جولفالی

  • ۰
  • ۰

یکی را میشناختم که......... (1)
93/10/14
......................
چند سالی با هم همکار بودیم ایشان زبان انگلیسی درس
میداد ، آدم از خود راضی بود و همه اش از خودش میگفت
و از هنرش ، مهارتش ، و تسلطش بر درس و کلاس تعریف
میکرد و اغراق و گنده پراکنی از خصوصیات بارزش به شمار
میرفت ( یئکه جیریردی ! ) و طوری داستان سرایی میکرد
که کسی از دوستان به گرد پایش نمیرسید ( مثل :بوردا منم
بغداددادا کور خلیل ! ) البته این خصوصیت (نمیدانم درسته 
یا نه ) در حال حاضر بین همکاران و اهالی کنکوری رشد خوبی
دارد. و اکثر دوستان در بازاری که رواج و خریدار دارد مشغول
حماسه سرایی درباره خودشان هستند ! باری
روزی در داخل ماشین ایشان داشتیم میرفتیم مراسمی که
این همکار رشته صحبت را مثل سابق از دست همه در
آورد و درباره خرید ماشین پرایدش در دورانی که پراید داشتن
و خریدنش شان و شهرت به همراه داشت دادسخن داد:
پراید ( با تاکید بر پ ) را تازه خریده ام عیال را جلو نشاندم
و گفتم یک دوری در شهر بزنیم چشم حسود بترکد (!) و بعد
بریم آذرشهر ، هم زیارت است و هم تجارت ، دوستان هم 
ما را ببینند و برگردیم خانه ، از شهر که خارج شدیم طرف
آذرشهر ، اولین ماشینی که از روبرو میامد نزدیک ما که 
رسید چراغ داد و رد شد ، بعد دومی و سومی هم به 
همین ترتیب ، تا اینکه عیال به حرف در آمد که فلانی این
ماشینها چرا به ما که میرسند چراغ میدهند ؟( این چراغ دادن
نمیدانم در فارسی درسته یا نه ما در ترکی داریم: چیراخ
وه ریر !) منهم در حالیکه بادی به غبغب انداختم گفتم 
حاجی خانوم من را دستکم گرفتی ؟، یک شهر منو 
میشناسند ناسلامتی دبیر بچه هاشان هستم ، حتما
اولیاء محصلینم هستند میبینند ماشین تازه خریدیم
اینجوری تبریک میگویند !... حاجی خانم ساکت شد 
امّا خودم هم از اینکه این همه ماشین از باری و کامیون
و سواری بگیر تا کمپرسی و تریلی و...همچو استقبالی
ازم بکنند متعجب بودم ( واقعا شهرت هم چیز خوبی نیستا!)
نزدیکی های آذرشهر یک جای با صفا نگهداشتم تا هوایی
تازه کنیم با عیال از ماشین پیاده شدیم دوری دور ماشین
زدیم و دستی بر سر و گوش ماشین کشیدیم که دیدم
یک مرد میان سالی از فاصله نه چندان زیاد برایم دست
تکان میدهد و داد میزند حاجی ...حاجی ، زنم رو کرد به من
و با تعجب پرسید : نکنه از اینجا هم محصل داری ؟ لبخندی
تحویلش دادم یعنی که طبیعیه عزیزم ! و برای مرد دست
تکان دادم و با صدای بلند گفتم ممنون ، ممنون ، مرد 
صدایش را بلندتر کرد : چراغ های ماشینت روشنه ، چراغات
رو خاموش کن !....با تعجب نگاهی به چراغها کردم راست
میگفت چراغها روشن بود...دوزاریم افتاد فهمیدم چرا مردم
تو راه هی چراغ میدادند!! حاجی خانوم دلداریم داد : شاید
بعضی هاشان هم میشناختنت ، به دلت بد نیار.....
( جریان فوق واقعی است )

  • ۹۳/۱۰/۲۰
  • حمیدرضا مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی