀ سبز ! آخ رضا ! آخ روزگارِ عاشقیّت ! ـ فیلمِ زندگیِ منحوسِ من هم یه رضا داره ! رضایی که من رو با " سامسون و لاوسون و ... " ـ نمیدونم چرا هی اسم اون سوّمی یادم میره ؟ ـ آشنا کرد ! رضایی که هی همش تو بازی بسکتبال شلنگ تخته مینداخت ! رضایی که از دوران راهنمایی تا همین الانش راهنماست ! راهی است برای خودش اصلاً ! یک جورهای عجیبی نجیبانه در زندگی جاریست ! آرام و صبور و سمج و گاهی اوقات غمگین شاید ! رضایی که دست من را میگرفت و با خودش و صدایِ خوشش میبرد و گوشه و کنارِ دنیایِ موسیقی سنتّی را نشانم میداد ! اوج میگرفت ، فرود می آمد و گاهی وقتها مخالف بود ، اکثراً هم سه گاه ! و حرف فقط یک نفر قبولش بود " علیرضای آنوفل " البتّه اونموقع ها بهش میگفتیم " اپیگلود علیرضا " ! رضا مرا با خیلی چیزها و خیلی آدم ها آشنا کرد که هرکدامشان گنده ای و کنده ای هستند برای خودشان ! برادرش یاشین ، همین علیرضا که از طریق او " آقای واعظ " را شناختیم و فرصت نشد که از نزدیک محضرش را درک کنیم ! بابک و سیامک های غول ! علی داگلاس ، اسم پسر خالۀ خوشتیپش و اون مهندس همشو پرتاپ کن یادم نیست الان و اون پسر عینکیه که یه کوچه بالاتر خونه شون بود و یک شب گفت با انگشتت باید ساعتِ دوازده و ده دقیقه رو لمس کنی ! آخ ببخشید رضا اسم کوچه تونم یادم نیست ! و چقدر بد است فراموشی !و چقدر بد است اسم کوچه ای را که بهترین روزهای نوجوانی و جوانیت را لحظه به لحظه در آن گذرانده ای فراموشت شود ولی اسمِ معشوقۀ احمقت هنوز یادت باشد ! آخ یک پسری هم بود که توی دوران خدمتش ترتیب همۀ پرستارای بیمارستان رو داده بود ! یادت میاد ؟ بگذریم ! آره همین رضا من رو با خیلی چیزها و خیلی آدمها آشنا کرد ! با " کریشنا مورتی " با استاد شجریان و بنان و نوای سحر انگیز ساز یاحقّی و فرهنگ و موسوی و عالیم قاسم اُف و لطفیار ایمانف و بولبول ! با دنیای موسیقی ، با دنیای معنویّت ، با دنیای چیزهای خوب ! یا حق رضا ، یا حق !همسن و سالیم ولی رضا همیشه از من بزرگتر بود و هست ! هم به قامت و هم به درایت ! همیشه یک قدم جلوتر بود رضا ، او کشف میکرد ، من وصل میشدم ! به اساتیدی چون یاشار جانِ بهنود ، بهرنگ جانِ تیلا ، علیرضا خانِ علیپور و هادی خانِ آذر پیرا و .... ! همیشه پدیده ها را کشف میکرد یک جورهایی شبیه وودی آلن بود ولی از او خوش تیپتر ! و محلّۀ کهن سال " حاج جبّار نایب " و " مقصودیّه " هم که سرشار از پدیده ! اصلاً تو بگو پدیده خیز !اوّلین عرق زندگیم را با او خوردم و اوّلین سیگارِ کنتِ بلندم را در کنار او کشیدم ! ـ نشسته بودیم روی نیمکتِ اتوبوسِ ایستگاهِ خیابان هفده شهریور کفری و شاکی از اعلام نتایجِ کنکورِ منحوسِ لعنتی ! نه که او سیگاریم کرده باشد نه ! بلند شدم و رفتم از سیگار فروش سر چهارراه که بهش میگفتند تیمسار یک پاکت کنت بلند گرفتم و نشستم کنارش و گیراندمش وَ کشیدم بهتش را فراموش نمیکنم و همینطور بعدها بهت امین را ـ فیلمها با هم دیدیم و ثانیه های