خاطرات تدریس (2)
همکاری دارم که خانمش هم معلم یکی از مدارس تبریز است
خانمش تعریف میکرد که تو مدرسه شان که حدود چهارده ، پانزده نفر
کادر دارند دو نفر خانم دبیر هر روز و تو هر زنگ استراحتی دفتر را با سر
و صدا و صحبتشان به هم میریزند ، یکیشان شوهرش پزشک است و دیگری
هم زن یک مهندس پتروشیمی است ، زنگ تفریح که میخورد و همکاران در دفتر
جمع میشوند این دو خانم هنوز درست روی صندلیشان و سرجایشان مسقر
نشده شروع میکنند خانم پزشک با صدای بلند : دیشب دکتر باز هم موز خریده
بود اونهم پنج کیلو ! میگم دکتر جان ، عزیز من ، قربان روحیه دست و دل بازت برم
من ، آخه پنج کیلو موز برای چی خریدی ، بذار یخچال کمی خالی بشه عزیزم..
اون تموم نکرده صدای خانم مهندس از گوشه دیگر دفتر چشم ها را به آن سو
برمیگردونه : مهندس رو چرا نمیگی ، دیشب یک جعبه نارنگی خریده آورده خونه
میگم ، مرد به ما رحم نمیکنی به آشغالی رحم کن ، دو ساعت نمیشه نصف
جعبه نارنگی خراب شده را ریختم تو کیسه گذاشتم دم در ! .....، سانی دخترم
ظهرش گفته بابا این خودکارم بد رنگ مینویسه ، شب دیدم سه جین خودکار خریده
آورده خونه یک جعبه آبی ، یک جعبه خودکار قرمز ، یک جعبه سیاه ، نمیدونم
چکار کنم از دستش ، بچه هم دو سطر با یکی مینویسه میندازه دور ... خانم
مهندس داره دور برمیداره که دوباره خانم دکتر میپره وسط و رشته کلام را بدست
میگیره ، دکتر رفته یک گوشی اسمارت فون ، آخرین مدل سامسونگ نت خریده
برای پسرم اردشیر ، میگم دکتر آخه بچه 5 ساله چی میفهمه گوشی اسمارت
یعنی چی !...خانم مهندس خودشو آماده میکرد یک آیفون 6 برای سانی شان
تدارک ببینه که زنگ میخوره و همه پا میشند امّا قصه دنباله داره و ادامه سریال
خریدهای آقای دکتر و آقای مهندس روزها و هفته ها و ماهها ادامه داره.....
خانم همکارم ادامه میده که این مساله آنقدر دامنه دار شد که به کل اعصابم
را بهم ریخت و ذلّه ام کرد و بالاخره روزی از روزها بعد از اینکه طبق معمول
خانم دکتر از 5 کیلو موز شروع کرد و خانم مهندس هم نصف جعبه نارنگی را
بیرون ریخت تا جا برای جعبه تازه خریده باز شود تا خانم دکتر ادامه بحث را بدهد
یکدفعه پریدم وسط معرکه و بلند گفتم « معلم هم دیشب نیم کیلو سیب زمینی
خرید !» خانم دکتر و خانم مهندس خشکشان زد و بقیه همکاران جا خوردند
زیرا به این دیالوگ دو نفره عادت داشتند و هیچ وقت نفر سومی وسط ماجرا
بساطشان را به هم نزده بود . خانم دکتر با تعجب پرسید : متوجه نشدم چرا
بس میگی معلم ؟ تو که شوهرت را با اسمش صدا میکردی ؟ عصبی و بلند
داد کشیدم : بس کنید بابا ، هی دکتر خرید مهندس خرید این ده کیلو ، آن صد
کیلو ، بابا انصاف داشته باشید نیم کیلو سیب زمینی هم بذارید بمونه برای ما !
همه بازار و میدان و مغازه ها را تپاندید توی خانه تان انصافتان را شکر !!!
.........................گوش شیطان کر از آنروز به بعد هم دکتر و هم مهندس
کمی به خودشان و خانم ها هم به دهنشان استراحت داده اند!
- ۹۳/۱۰/۳۰