جولفالی

  • ۰
  • ۰

خاطرات جلفا(10)

عاباسقلی ویمن باجی
در جلفا یک زن و شوهر پیری زندگی میکردند که همه مردم شهر آنها را میشناختند پیرمرد اسمش عابباسقلی بود یک گاری دستی کوچک داشت و با آن پیت نفت درِ خانه مردم میبرد و با درآمدش بلیط بخت آزمایی میخرید آنهم نه یکی دو تا، بلکه در هر بار صدتا ، دویست تا، در آنموقع هر بلیط دو تومان ( بیست ریال) بود و کل در آمد عباسقلی را میبلعید و وقتی روز چهارشنبه قرعه کشی انجام میشد و طبق روال هر هفته و ماه و سال ، هیچ بلیط عباسقلی برنده نمیشد او مثل دیوانه درکوچه و خیابانها راه میفتاد و به زمین و زمان فحش میداد و هیچ کس را بی نصیب نمیگذاشت.....
زن عباسقلی ، یَمَن باجی نام داشت ، در جوانی کارگر و دلاک حمام بود و آنقدر در داخل آب و نم و رطوبت کار کرده بود که انواع و اقسام بیماریها را داشت از رماتیسم بگیر تا سردردهای شدید و بیماری قلبی و گوارشی....وقت پیری چادر گلداری را که به زور روی سرش جا داشت و موهای سفیدش از زیر آن بیرون میزد جمع میکرد و زیر بغلش میزد و در حالیکه پاهای خسته و دردمندش را با دمپایی های چوبی روی زمین خاکی پشت حمام عمومی جلفا روی زمین میکشید و زیر لب غرولند میکرد از کنار ما که فوتبال بازی میکردیم میگذشت. و وقتی ازش سوال میکردیم که : یمن باجی ، تازه چه خبر؟ امروز حالت چطوره ؟ می ایستاد چادر را روی سرش مرتب میکرد و دندانهای عاریتیش را در دهانش حرکتی میداد و همان جوابی را که منتظرش بودیم میداد:
" هنیم آغریر ، هونوم آغریر ، یی ییرَم ایچیرَم جانیم آغریر"
( اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه ، میخورم مینوشم همه جام درد میکنه !)
دنبال عابباسقلی راه افتادن و گوش دادن به فحشهایی که تا حالا به گوشت نخورده و سوال و جواب از یمن باجی جزو تفریحات و بازیها و دلمشغولی ما بر و بچه های جلفا بود که اوقات بیکاری و تابستانیمان را پر میکرد........

  • ۹۴/۰۶/۲۴
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی