عاباسقلی ویمن باجی
در جلفا یک زن و شوهر پیری زندگی میکردند که همه مردم شهر آنها را میشناختند پیرمرد اسمش عابباسقلی بود یک گاری دستی کوچک داشت و با آن پیت نفت درِ خانه مردم میبرد و با درآمدش بلیط بخت آزمایی میخرید آنهم نه یکی دو تا، بلکه در هر بار صدتا ، دویست تا، در آنموقع هر بلیط دو تومان ( بیست ریال) بود و کل در آمد عباسقلی را میبلعید و وقتی روز چهارشنبه قرعه کشی انجام میشد و طبق روال هر هفته و ماه و سال ، هیچ بلیط عباسقلی برنده نمیشد او مثل دیوانه درکوچه و خیابانها راه میفتاد و به زمین و زمان فحش میداد و هیچ کس را بی نصیب نمیگذاشت.....
زن عباسقلی ، یَمَن باجی نام داشت ، در جوانی کارگر و دلاک حمام بود و آنقدر در داخل آب و نم و رطوبت کار کرده بود که انواع و اقسام بیماریها را داشت از رماتیسم بگیر تا سردردهای شدید و بیماری قلبی و گوارشی....وقت پیری چادر گلداری را که به زور روی سرش جا داشت و موهای سفیدش از زیر آن بیرون میزد جمع میکرد و زیر بغلش میزد و در حالیکه پاهای خسته و دردمندش را با دمپایی های چوبی روی زمین خاکی پشت حمام عمومی جلفا روی زمین میکشید و زیر لب غرولند میکرد از کنار ما که فوتبال بازی میکردیم میگذشت. و وقتی ازش سوال میکردیم که : یمن باجی ، تازه چه خبر؟ امروز حالت چطوره ؟ می ایستاد چادر را روی سرش مرتب میکرد و دندانهای عاریتیش را در دهانش حرکتی میداد و همان جوابی را که منتظرش بودیم میداد:
" هنیم آغریر ، هونوم آغریر ، یی ییرَم ایچیرَم جانیم آغریر"
( اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه ، میخورم مینوشم همه جام درد میکنه !)
دنبال عابباسقلی راه افتادن و گوش دادن به فحشهایی که تا حالا به گوشت نخورده و سوال و جواب از یمن باجی جزو تفریحات و بازیها و دلمشغولی ما بر و بچه های جلفا بود که اوقات بیکاری و تابستانیمان را پر میکرد........
- ۹۴/۰۶/۲۴