جولفالی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم در جلفا زندگی
میکردیم ، نمیدانستم تلویزیون یعنی چه ! تلویزیون ایران پخش سراسری
نداشت و با وجود اینکه در مرز شوروی زندگی میکردیم و آنها فرستنده های
قوی داشتند ولی داشتن تلویزیون و نصب آنتن در جلفا ممنوع بود
وقتی در سال 50 به مناسبت برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی
تلویزیون ایران رسما شروع به کار کرد در جلفا هم آنتن ها بر فراز پشت بامها
به اهتزاز در آمد یک آنتن رو به شرق برای دیدن برنامه های خودمان و یک 
آنتن عمود بر اولی و رو به شمال برای دیدن برنامه های آنور ارس ، اما داخل
منازل کانالها بیشتر برنامه های آنوری را نشان میداد.....
یادم است بسیاری از فیلمهای قدیمی و جاودانه ترکی مثل مشهدی عباد
آرشین مال آلان ، جیران ، عمادالدین نسیمی و ... و بسیاری از فیلمهای
جنگ جهانی دوم به زبان روسی و بسیاری از مسابقات ورزشی را از
تلویزیون باکو تماشا کردم ( جالبه که تلویزیونی که پدرم خریده بود یک 
تلویزیون مبله در دار با مارک شاب لورنس بود که حالا هم داریمش و پدرم
روزها که بیرون میرفت در تلویزیون را قفل میکرد که ما به درس و مشقمان
برسیم ولی پدر از در بیرون نرفته من با سنجاق قفلی سریع بازش میکردم
و با خواهرم دوتایی مینشستیم به تماشا ازبس که ندید بدید بودم !)
خاطرات حرکات بسیار زیبای ژیمناست رومانیایی به اسم نادیا کومانچی
افسانه ای را از همانجا به یاد دارم........بگذریم
در آن سالهای گذر از نوجوانی به جوانی ، تلویزیون باکو فیلمی نشان داد
و بعدا چندین بار آنرا دوباره پخش کرد به اسم « یددی کامسامل » اگر اشتباه
نکنم همان « هفت مبارز جوان » معنی میدهد. حالا که فکر میکنم به 
نظرم این فیلم اقتباسی از فیلم هفت سامورایی باید باشد یا برعکس ..
به هرحال در این فیلم هفت مبارز جوان که از حدود چهل و چند سال قبل 
در یادم مانده بعد از استقرار حکومت جدید، اکیبهایی از مبارزان به روستاها و
شهرستانهای دور دست فرستاده میشوند تا مردم را برای مبارزه با عوامل
حکومت سابق و زمین داران و اربابها و عوامل آنها سازماندهی کنند....
این گروه هم به یکی از دهات آذربایجان می آیند و با اربابی که از ده گریخته
و در کوههای اطراف موضع گرفته درگیر میشوند و در این بین یکی از 
جوانترین اعضاء این گروه دل به عشق دختر ارباب میدهد و در اینراه جانش را
میبازد....روحانی ده به همراه ساکنین آبادی پیش فرمانده گروه که فرد 
باتجربه ای به نام « بختیار » است میروند و از او میخواهند که اجازه دهد
مراسم جوان کشته شده طبق رسم و رسوم ده برگزار شود ، فرمانده
جمله ای میگوید که بعد این همه سال ، بعد از این همه حادثه و ماجرا 
که پشت سر گذاشته ام ، صدها فیلمی که دیده ام و کتابهای زیادی که
خوانده ام و از همه شان آموخته ام هنوز که هنوز است وقتی صحبت 
عقیده و اعتقاد و فرهنگ و آزادی بیان و حدود و ثغور آن پیش میاید مثل
پلاکاردی که بالا رود در ذهنم برجسته میشود . مضمون جمله این بود :
«حتما با سنت ها و اعتقادات خودتان مراسم را برگزار کنید هرکس ، به
اعتقادات و آداب و سنن ملت دهن کجی کند دهانش کج میماند »
ترکی آن که در فیلم بیان شد این بود : « میلتین اینانجینا ایری (کج )
باخانین گوزلری ایری قالار » ما که اعتقادمان این است ............

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خواب که رسید کافی است جایی پیدا کنی و سرت را
تکیه بدی و پاهایت را دراز کنی ..... آخ که چه کیفی میده..
.................
در سال فارغ التحصیلی از دانشگاه فرصتی دست داد رفتم
خانه دوستم در دزفول و دوری در شهرهای زیبای آبادان و 
خرمشهر و اهواز و اندیمشک و...زدم (قبل از اینکه توسط 
بعثیها ویران شوند ) در برگشت چون قطارها همه پر بود و
تا چند هفته بعد هم جا نداشت مثل خیلی های دیگر بلیط
سرپا گرفتم تا مثلا در کریدور واگن ها سر پا بایستم از اندیمشک
تا تهران ! خوب شد که در ایستگاه روزنامه خریدم ، در قطار وقتی
سرپا در حالیکه ساکم را کنار گذاشته و روزنامه میخواندم چنین
به نظرم میرسید که گویا همه اطرافیان منتظر منند ! تا روزنامه را
تمام کردم ، دوستان از دستم قاپیدند البته نه برای خواندن ،
هر کس یک صفحه ای را زیرش انداخت و در همان کریدور باریک
واگن خرناسه کشید ! مدتی ایستادم و خوابیده ها را تماشا کردم
تا اینکه خواب لامصب بر من هم غلبه کرد نفهمیدم ساکم چی شد
و وسایلم را چکار کردم بین دونفر یک جای نیم متری برای خودم
جور کردم یک ورق روزنامه تشکم شد سرم را گذاشتم روی کف
سرد واگن ، اینکه کثیف است و فلا ن و بهمان یادم رفت....
و خوابیدم وقتی بیدار شدم که قطار در ایستگاه قم نگهداشته
بود چه خوابی کردم عالی.....

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« ما همان مرغ سوّم هستیم ! »
93/10/25
........................................................
بعد از تمام شدن درسم در دانشگاه مدّتی در تهران بودم برای
کار و تدریس ، اوّل زندگی بود و جوانی و نداری ، در خانه دایی ام میماندم
صبح ها که همه اهل خانه سرکار میرفتند اداره خانه با من بود و عصرها که
همه جمع میشدند من میرفتم دنبال تدریس و کار و علافی....
روزهای سفت و سخت اوایل دهه شصت بود ، زن دایی آموزگار بود و روزی 
از روزها یکی از اولیاء دانش آموزانش که گویا در حومه تهران مرغداری داشت
برای تشکر و تقدیر از عزیز ما ( زن دایی ام ) چند مرغ زنده کادو آورد برای ایشان،
آیفون زدند ، ما طبقه سوّم بودیم آقایی که مرغ ها را آورده بود کلّی از زحمات
زن دایی تشکر کرد و سه مرغ زنده ای که پاهایشان را بسته بود و حسابی
سرو صدا میکردند به زمین گذاشت. از او تشکر کردیم ولی با شرمندگی
یادآوری کردیم که در طبقه سوّم آپارتمان ساکت و خلوت امکان نگهداری از
مرغ و خروس وجود ندارد و اگر زحمتی نیست ایشان مرغها را برگرداند .
پدر دانش آموز عزیز ما ، لبخندی زد که اینکه کاری ندارد، چاقو همراهم دارم
اگر ایشان ( اشاره به من ) یک پارچ آب بیاورد همین محوطه باز بیرون
ساختمان هر سه تاشان را سر میبرم !
ایشان با مرغها و بنده پشت سر ایشان با پارچ آبی در دست پلّه ها را چهارتا
یکی کردیم و رفتیم بیرون آپارتمان ، آقا مرغها را گذاشت زمین ، مرغ ها
ایستاده بودند ولی چون پاهاشان بسته بود نمیتوانستند فرار کنند، مرد 
تیغه چاقویش را با آرنج پیراهنش پاک کرد و مرغ اوّل را بر داشت و برخلاف
آنچه که من قبلا در شهر خودمان دیده بودم که بالهای مرغ را با زانو و تنه اش
را با یک دست نگهداشته و بعد از سر بریدن آنقدر در آن حالت میمانند که خون
بدن مرغ خارج شده و کلا از پا در آید ، مرد گلوی مرغ را برید و مرغ را ول کرد
مرغ بال بال زد و خودش را به در و دیوار کوبید و همه جا را بهم ریخت و کلّ
محوطه و اسفالت و دیوارها را به خون کشید تا آرام گرفت ، مرد که گویا
عجله داشت سریع سراغ مرغ دوّم رفت و همان بلا را سر دوّمی هم در آورد
من در فکر این بودم که این مرد چقدر راحت میتواند جان موجود زنده را بگیرد
و اینکار چه اندازه سنگدلی میخواهد که صدای مرد به خودم آورد که سوّمی
را بیار !رفتم طرف مرغ سوم که سرپا بود و اینهمه ماجرا جلوی چشمانش
اتفاق افتاده بود، خم شدم مرغ سوم را بردارم که مرغک ناله ای کرد و یکوری
به بغل روی زمین غلتید و چشمانش سوسو زد، اعصابم بهم ریخت تامل
کردم ، مرد سریع آمد و مرغ از پا در آمده را برداشت و بدون اینکه فرصتی
از دست بدهد گلویش را برید و ول کرد....
جای هیچ تعجبی نبود این مرغ نه بال بال زد نه تکانی خورد ، خون زیادی هم
از بدنش خارج نشد مرغ بدبخت از ترس ، قبل از مرگ ، مرده بود...
مرد فورا خداحافظی کرد و رفت و ما را جا گذاشت با محوطه ای به خون 
کشیده شده و یک پارچ آبی که قادر نبود آنهمه را پاک کند و سه مرغ بی
جان و خاطره تلخی که در ذهن حکّ شد و هیچ چیز آن را نمی زداید حتی
اگر یک اقیانوس آب رویش بریزی چه برسد به یک پارچ !
( این جریان واقعی است )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

26 دی ماه 1393
......................
36 سال قبل در همچو روزی (26 دی 1357)
شاه ، ایران را ترک کرد و بلافاصله در بسیاری
از شهرها مجسمه هایش به زیر کشیده شد.
..........ده ها و صدها سال مردم در کشوری زندگی میکنند در
حالیکه شاهد هیچ جنگی ، هیچ انقلابی و هیچ اتفاقی که مسیر
حرکت جامعه را متاثر کرده و باعث ورق خوردن برگ مهمی از تاریخ
آن کشور شود نیستند .....امّا ما در عمر پنجاه و اندی خود چه روزهای
مهم (بسیار مهم ) ار تاریخ این کشور و تمدن قدیمی را شاهدبودیم وهستیم 
از انقلاب بزرگ و بی نظیر که هنوز که هنوز است پس لرزه هایش فرو 
ننشسته است و جنگی طولانی و پر تلفاتی که بسیاری از مرزهای منطقه
را متزلزل کرد و حوادث بسیار دیگری.........
در 26 دی 57 مثل آینه در ذهنم مجسم است توده های بیشماری از مردم
شادمان از خروج شاه ، هیجان زده ، در حال شعار دادن ( مین اوشیوز 
اللی یددی ...شاه چمداندا گئتدی ) یا ( محللیه شکیللی ...نفت اوغروسو
اکیلدی ).. در میدان ساعت به مجسمه شاه یورش بردند و طنابی بر گردن
و دور کمر مجسمه انداخته و در میان تشویق کر کننده مردم به تنگ آمده از
ظلم و جور مجسمه را پایین کشیده و در خیابان پهلوی آنزمان روی زمین
کشاندند و در حالیکه خیلیها سوار آن شده بودند چند ساعتی مسیر چهار
راه شهناز تا میدان آبرسان را طی کردند......
(عکس گویا پایین آوردن مجسمه را در میدان ساعت تبریز را نشان میدهد)

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خانه مادربزرگ 
هنوز که هنوزه بعد از این همه سال هر وقت از
نزدیکی ایستگاه راه آهن تبریز میگذرم دلم میگیره .....
................... جایی خوانده ام که فرق دستگاههای 
ضبط صدا و تصویر با مغز انسان که همان کار را انجام میدهد
در این است که مغز انسان خاطرات و تصاویر و صداها را با 
اخساساتی که از دیدن و شنیدن آنها ایجاد میشود باهم ضبط
میکند. دانشمندان پی برده اند که با تحریک برخی از سلولهای 
مغزی که محل ضبط حوادث و خاطرات هستند ، برخی احساسات
بعضا متضاد مثل دلتنگی و شادی و اضطراب و غصه به توالی و
پشت سرهم در انسان ظاهر میشود ...
این مطلب را من یکی با تمام وجود درک کرده ام گاهی یک ترانه
قدیمی را که میشنوم ناخود آگاه اوقاتم تلخ میشود و دلتنگ میشوم
مطمئن هستم که بار اولی که این ترانه را شنیده ام و در ذهنم بایگانی
شده اوضاعم روبراه نبوده یا امتحانم خراب شده یا با یکی دعوام شده
یا خادثه ناخوشایند دیگری برام رخ داده است . در تکمیل ای مساله 
لازم است اشاره کنم که در کودکی و نوجوانی تعطیلات عید را از
شهرمان میامدیم تبریز خانه مادر بزرگم ، و آنقدر این مسافرت خوش
میگذشت که از یک ماه مانده به عید روزها و شبها را میشمردیم تا 
روز موعود فرا برسد ، چند روز اول تعطیلات را در تبریز دلخوش بودیم
از روز پنجم یا ششم دلتنگی رفتن و بازگشت به منزلمان شروع میشد
طوری که در روز آخر کارم فقط گریه بود و اشک ریختن ، صبح روز آخر
اول وقت با تاکسی میامدیم ایستگاه راه آهن ، من با بغضی در گلو
و چشمان اشکبار از شیشه تاکسی چشم میدوختم به ساختمان 
ایستگاه که پیوسته نزدیکتر و بزرگتر میشد در انتظارمعجزه ای که رخ دهد
و قطار به هر دلیلی حرکت نکند و من را از دنیای شیرین خانه مادربزرگ
به غربت منزلمان در جلفا نبرد.. معجزه ای که هیچ سالی اتفاق نیفتاد
.......حالا نزدیک پنجاه سال از آن روزها میگذرد ، دیگر نه مادربزرگی 
مانده ، نه خانه مادربزرگ و نه آن دور هم جمع شدنها و گفتنها و خندیدنها
.....امّا حالا هم که از نزدیک ایستگاه راه آهن تبریز میگذرم بغض راه
گلویم را میبندد و قلبم یکجوری فشرده میشود ، اگر ذهنم را منحرف نکنم
و از دور و بریها خجالت نکشم نم قطره اشکی هم آماده است که
فورا بر گوشه چشمم بنشیند...........عجب دنیای عجیبی است...
عکس این پسر بجه که با قیافه عصبی و غصه دار از پنجره قطار
نگاه میکند امشب حسابی دلتنگم کرد و کل زندگیم را از جلوی چشمانم 
گذراند....
در یکی از داستانهای ایوان تورگینف خوانده ام:
روزهای شادی و سالهای دلخوشی مثل ابرهای بهاری شتابان گذشتند !

  • حمیدرضا مظفری
  • ۱
  • ۰

خاطرات تدریس (2)
همکاری دارم که خانمش هم معلم یکی از مدارس تبریز است 
خانمش تعریف میکرد که تو مدرسه شان که حدود چهارده ، پانزده نفر
کادر دارند دو نفر خانم دبیر هر روز و تو هر زنگ استراحتی دفتر را با سر 
و صدا و صحبتشان به هم میریزند ، یکیشان شوهرش پزشک است و دیگری
هم زن یک مهندس پتروشیمی است ، زنگ تفریح که میخورد و همکاران در دفتر
جمع میشوند این دو خانم هنوز درست روی صندلیشان و سرجایشان مسقر
نشده شروع میکنند خانم پزشک با صدای بلند : دیشب دکتر باز هم موز خریده
بود اونهم پنج کیلو ! میگم دکتر جان ، عزیز من ، قربان روحیه دست و دل بازت برم
من ، آخه پنج کیلو موز برای چی خریدی ، بذار یخچال کمی خالی بشه عزیزم..
اون تموم نکرده صدای خانم مهندس از گوشه دیگر دفتر چشم ها را به آن سو 
برمیگردونه : مهندس رو چرا نمیگی ، دیشب یک جعبه نارنگی خریده آورده خونه
میگم ، مرد به ما رحم نمیکنی به آشغالی رحم کن ، دو ساعت نمیشه نصف
جعبه نارنگی خراب شده را ریختم تو کیسه گذاشتم دم در ! .....، سانی دخترم
ظهرش گفته بابا این خودکارم بد رنگ مینویسه ، شب دیدم سه جین خودکار خریده
آورده خونه یک جعبه آبی ، یک جعبه خودکار قرمز ، یک جعبه سیاه ، نمیدونم 
چکار کنم از دستش ، بچه هم دو سطر با یکی مینویسه میندازه دور ... خانم 
مهندس داره دور برمیداره که دوباره خانم دکتر میپره وسط و رشته کلام را بدست
میگیره ، دکتر رفته یک گوشی اسمارت فون ، آخرین مدل سامسونگ نت خریده
برای پسرم اردشیر ، میگم دکتر آخه بچه 5 ساله چی میفهمه گوشی اسمارت
یعنی چی !...خانم مهندس خودشو آماده میکرد یک آیفون 6 برای سانی شان
تدارک ببینه که زنگ میخوره و همه پا میشند امّا قصه دنباله داره و ادامه سریال
خریدهای آقای دکتر و آقای مهندس روزها و هفته ها و ماهها ادامه داره.....
خانم همکارم ادامه میده که این مساله آنقدر دامنه دار شد که به کل اعصابم
را بهم ریخت و ذلّه ام کرد و بالاخره روزی از روزها بعد از اینکه طبق معمول
خانم دکتر از 5 کیلو موز شروع کرد و خانم مهندس هم نصف جعبه نارنگی را
بیرون ریخت تا جا برای جعبه تازه خریده باز شود تا خانم دکتر ادامه بحث را بدهد
یکدفعه پریدم وسط معرکه و بلند گفتم « معلم هم دیشب نیم کیلو سیب زمینی
خرید !» خانم دکتر و خانم مهندس خشکشان زد و بقیه همکاران جا خوردند
زیرا به این دیالوگ دو نفره عادت داشتند و هیچ وقت نفر سومی وسط ماجرا
بساطشان را به هم نزده بود . خانم دکتر با تعجب پرسید : متوجه نشدم چرا 
بس میگی معلم ؟ تو که شوهرت را با اسمش صدا میکردی ؟ عصبی و بلند
داد کشیدم : بس کنید بابا ، هی دکتر خرید مهندس خرید این ده کیلو ، آن صد
کیلو ، بابا انصاف داشته باشید نیم کیلو سیب زمینی هم بذارید بمونه برای ما !
همه بازار و میدان و مغازه ها را تپاندید توی خانه تان انصافتان را شکر !!!
.........................گوش شیطان کر از آنروز به بعد هم دکتر و هم مهندس 
کمی به خودشان و خانم ها هم به دهنشان استراحت داده اند!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ماجراهای جلفا ( 3) ، جبلی ، عسگر عمی
.........................................................
درباره قهوه خانه جبلی در جلفا ، قبلا چیزهایی گفته بودم ، قهوه خانه
بزرگی بود در محوطه اصلی جلفا ، جایی که اتوبوس و مینی بوسهای 
مسافری که کارگران گمرک و راه آهن را جابجا میکردند تقریبا در نزدیکی
آن توقف میکردند.
ساختمان قهوه خانه انباری بزرگی بود که گویا قبلا برای نگهداری اجناس
و وسایل ترخیص شده از گمرک بکار میرفت ، عرض کم و طول بلندی 
داشت و فاقد پنجره های زیاد بود و نور لامپهایی هم که برای روشناییش
وصل کرده بودند کافی به نظر نمیرسید طوری که همیشه خدا داخل 
قهوه خانه تاریک و کم نور بود علاوه بر آن دود سیگار و قلیان هایی که از
اوّل صبح تا آخر شب در حال کار کردن بودند چنان غلیظ بودند که چشم
چشم را نمیدید ، چند بار دنبال پدر بزرگم خیلی جاها را سر زدم و به 
قهوه خانه جبلی هم رفتم ، از جلوی در هیچ چیز دیده نمیشد باید از
جلوی همه میزها سان میدیدی و رد میشدی و زل میزدی به آدمهایی
که پشت میزها نشسته اند تا بفهمی کی به کیه و چی به چیه !
خود جبلی ( ما بهش جیبیلی میگفتیم ) هم پیرمرد لاغر اندام قد 
کوتاهی بود با ریش کم و بیش خاکستری و موهای کم پشت و بور و 
دندانهایی که چند تایش ریخته و چند تای جلویش هم روکشی از طلا
داشت ، یک دستمال بزرگی بر گردن انداخته و پشت کفشهایش را
خوابانده و مثل فرفره در قهوه خانه جلو و عقب میرفت ، چای می آورد
قلیان میبرد و زبر و زرنگ به کارهایش میرسید.
پدرم تعریف میکند که وقتی در سال 20 روسها از ارس گذشتند و وارد
جلفا شدند قهوه خانه جبلی همچنان مشغول فعالیت بود ،آن موقع یک
مرد میانسالی که همه « عسگر عمی » صدایش میکردند پای
ثابت مشتریان قهوه خانه جبلی بود که یک پایش کامل میلنگید و به 
سختی راه میرفت و با همین وضع وسایل و خریدهای دیگران را به
خانه هاشان میرساند و با صنار دو شاهی که گیر میاورد زندگی خودش
را میچرخاند و بیشتر اوقات در قهوه خانه پلاس بود.
یکی دو روز بعد از اشغال جلفا ، چند سرباز روس بطرف قهوه خانه جبلی
آمدند، خبر که به قهوه خانه رسید همه آنهایی که آنجا بودند سریع از
محوطه خارج شده و دور شدند ، کسی در آن موقعیت حوصله سوال و 
جواب و دردسر نداشت ، امّا عسگر که در راه رفتن مشکل داشت 
زیر یکی از میزهای انتهای قهوه خانه که از نظرها دور بود مخفی شد.
سربازهای روس جلوی قهوه خانه ایستادند و یکی داخل شد نگاهی به
داخل قهوه خانه تاریک و خلوت انداخت و رو به جبلی کرد : عسگر وار ؟
( عسگر در ترکی ترکیه و آنور ارس سرباز معنی میدهد، در واقع سرباز
روس از جبلی در مورد وجود نظامی ایرانی در قهوه خانه میپرسد امّا
جبلی آنرا به معنی شخص « عسگر» میفهمد ) جبلی سری تکان
میدهد و با نا امیدی به ته قهوه خانه چشم میدوزد و با لحن غمگینی
دادمیکشد : عسگر بیا بیرون ، فهمیده اند اینجایی !
عسگر که در تاریکی از زیر میز بیرون میاید سرباز روس به تصور اینکه
نظامی ایرانی است و ممکن است مسلح باشد شلیک میکند و مرد 
بدبخت ، کف قهوه خانه جبلی از پا در میاید...
( داستان فوق روایت پدرم است و واقعی است و در جلفا اتفاق افتاده
است و عکس زیر هم نقشه جلفا و دهات اطراف ان است که از کتاب
« دیباچه ای بر فرهنگ کشاورزی شهرستان مرند » برداشته ام )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یکی را میشناختم که............ (3)
93/10/16
................................................
همکار بودیم ولی زیاد از کارهایش سر در نمی آوردم 
هر روز که در آموزشگاه کلاس داشت چه صبح چه بعد
از ظهر ، تا میرسید آموزشگاه بعد از سلام و احوالپرسی
اولین کاری که میکرد این بود که میرفت کنار میز مدیریت
و کیفش را روی صندلی میگذاشت و گوشی تلفن را بر 
میداشت و به خانه شان زنگ میزد ، چند کلمه ای با عیال
حرف میزد سفارش میگرفت ، سفارش میداد، چند کلمه ای
رد و بدل میکرد و خداحافظ، گوشی را میذاشت سرجاش
و میرفت یک چای از سماور میریخت و میامد مینشست
سر جایش ، اینکار همیشگی اش بود ، سرجاش که آرام 
میگرفت و تا زنگ را بزنند و کلاسها شروع شود گوشی همراهش
را در میاورد و مشغول میشد.
اینکار را تقریبا هر روزی که به آموزشگاه میامد ( هفته ای
دو روز در آموزشکاه کلاس داشت ) تکرار میکرد، در این میان
آنچه که بیشتر باعث تعجب من میشد تلفن های اوّل صبحش
بود ، اینکه از خانه را بیفتی بیایی آموزشگاه و هنوز نیم ساعتی
از خروجت از خانه نگذشته تلفن بزنی خانه و باقی ماجرا جای
تعجب هم داشت ولی نمیتوانستم ازش بپرسم میترسیدم
ناراحت شود یا فکر کند که خدای نکرده به خاطر هزینه تلفن
آموزشگاه دارم ازش میپرسم ، تا اینکه بالاخره کنجکاوی باعث
شد روزی سرم را بردم کنار گوش یکی از دوستان مشترک
و ضمن اشاره به همکارمان که کنار میز داشت کار هر روزه اش
را انجام میداد یواشکی پرسیدم که تو میدونی جریان اینکار
فلانی چیه ؟ دوست مشترک برگشت طرفم و چنان بهت زده
نگاهم کرد که شوکه شدم ! و گفت : یعنی تو نمیدونی ؟!
با تعجب پرسیدم : چی رو باید میدونستم ؟! و بهش علامت 
دادم که کمی یواشتر حرف بزند تا فلانی متوجه نشود..
دوست مشترکمان با دستش زد بر گونه خودش و گفت : این
تن بمیره نمیدونی ؟...و من بهت کرده جواب دادم : نه واللاه
من چیزی نمیدونم ! سرشو آورد نزدیکتر و پچ پچ کرد : تقصیر
زنشه دیگه ، بهش مشکوکه ، خیلی وسواس داره ، فکر میکنه
این میره جای دیگه بهش دروغ میگه که آموزشگاه درس دارم
این بدبخت هم مجبوره از تلفن ثابت آموزشگاه زنگ بزنه به
زنش تا اون بفهمه تو آموزشگاهه !! و ادامه داد : بدبختیه
بزرگیه ها ! خدا نصیب هیچ مردی نکنه ، سالهاست یک جرعه
آب ، راحت از گلوش پایین نرفته...،دوستمان که دید من با تعجب 
دارم نگاهش میکنم در حالیکه سرش را با افسوس تکان میداد
اضافه کرد .. تو دانشگاه ، بچه بسیار پر انرژی و با حالی بود
میگفت برای ساختن یک زندگی عالی هیچ چیز و هیچکس
جلودارش نیست و اگر لازم بشه دنیا را عوض میکنم امّا از وقتی
ازدواج کرد و زن گرفت جرئت عوض کردن کانال تلویزیون را هم نداره!
.....همانطور که ما صحبت میکردیم همکار صبورمان داشت
توضیحات آخر را میداد :...آره عزیزم دو جلسه درس دارم ساعت
12 تمام میشه 12.5 خونه ام...چشم چشم زود میام!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یکی را میشناختم که............(2)
93/10/15
.................................................
توی سلمانی نشسته بودم ، هنوز دو سه نفری به نوبتم
مانده بود که در را باز کرد و آمد تو ، یاالله گفت و نشست
چند نفری به احترامش نیم خیز شدند و شاگرد سلمانی
فوری چایی قند پهلویی گذاشت جلوش ، همان هیکل
درشت و چارشانه و قد وقواره بزرگ را داشت و همان حالت
بی اعتنایی به دیگران را ، هیچ فرق نکرده بود
اینها را همانطور که زیر چشمی نگاهش میکردم فهمیدم
آمده بود چند دقیقه ای به قول خودش نفسی تازه کند و برود
برای اصلاح نیامده بود به گمانم دنبال گوش خالی میگشت
تا پرش کند......
این حاج « آقا » را من از قبل میشناختم ، مرد قدیمی ولی
تازه به دوران رسیده ای بود که تکبر و تفرعن و سر و زبانداری
را با هم داشت . چند سال پیش آمده بود آموزشگاه کنکور
برای پسر دوم ابتداییش دنبال معلم خصوصی میگشت
هر چه میگفتم حاج آقا دبیران اینجا کنکور درس میدهند
در دوم ابتدایی سررشته ندارند به گوشش فرو نمیرفت که
نمیرفت ، میگفت یک بارفقط یکبار هم گره کار ما به دست شما
افتاد ببینید چه ادا بازی در میاورید ! (گویا هر روز کار ما ایشان
انجام میداد!) القصه هرچه تحقیر و ارادت مخلصانه بلد بود نثار
ما کرد و رفت ( هی به ترکی تکرار میکرد : «بیر گون ده 
دمیر قاپینین ، تخته قاپی یه ایشی توشوب دا ! » بیز تخته
قاپی اولدوق ، « آقا » دا دمیر قاپی)......................
حاجی آقا که گوش خالی و بیکار پیدا کرده بود شروع کرد
به طنّازی و پیله کردن به این و به آن ، و هزل و تمسخر
و دست انداختن ، و دور و بریها هم هرهر و کر کر خنده هاشان
را شروع کردند و جالب اینه که اونهایی که خودشون دستمایه
طنازی حاجی « آقا » قرار میگرفتند بلندتر از بقیه میخندیدند.
منهم یک روزنامه بر داشته و با آن خودم را سرگرم نشان
میدادم و به ظاهر توجهی به فرمایشات ایشان نداشتم که
یکدفعه حاجی « آقا » برگشت طرف من که : نظر شما جیه
آقای مهندس ! (مهندس را هم عمدا غلیظ بیان کرد )، 
حالا همه ساکت شده و برگشته اند طرف من ...........
گفتم من نطری ندارم حاج « آقا » و لبخندی تحویلش دادم
حاجی آقا خندید و گفت : « حالا میفهمم چرا ساکتی !
موها ت که داره سفید میشه ، دندونها هم که یکی دوتاش
ریخته ، عینک هم که داری چشمات حتما ضعیف شده..
با دست زد بر زانوش... رو به سوی پیری ، آخ که بد دردیه 
پیری ! و خطاب به من یک بیت شعر خواند:
(قصه زندگی افسانه ای شیرین بود امّا
به پایان میرسد این داستان آهسته آهسته)
و دورو بری ها خندیدند و به حاجی دست مریزاد گفتند..
حاجی « آقا » سر کیف بود جوّ را در اختیار داشت همه
چشم به دهانش داشتند و تنها فرد ساکت جمع را هم
منکوب کرده بود ، استکان جایش را برداشت و سر کشید
گفتم حاج « آقا » بیت بعدی این شعر را میدانید ؟
همه برگشتند طرف حاجی ، حاجی تاملی کرد و بعد گفت
نه نمیدانم ، اگر شما میدانید بفرمایید ما هم یاد بگیریم !
