« ما همان مرغ سوّم هستیم ! »
93/10/25
........................................................
بعد از تمام شدن درسم در دانشگاه مدّتی در تهران بودم برای
کار و تدریس ، اوّل زندگی بود و جوانی و نداری ، در خانه دایی ام میماندم
صبح ها که همه اهل خانه سرکار میرفتند اداره خانه با من بود و عصرها که
همه جمع میشدند من میرفتم دنبال تدریس و کار و علافی....
روزهای سفت و سخت اوایل دهه شصت بود ، زن دایی آموزگار بود و روزی
از روزها یکی از اولیاء دانش آموزانش که گویا در حومه تهران مرغداری داشت
برای تشکر و تقدیر از عزیز ما ( زن دایی ام ) چند مرغ زنده کادو آورد برای ایشان،
آیفون زدند ، ما طبقه سوّم بودیم آقایی که مرغ ها را آورده بود کلّی از زحمات
زن دایی تشکر کرد و سه مرغ زنده ای که پاهایشان را بسته بود و حسابی
سرو صدا میکردند به زمین گذاشت. از او تشکر کردیم ولی با شرمندگی
یادآوری کردیم که در طبقه سوّم آپارتمان ساکت و خلوت امکان نگهداری از
مرغ و خروس وجود ندارد و اگر زحمتی نیست ایشان مرغها را برگرداند .
پدر دانش آموز عزیز ما ، لبخندی زد که اینکه کاری ندارد، چاقو همراهم دارم
اگر ایشان ( اشاره به من ) یک پارچ آب بیاورد همین محوطه باز بیرون
ساختمان هر سه تاشان را سر میبرم !
ایشان با مرغها و بنده پشت سر ایشان با پارچ آبی در دست پلّه ها را چهارتا
یکی کردیم و رفتیم بیرون آپارتمان ، آقا مرغها را گذاشت زمین ، مرغ ها
ایستاده بودند ولی چون پاهاشان بسته بود نمیتوانستند فرار کنند، مرد
تیغه چاقویش را با آرنج پیراهنش پاک کرد و مرغ اوّل را بر داشت و برخلاف
آنچه که من قبلا در شهر خودمان دیده بودم که بالهای مرغ را با زانو و تنه اش
را با یک دست نگهداشته و بعد از سر بریدن آنقدر در آن حالت میمانند که خون
بدن مرغ خارج شده و کلا از پا در آید ، مرد گلوی مرغ را برید و مرغ را ول کرد
مرغ بال بال زد و خودش را به در و دیوار کوبید و همه جا را بهم ریخت و کلّ
محوطه و اسفالت و دیوارها را به خون کشید تا آرام گرفت ، مرد که گویا
عجله داشت سریع سراغ مرغ دوّم رفت و همان بلا را سر دوّمی هم در آورد
من در فکر این بودم که این مرد چقدر راحت میتواند جان موجود زنده را بگیرد
و اینکار چه اندازه سنگدلی میخواهد که صدای مرد به خودم آورد که سوّمی
را بیار !رفتم طرف مرغ سوم که سرپا بود و اینهمه ماجرا جلوی چشمانش
اتفاق افتاده بود، خم شدم مرغ سوم را بردارم که مرغک ناله ای کرد و یکوری
به بغل روی زمین غلتید و چشمانش سوسو زد، اعصابم بهم ریخت تامل
کردم ، مرد سریع آمد و مرغ از پا در آمده را برداشت و بدون اینکه فرصتی
از دست بدهد گلویش را برید و ول کرد....
جای هیچ تعجبی نبود این مرغ نه بال بال زد نه تکانی خورد ، خون زیادی هم
از بدنش خارج نشد مرغ بدبخت از ترس ، قبل از مرگ ، مرده بود...
مرد فورا خداحافظی کرد و رفت و ما را جا گذاشت با محوطه ای به خون
کشیده شده و یک پارچ آبی که قادر نبود آنهمه را پاک کند و سه مرغ بی
جان و خاطره تلخی که در ذهن حکّ شد و هیچ چیز آن را نمی زداید حتی
اگر یک اقیانوس آب رویش بریزی چه برسد به یک پارچ !
( این جریان واقعی است )
- ۹۳/۱۰/۳۰