یکی را میشناختم که............(2)
93/10/15
.................................................
توی سلمانی نشسته بودم ، هنوز دو سه نفری به نوبتم
مانده بود که در را باز کرد و آمد تو ، یاالله گفت و نشست
چند نفری به احترامش نیم خیز شدند و شاگرد سلمانی
فوری چایی قند پهلویی گذاشت جلوش ، همان هیکل
درشت و چارشانه و قد وقواره بزرگ را داشت و همان حالت
بی اعتنایی به دیگران را ، هیچ فرق نکرده بود
اینها را همانطور که زیر چشمی نگاهش میکردم فهمیدم
آمده بود چند دقیقه ای به قول خودش نفسی تازه کند و برود
برای اصلاح نیامده بود به گمانم دنبال گوش خالی میگشت
تا پرش کند......
این حاج « آقا » را من از قبل میشناختم ، مرد قدیمی ولی
تازه به دوران رسیده ای بود که تکبر و تفرعن و سر و زبانداری
را با هم داشت . چند سال پیش آمده بود آموزشگاه کنکور
برای پسر دوم ابتداییش دنبال معلم خصوصی میگشت
هر چه میگفتم حاج آقا دبیران اینجا کنکور درس میدهند
در دوم ابتدایی سررشته ندارند به گوشش فرو نمیرفت که
نمیرفت ، میگفت یک بارفقط یکبار هم گره کار ما به دست شما
افتاد ببینید چه ادا بازی در میاورید ! (گویا هر روز کار ما ایشان
انجام میداد!) القصه هرچه تحقیر و ارادت مخلصانه بلد بود نثار
ما کرد و رفت ( هی به ترکی تکرار میکرد : «بیر گون ده
دمیر قاپینین ، تخته قاپی یه ایشی توشوب دا ! » بیز تخته
قاپی اولدوق ، « آقا » دا دمیر قاپی)......................
حاجی آقا که گوش خالی و بیکار پیدا کرده بود شروع کرد
به طنّازی و پیله کردن به این و به آن ، و هزل و تمسخر
و دست انداختن ، و دور و بریها هم هرهر و کر کر خنده هاشان
را شروع کردند و جالب اینه که اونهایی که خودشون دستمایه
طنازی حاجی « آقا » قرار میگرفتند بلندتر از بقیه میخندیدند.
منهم یک روزنامه بر داشته و با آن خودم را سرگرم نشان
میدادم و به ظاهر توجهی به فرمایشات ایشان نداشتم که
یکدفعه حاجی « آقا » برگشت طرف من که : نظر شما جیه
آقای مهندس ! (مهندس را هم عمدا غلیظ بیان کرد )،
حالا همه ساکت شده و برگشته اند طرف من ...........
گفتم من نطری ندارم حاج « آقا » و لبخندی تحویلش دادم
حاجی آقا خندید و گفت : « حالا میفهمم چرا ساکتی !
موها ت که داره سفید میشه ، دندونها هم که یکی دوتاش
ریخته ، عینک هم که داری چشمات حتما ضعیف شده..
با دست زد بر زانوش... رو به سوی پیری ، آخ که بد دردیه
پیری ! و خطاب به من یک بیت شعر خواند:
(قصه زندگی افسانه ای شیرین بود امّا
به پایان میرسد این داستان آهسته آهسته)
و دورو بری ها خندیدند و به حاجی دست مریزاد گفتند..
حاجی « آقا » سر کیف بود جوّ را در اختیار داشت همه
چشم به دهانش داشتند و تنها فرد ساکت جمع را هم
منکوب کرده بود ، استکان جایش را برداشت و سر کشید
گفتم حاج « آقا » بیت بعدی این شعر را میدانید ؟
همه برگشتند طرف حاجی ، حاجی تاملی کرد و بعد گفت
نه نمیدانم ، اگر شما میدانید بفرمایید ما هم یاد بگیریم !
این شعر را خوب بلد بودم ، سطر به سطرش را ، عموی
مرحومم با خط خوشی که داشت روی یک صفحه کاغذ
نوشته بود و یادگاری داده به من ، حالا هم بین کاغذهایم
دارمش ، رو به سمت حاجی کرده و خواندم براش:
(ز بالا نشینی ها هر گز مشو غافل که چرخ دون
کشد از زیر پایت نردبان آهسته آهسته )
مغازه سلمانی از شدت خنده یکدفعه ترکید....
حاجی « آقا » خودش را جمع و جور کرد فلنگ را ببندد
گفتم حاج « آقا » ادامه اش را بخوانم؟ حاجی در حال
بلند شدن از جاش جواب داد انشاءاله بماند دفعه بعد
من کار دارم باید بروم و در حالی که به ساعتش نگاه
میکرد گورش را گم کرد در حالی که خنده جمع پشت
سرش بود
- ۹۳/۱۰/۲۰