این شعر را خوب بلد بودم ، سطر به سطرش را ، عموی
مرحومم با خط خوشی که داشت روی یک صفحه کاغذ
نوشته بود و یادگاری داده به من ، حالا هم بین کاغذهایم
دارمش ، رو به سمت حاجی کرده و خواندم براش:
(ز بالا نشینی ها هر گز مشو غافل که چرخ دون
کشد از زیر پایت نردبان آهسته آهسته )
مغازه سلمانی از شدت خنده یکدفعه ترکید....
حاجی « آقا » خودش را جمع و جور کرد فلنگ را ببندد
گفتم حاج « آقا » ادامه اش را بخوانم؟ حاجی در حال
بلند شدن از جاش جواب داد انشاءاله بماند دفعه بعد
من کار دارم باید بروم و در حالی که به ساعتش نگاه 
میکرد گورش را گم کرد در حالی که خنده جمع پشت 
سرش بود

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یکی را میشناختم که......... (1)
93/10/14
......................
چند سالی با هم همکار بودیم ایشان زبان انگلیسی درس
میداد ، آدم از خود راضی بود و همه اش از خودش میگفت
و از هنرش ، مهارتش ، و تسلطش بر درس و کلاس تعریف
میکرد و اغراق و گنده پراکنی از خصوصیات بارزش به شمار
میرفت ( یئکه جیریردی ! ) و طوری داستان سرایی میکرد
که کسی از دوستان به گرد پایش نمیرسید ( مثل :بوردا منم
بغداددادا کور خلیل ! ) البته این خصوصیت (نمیدانم درسته 
یا نه ) در حال حاضر بین همکاران و اهالی کنکوری رشد خوبی
دارد. و اکثر دوستان در بازاری که رواج و خریدار دارد مشغول
حماسه سرایی درباره خودشان هستند ! باری
روزی در داخل ماشین ایشان داشتیم میرفتیم مراسمی که
این همکار رشته صحبت را مثل سابق از دست همه در
آورد و درباره خرید ماشین پرایدش در دورانی که پراید داشتن
و خریدنش شان و شهرت به همراه داشت دادسخن داد:
پراید ( با تاکید بر پ ) را تازه خریده ام عیال را جلو نشاندم
و گفتم یک دوری در شهر بزنیم چشم حسود بترکد (!) و بعد
بریم آذرشهر ، هم زیارت است و هم تجارت ، دوستان هم 
ما را ببینند و برگردیم خانه ، از شهر که خارج شدیم طرف
آذرشهر ، اولین ماشینی که از روبرو میامد نزدیک ما که 
رسید چراغ داد و رد شد ، بعد دومی و سومی هم به 
همین ترتیب ، تا اینکه عیال به حرف در آمد که فلانی این
ماشینها چرا به ما که میرسند چراغ میدهند ؟( این چراغ دادن
نمیدانم در فارسی درسته یا نه ما در ترکی داریم: چیراخ
وه ریر !) منهم در حالیکه بادی به غبغب انداختم گفتم 
حاجی خانوم من را دستکم گرفتی ؟، یک شهر منو 
میشناسند ناسلامتی دبیر بچه هاشان هستم ، حتما
اولیاء محصلینم هستند میبینند ماشین تازه خریدیم
اینجوری تبریک میگویند !... حاجی خانم ساکت شد 
امّا خودم هم از اینکه این همه ماشین از باری و کامیون
و سواری بگیر تا کمپرسی و تریلی و...همچو استقبالی
ازم بکنند متعجب بودم ( واقعا شهرت هم چیز خوبی نیستا!)
نزدیکی های آذرشهر یک جای با صفا نگهداشتم تا هوایی
تازه کنیم با عیال از ماشین پیاده شدیم دوری دور ماشین
زدیم و دستی بر سر و گوش ماشین کشیدیم که دیدم
یک مرد میان سالی از فاصله نه چندان زیاد برایم دست
تکان میدهد و داد میزند حاجی ...حاجی ، زنم رو کرد به من
و با تعجب پرسید : نکنه از اینجا هم محصل داری ؟ لبخندی
تحویلش دادم یعنی که طبیعیه عزیزم ! و برای مرد دست
تکان دادم و با صدای بلند گفتم ممنون ، ممنون ، مرد 
صدایش را بلندتر کرد : چراغ های ماشینت روشنه ، چراغات
رو خاموش کن !....با تعجب نگاهی به چراغها کردم راست
میگفت چراغها روشن بود...دوزاریم افتاد فهمیدم چرا مردم
تو راه هی چراغ میدادند!! حاجی خانوم دلداریم داد : شاید
بعضی هاشان هم میشناختنت ، به دلت بد نیار.....
( جریان فوق واقعی است )

  • حمیدرضا مظفری