سرشار از لذّت سیّالی را با هم گذراندیم که نمیدانستیم از دست رفتنی است و روزی مثل حال و روز امروزمان خاطره خواهد شد . هامون را دیدیم ، طوطی را ، دیوار پینگ فلوید را با مینایِ جان ، سوته دلان را نیز و.... نوبتِ عاشقی را ! نوبتِ عاشقی او زودتر فرا رسیده بود مثل همیشه که یک قدم جلوتر بود ! او عاشق شد و من هم پا به پایش عاشق ـ ذاتاً از بچّگی آدمِ عاشق پیشه ای بوده ام ، جنسم خراب است ! ـ و من از زبانِ رضا و برایِ عشقِ او شعر میسرودم بی آنکه عشقی داشته باشم که بعد ها البتّه و متاسّفانه شدم ! اگه من رو هروئینی کرده بودی خیلی بهتر از این بود که تو خط عشق و عاشقی بندازی رضا ( این چیزیه که همیشه به شوخی میگم ) آره ، رضا برای من کوزه گر بود و بی اینکه خود بداند مرا و منِ اکنون و حالایِ مرا شکل داد ! مستقیم یا غیر مستقیم ! با واسطه یا بی واسطه ! نوبتِ عاشقی را استاد مظفّری برایمان سر کلاس کنکور معرّفی کرد یا نمیدانم توی گپ و گفتهای بعد از کلاس بود شاید ! فراموشی چیز خیلی بدی است ! اصلاً فراموشی خر است ! آشنایی و درک محضر بزرگی چون استاد مظفّری هم ـ که حق بزرگی بر گردنِ خیلی از هم دوره ایهای من و نسل بعدترهایش دارند و من نتونستم این حق را درست بجا آورم ـ توسّط رضا صورت گرفت ! خیلی چیزها توسّطِ همین رضای پست فطرت صورت گرفت ! گرایش من به موسیقی ، به عکّاسی ، به هنر و .... و فقط در یک مورد از دستش شاکیم که حلالش میکنم آنهم عاشقیّت است و فقط در یک مورد بهش حسودیم شد آنهم زمانی بود که دیدم درس مثلّثات را با آن معلّم مزخرفی که داشتیم خوب درک کرده است ! آخ اؤلان ریضا ! آخ اؤلان ریضا ! دا تایپ ائلینمیرم دا چوخ سوز وار بئله ، چوخ سوز ! (دیگه نمیتونم تایپ کنم ، خیلی حرفها هست واسه گفتن ، خیلی حرف ها )
گوزلریم ظولوم ظولوم یاغیش کیمی یاغیر 
آمما نه من ایسلانیرام و نه سن 
بو عکیزده کی کیمی کی یاشلانمیشیخ
سققلیمده کی آغ بولوتلارا آند اؤلسون 
گوروسن گالی ؟
پیس کؤکده یاشلانمیشیخ !
( چشمهایم زار زار باران میبارند / امّا نه من خیس میشوم و نه تو / مثل همین عکسی که خیسِ بارانیم / به ابرهای سپیدِ ریشم قسم / میبینی گالی ؟ / بد جوری پیر شدیم ! )
امّا با اینهمه حالا دیگر میدانم که چرا اسم آدم خوبایِ فیلمای خوب رضاست ... زادروزت خجسته رضایِ جان ! آدم خوبۀ فیلم زندگیِ من ! خوبه که هستی ، باش !دمیانِ من ، شمسِ من ! ولی دیگه نه واسه من ! واسه زهرۀ جان و دلارامِ نازنین و عمو کامیون که اسمش یادم رفت الان !آخ چقدر فراموشی بد است ! اصلاً فراموشی موشِ بدونِ پنیر است ، باید که بمیرد ! باش رفیق ! بئله باشیوا دولاننام !
.
ببخشید رضای جان به علّتِ سرعتِ اینترنت آپل.د عکس ممکن نبود ! اینه که اندکی این مثنوی تأخیر شد ! تولدت مبارک یار دبستانی من ! اگر سال دیگه این موقع زنده بودم ..... حتماً برایت دوباره باز خواهم نوشت .... دوباره باز خواهم سرود تو را سرودۀ بهار .... البته اگر زنده بوده باشم آنوقت !

  • حمیدرضا مظفری