من چقدر ساده بودم !
.................................
پنج شش سال بیشتر نداشتم ، ولی دوست و همبازی زیاد داشتم روبروی
خانه مان محوطه باز و بزرگ جلوی گمرگ جلفا و راه آهن بود و جان میداد برای
بازی ، و پشت خانه مان به فاصله کمتر از یک کیلومتر محوطه خاکی و در ادامه اش
نی زارهای ساحل ارس بود و بعد خود ارس ، رود زیبا و پر آب و بی سر و صدایی که
ساعتها در کنارش با شوق و ذوق فراوان همه جور بازی و بازیگوشی میکردیم از
دنبال کردن سنجاقکهای خوش رنگ ، تا سر به سر گذاشتن با توله های کوچک سگهایی
که وسط نیزارها محل زندگیشان بود ، از گل بازی با گل رس کناره ارس که با آن انواع
کاسه و بشقاب و وسایل « قوناق باجی - عروسک بازی » میساختیم تا چوب کردن در
لانه زنبورهای وحشی در لابلای سنگها و کلوخها که معمولا بدون تلفات هم نبود
یادمه یک روز بعد از فرو کردن چوب در لانه ای که تازه پیدا کرده بودیم زنبورهای عصبانی
به همه مان حمله ور شدند و کله دوستم اکبر امانتی را از چند جا گزیدند ، اونروزها
ما همه موی سرمان را با ماشین نمره چهار میزدیم ( یعنی به جز این را به مدرسه راه
نمیدادند ) و سر تقریبا خلوت اکبر از سه چهار جا به شکل مضحکی باد کرد و یادمه
چقدر لای علف های ساحل سرسبز ارس غلت خوردیم و خندیدیم و غلت خوردیم تا اکبر
به گریه افتاد و.....بعد از اینکه خسته و کوفته و گرسنه میشدیم با سر و وضع بهم ریخته
و خاک آلود و دست و پایی خراشیده و زخمی ، سعی میکردیم دور از چشم مادر به
خانه برگردیم ولی اکثر اوقات گیر مادر و یا پدر میفتادیم...
اگر گیر مادر میفتادیم هم آخرش کار به پدر ختم میشد ، مادر همه اتفاقهای رخ داده
شلوغی های صورت گرفته ، لباسهای پاره شده ، سر و موی خاکی و کثیف شده و
و سایر مسایل پیش آمده را به مقتضای موقعیت گاهی مفصل و پر رنگ و لعاب و گاهی
مختصر و مفید به گوش پدر میرساند و پدر من هم که ناظم تنها دبیرستان جلفا بود
و روزانه با سیصد چهارصد نفر از بچه های بزرگ و کوچک سر و کار داشت ، عصبی
و خشک و غیرقابلانعطاف ، با قدم های سریع میامد سراغ من که در حیاط بزرگ
خانه مان روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت بید نشسته ام و از ترس پدر جرئت
رفتن به خانه را ندارم و پدر تهدیدم میکرد که « باشه ، هر کاری دلت میخواد بکن ،
شب که مجبوری بیایی داخل خانه ، انوقت من میدانم و تو ! »......................
در اتاق نشیمن در گوشه اتاق تختی گذاشته شده که محل خواب پدر است ،
مادرم لحاف و تشکهای ما را نیز روی اون تخت مرتب میچیند و رویش رو تختی میکشد
زیر این تخت پناهگاه من است ، هوا که تاریک میشود ، کم کم همه تو خونه ها جمع
میشوند و کوچه بازار خلوت میشود ، از پدر بترسی ، درد و سوزش سیلیهایی که قبلا
خورده ای را زیر زبان مزمزه کنی باز هم چاره ای نداری که به خونه برگردی جای دیگری
نداری ، میری تو اتاق نگاه ملتمسانه به مادر میندازی و مادر میگه برو زیر تخت ،
صدات درنیاد ، اگر قول بدی که دیگر شلوغی نکنی ، منهم به پدرت میگم رفتی خونه
همسایه ، خب حالا برو زیر تخت..... و من چند باطری کهنه و چند خرت و پرت دیگر را
که اسباب بازیهایم بودند برمیداشتم و میرفتم زیر تخت و این داستان هر روزه من بود
تا جایی که یادم میاد من اکثر شبها را زیر تخت بودم...!!!
پدر که میامد و لباسهای راحتیش را میپوشید و می نشست و تکیه میداد به دو تا
متکایی که مادر کنار دیوار گذاشته بود و روزنامه ها را ورق میزد من دیگر رسما
نفس هم نمیکشیدم پدر با صدایی که من هم بشنوم از مادر میپرسید « هنوز نیامده
خونه ؟» مادر با لحن ملایم پاسخ میداد که چرا پیش پای تو رفت خونه همسایه،
قول داده دیگه شلوغی نکنه بچه خوبی باشه ، تو هم ببخشش !....وپدر جواب
نمیداد .بعد سفره پهن میشد و مادر بشقاب شام مرا مثلا دور از چشم پدر (!)
میگذاشت زیر تخت و من یواشکی بر میداشتم و در حالیکه سعی میکردم سر و صدا
نکنم میخوردم و بشقاب خالی را میذاشتم بیرون تا مادر بردارد ، شبهایی بود که
من چای و میوه سهم خودم را هم همانجا میخوردم و ساده دلانه فکر میکردم که
خدا را شکر که پدرم باز هم بویی نبرده که من زیر تخت قایم شده ام !! و چقدر از
زرنگی خودم ، فداکاری مادرم ، و ساده لوحی پدری که ایقدر راحت گول میخورد کیف
میکردم ...بعد هم که پدر برای مسواک زدن از اتاق خارج میشد ، مادر سریع منو از زیر
تخت خارج میکرد فوری میتپیدم زیر لحاف و تا پدر برگردد من خواب رفته بودم....
دو سه سال بعد که دیگه مدرسه میرفتم یادمه که بعد از خوردن شام و چایی در
اقامتگاهم در زیر تخت ، مادرم دفتر مشق هایم را هم سر میداد زیر تخت و من
مشقهای شب و تمرینات دیگرم را هم همانجا مینوشتم از همه جالبتر که حالا وقتی
بهش فکر میکنم از ساده دلی خودم خجالت میکشم اینه که گاهی مادرم دیکته شب
را هم با صدای تقریبا بلند که من زیر تخت بشنوم ( و البته نه چندان بلند که مثلا پدرم
نشنود! ) میخواند و من مینوشتم ...
الحق و الانصاف که ما بجه های نیم قرن قبل خیلی ساده بودیم ..دلم برای خودم میسوزد !
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
تا بر قصر ستمکاران خود چه رسد خذلان
- ۹۳/۱۱/۱۴