خانه مادربزرگ
هنوز که هنوزه بعد از این همه سال هر وقت از
نزدیکی ایستگاه راه آهن تبریز میگذرم دلم میگیره .....
................... جایی خوانده ام که فرق دستگاههای
ضبط صدا و تصویر با مغز انسان که همان کار را انجام میدهد
در این است که مغز انسان خاطرات و تصاویر و صداها را با
اخساساتی که از دیدن و شنیدن آنها ایجاد میشود باهم ضبط
میکند. دانشمندان پی برده اند که با تحریک برخی از سلولهای
مغزی که محل ضبط حوادث و خاطرات هستند ، برخی احساسات
بعضا متضاد مثل دلتنگی و شادی و اضطراب و غصه به توالی و
پشت سرهم در انسان ظاهر میشود ...
این مطلب را من یکی با تمام وجود درک کرده ام گاهی یک ترانه
قدیمی را که میشنوم ناخود آگاه اوقاتم تلخ میشود و دلتنگ میشوم
مطمئن هستم که بار اولی که این ترانه را شنیده ام و در ذهنم بایگانی
شده اوضاعم روبراه نبوده یا امتحانم خراب شده یا با یکی دعوام شده
یا خادثه ناخوشایند دیگری برام رخ داده است . در تکمیل ای مساله
لازم است اشاره کنم که در کودکی و نوجوانی تعطیلات عید را از
شهرمان میامدیم تبریز خانه مادر بزرگم ، و آنقدر این مسافرت خوش
میگذشت که از یک ماه مانده به عید روزها و شبها را میشمردیم تا
روز موعود فرا برسد ، چند روز اول تعطیلات را در تبریز دلخوش بودیم
از روز پنجم یا ششم دلتنگی رفتن و بازگشت به منزلمان شروع میشد
طوری که در روز آخر کارم فقط گریه بود و اشک ریختن ، صبح روز آخر
اول وقت با تاکسی میامدیم ایستگاه راه آهن ، من با بغضی در گلو
و چشمان اشکبار از شیشه تاکسی چشم میدوختم به ساختمان
ایستگاه که پیوسته نزدیکتر و بزرگتر میشد در انتظارمعجزه ای که رخ دهد
و قطار به هر دلیلی حرکت نکند و من را از دنیای شیرین خانه مادربزرگ
به غربت منزلمان در جلفا نبرد.. معجزه ای که هیچ سالی اتفاق نیفتاد
.......حالا نزدیک پنجاه سال از آن روزها میگذرد ، دیگر نه مادربزرگی
مانده ، نه خانه مادربزرگ و نه آن دور هم جمع شدنها و گفتنها و خندیدنها
.....امّا حالا هم که از نزدیک ایستگاه راه آهن تبریز میگذرم بغض راه
گلویم را میبندد و قلبم یکجوری فشرده میشود ، اگر ذهنم را منحرف نکنم
و از دور و بریها خجالت نکشم نم قطره اشکی هم آماده است که
فورا بر گوشه چشمم بنشیند...........عجب دنیای عجیبی است...
عکس این پسر بجه که با قیافه عصبی و غصه دار از پنجره قطار
نگاه میکند امشب حسابی دلتنگم کرد و کل زندگیم را از جلوی چشمانم
گذراند....
در یکی از داستانهای ایوان تورگینف خوانده ام:
روزهای شادی و سالهای دلخوشی مثل ابرهای بهاری شتابان گذشتند !
- ۹۳/۱۰/۳۰