جولفالی

  • ۰
  • ۰

خاطرات جلفا ( نوجوانی - جریان گذر از ارس، فرار به آنور! )
( عکس ضمیمه : پل چوبی ، روسها در گذر از ارس و اشغال ایران
بر روی رودخانه ارس درست کرده اند و فعلا راه ورود به جلفا از آذربایجان است)
.............................................................
شهر ما جلفا شهر آرام و ساکت و خلوتی بود ، خیابان اصلی
شهر که از ورودی جلفا شروع میشد و تا گمرک ادامه داشت
کمتر ماشینی به خودش میدید و مخصوصا در نزدیکی خانه ما 
که تقریبا در پنجاه متری مرکز شهر و ایستگاه اتوبوسهای مسافربری
قرار داشت خلوتتر ار ابتدای خیابان به نظر میرسید و بدین خاطر هم 
ما از خیابان اصلی بعنوان زمین فوتبال اسفالته استفاده میکردیم و 
ساعتها بازیمان ،به ندرت دوسه باری برای گذر تک و توک ماشینهای
راه گم کرده ،متوقف میشد
خلوتی شهر در ساحل رودخانه زیبای ارس (آراز) زیادتر به چشم میامد
و پارک شهر جمع و جور و باصفای شهر هم دست کمی از ساحل نداشت
و بدین خاطر همسایگی پارک شهر و رود ارس بهترین جای ممکن برای
ساخت کتابخانه شهر جلفا بود و اینکار هم به سرانجام رسیده و در
گوشه دنج پارک و در بغل رود خانه ارس محیط بسیار آرام و عالی برای
مطالعه بوجود آمده بود . اوایل کار که امور کتابخانه را به چند دختر سپاهی
دانش سپرده بودند چند نفر از دانش آموزان بزرگتر برای خواندن کتابهای
درسیشان و در واقع هم زیارت هم تجارت (!) سری به این مکان میزدند و 
دور وبر کتابخانه می پلکیدند ولی همین مشتریهای اندک این مکان 
دنج هم با رفتن دخترها و آمدن چند آقا بجایشان ته کشید .
یادم هست آنروزها من کتاب و مجله زیاد میخواندم و علاقه شدیدی
به مطالعه داشتم پدرم کتابهای عزیز نسین را میخرید و میاورد و 
هر دو میخواندیم و ترجمه های طولانی تر از متن اصلی ذبیح اله منصوری
مثل « چگونه شهر لوط ویران شد » و کتابهای دیگری مثل « دو دانشجوی
فقیر » نوشته کالمن میکسات ، سپید دندان جک لندن ، و نامه های
پدری به دخترش « جواهر لعل نهرو » و .... را از آن دوران به یاد دارم . پدرم
مجله « سپید و سیاه » و مجله « خواندنی ها » را هم مشترک بود و 
من مخصوصا بخش داخلی مجله خواندنیها را که « کارگاه نمد مالی »
نام داشت و تحت نظر خسرو شاهانی « طنز نویس » اداره میشد خیلی
دوست داشتم و به دنبال آن و از طریق آن جذب شدم به خواندن و اشتراک
مجله فکاهی توفیق » با شعار « همشهری شب جمعه دو چیز یادت نره ،
دوّم مجله توفیق » . و اینها سوای مجلاتی بود که خودم با پول خودم 
میخریدم که یکیش کیهان ورزشی بود و دیگری کیهان بچه ها که موسسه
کیهان در میاورد و « دختران و پسران » که مال موسسه اطلاعات بود.
هر هفته دو تا پنج ریال برای کیهان بچه ها و دختران پسران و یک تومن هم
برای کیهان ورزشی خرجم میشد.
اگر دوستان و بازیهای لب رود ارس و فوتبال زدنهای شبانه روزی اجازه 
میداد و از بازیهای « ناققیشلی ، گیزلئن پانچ ، آتدی توتدی ، توپ عربی
پیل دسته » فارغ میشدیم دوست داشتم برم کتابخانه آرام و دلپذیر جلفا
که همین حالا هم دلم برای محیط ساکت و دنجش تنگ است ، کتاب 
فوق العاده « دن آرام » و « زمین نو آباد » میخائیل شولوخف را در همین
کتابخانه خواندم و به سرانجام رساندم ،
روزی از روزها که در همانجا کتاب میخواندم سر و صدای عجیبی برخاست
و شهر آرام مارا به تلاطم انداخت و برای ساعاتی آرامش را از همه گرفت
من هم مثل بقیه از کتابخانه دویدم بیرون ، دهها ماشین آتش نشانی
و آمبولانس با هم آژیرکشان اینور و آنور میرفتند و ژاندارم های مرزبانی
جلفا هم در جیپ هایشان همراه آنها بودند ، همه در شهر میدویدند و کم و
کیف قضیه را از هم میپرسیدند نه جایی آتش گرفته بود و نه اتفاق خاصی
رخ داده بود پس اینها چرا اینقدر سر و صدا میکردند ؟
دوان دوان که رسیدم خانه ، همه دوره ام کردند ، مادرم بغلم کرد و گفت
خوب شد پیدات شد از نگرانی داشتم هلاک میشدم ! .. چرا ؟ مگه چه خبر
شده ؟ من بودم که با تعجب میپرسیدم !
موضوع از این قرار بود که گویا یک جوانی برای گذشتن از ارس و فرار
به شوروی ، درست وسط شهر و نزدیک پاسگاه مرزبانی را انتخاب کرده
و جلوی چشم همه لباسهاشو در آورده و شیرجه زده داخل آب ، و تا 
کسی متوجه شود و کاری بکند خودش را رسانده وسط رودخانه ، آنجایی
که رود خانه پر |ر آب ارس دو شاخه شده و یک خشکی کوچکی وسط آب
ایجاد شده ،و در همانجا از حال رفته است.....!!
خبر که به مقامات رسیده ده ها ماشین آتش نشانی و آمبولانس و غیره
آژیر کشان راهی بودند تا جلوی جوان فراری را بگیرند! و مردم هم 
که میدویدند هر کدام به نوعی نگران بستگان خود بودند ، گویا در همه 
خانواده ها کس یا کسانی بودند که احتمال فرارشان وجود داشته و شاید
روزی یا شبی در جمع خانواده بر زبانشان جاری شده بود ..واللاهه اعلم !
و ترس از عاقبت شخصی که همچو عملی را انجام داده همه را نگران 
بستگان خود کرده بود که گمان میکردند جوانی باشد که وسط را از حال رفته است!
................اوّل رییس مرزبانی با بلندگو از جوان خواست که به جوانی
خودش رحم کند و برگردد و تسلیم شود و وقتی در خواستهای مکرر او 
افاقه نکرد یک ژاندارمی با اسب به آب زد ( شنای اسب در رود ارس را
آنجا دیدم ) و دقایقی بعد به کنار جوان رسید ، سر طنابی که با خود برده 
بود به کمر مرد جوان بست و دوباره با کمک اسب به ساحل برگشت ، 
فوری سر دیگر طناب را به پشت جیپ ارتشی بستند ، جیپ راه افتاد و 
جوان را کشید و در آب انداخت و لحظاتی بعد به ساحل رساند ، چهار پنج
نفر از ماموران جوان را در جالیکه فقط یک شورت به پا داشت و آب ازش
میریخت همانطور از زمین بلند کرده در داخل چیپ چپاندند و جیپ آژیر
کشان از بین مردم گذشت و رفت ، حتی جلوی مرزبانی هم نایستاد
مردم میگفتند که مستقیم رفته تبریز......هیچ کس نفهمید اون جوان 
کی بود ، از کجا آمده بود ، چرا چنین کاری کرد، همه دعا میکردند که
خدا را شکر ، کس و کار ما نبود ...

  • ۹۳/۱۱/۱۴
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی