جولفالی

  • ۰
  • ۰

یکی را میشناختم که............ (3)
93/10/16
................................................
همکار بودیم ولی زیاد از کارهایش سر در نمی آوردم 
هر روز که در آموزشگاه کلاس داشت چه صبح چه بعد
از ظهر ، تا میرسید آموزشگاه بعد از سلام و احوالپرسی
اولین کاری که میکرد این بود که میرفت کنار میز مدیریت
و کیفش را روی صندلی میگذاشت و گوشی تلفن را بر 
میداشت و به خانه شان زنگ میزد ، چند کلمه ای با عیال
حرف میزد سفارش میگرفت ، سفارش میداد، چند کلمه ای
رد و بدل میکرد و خداحافظ، گوشی را میذاشت سرجاش
و میرفت یک چای از سماور میریخت و میامد مینشست
سر جایش ، اینکار همیشگی اش بود ، سرجاش که آرام 
میگرفت و تا زنگ را بزنند و کلاسها شروع شود گوشی همراهش
را در میاورد و مشغول میشد.
اینکار را تقریبا هر روزی که به آموزشگاه میامد ( هفته ای
دو روز در آموزشکاه کلاس داشت ) تکرار میکرد، در این میان
آنچه که بیشتر باعث تعجب من میشد تلفن های اوّل صبحش
بود ، اینکه از خانه را بیفتی بیایی آموزشگاه و هنوز نیم ساعتی
از خروجت از خانه نگذشته تلفن بزنی خانه و باقی ماجرا جای
تعجب هم داشت ولی نمیتوانستم ازش بپرسم میترسیدم
ناراحت شود یا فکر کند که خدای نکرده به خاطر هزینه تلفن
آموزشگاه دارم ازش میپرسم ، تا اینکه بالاخره کنجکاوی باعث
شد روزی سرم را بردم کنار گوش یکی از دوستان مشترک
و ضمن اشاره به همکارمان که کنار میز داشت کار هر روزه اش
را انجام میداد یواشکی پرسیدم که تو میدونی جریان اینکار
فلانی چیه ؟ دوست مشترک برگشت طرفم و چنان بهت زده
نگاهم کرد که شوکه شدم ! و گفت : یعنی تو نمیدونی ؟!
با تعجب پرسیدم : چی رو باید میدونستم ؟! و بهش علامت 
دادم که کمی یواشتر حرف بزند تا فلانی متوجه نشود..
دوست مشترکمان با دستش زد بر گونه خودش و گفت : این
تن بمیره نمیدونی ؟...و من بهت کرده جواب دادم : نه واللاه
من چیزی نمیدونم ! سرشو آورد نزدیکتر و پچ پچ کرد : تقصیر
زنشه دیگه ، بهش مشکوکه ، خیلی وسواس داره ، فکر میکنه
این میره جای دیگه بهش دروغ میگه که آموزشگاه درس دارم
این بدبخت هم مجبوره از تلفن ثابت آموزشگاه زنگ بزنه به
زنش تا اون بفهمه تو آموزشگاهه !! و ادامه داد : بدبختیه
بزرگیه ها ! خدا نصیب هیچ مردی نکنه ، سالهاست یک جرعه
آب ، راحت از گلوش پایین نرفته...،دوستمان که دید من با تعجب 
دارم نگاهش میکنم در حالیکه سرش را با افسوس تکان میداد
اضافه کرد .. تو دانشگاه ، بچه بسیار پر انرژی و با حالی بود
میگفت برای ساختن یک زندگی عالی هیچ چیز و هیچکس
جلودارش نیست و اگر لازم بشه دنیا را عوض میکنم امّا از وقتی
ازدواج کرد و زن گرفت جرئت عوض کردن کانال تلویزیون را هم نداره!
.....همانطور که ما صحبت میکردیم همکار صبورمان داشت
توضیحات آخر را میداد :...آره عزیزم دو جلسه درس دارم ساعت
12 تمام میشه 12.5 خونه ام...چشم چشم زود میام!

  • ۹۳/۱۰/۲۰
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی