جولفالی

۲۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وقتی میخواهیم پیش بچه هامون پز بدیم :
از پول مول که خبری نیست آه نداریم که با ناله سودا کنیم
مقام و مرتبت هم که از ما و ما هم از آنها فراری هستیم، هیچ چیز معتبر و
قابل استناد و مایه فخر و مباهات از مقام علمی و ورزشی و مدال قهرمانی
جهان نه ، کشور هم نه ،حتی قهرمانی ده و ده کوره در سابقه مان نیست
نه مقاله ای ، کتابی ، شعری ، ترجمه ای، نه شرکت در سمیناری ، انجمنی
کنگره ای ،چیزی.....به چه چیزمان پز بدهیم ؟ البته به دوستانمان، هیچ چیز اگر نداریم
این یکی را داریم زیاد هم داریم از بهترین نوعش هم داریم، دوستان عزیزتر از جانی
که حاضرند جانشان را هم برایمان بدهند، حاصل دهها سال رفاقت و ریاضت و دوستی
......از یکیشان برایتان بگویم که اگر لب تر کنم کل زندگیش و پول و ثروتش را پای رفاقت
میریزد، حدود 25 ساله که دوست جون جونی هستیم یک روح در دو بدن ، همکار هم 
هستیم اصلا در آموزشگاه همدیگر را زیارت کرده ایم یا بهتر بگویم یافته ایم و رابطه 
همکاریمان به دوستی عمیق تبدیل شده است . وقتی دخترم بسار کوچک بود در بغلم
میگرفتم و میبردم آموزشگاه ،و آنجا با دوستانم و همکارانم بازی میکردو مشغول میشد
همین امسال ، دقیق تر بگم همین چند هفته قبل دست دخترم را که حالا سوّم دبیرستان میخواند و اخر امسال به سلامتی کنکور خواهد داد گرفته بودم و نزدیکی چهارراه آبرسان میرفتیم که با دوست سابق الذکر روبرو شدیم که تازه از دفترش خارج شده بود بعد از چاق سلامتی و احوالپرسی و تعجب دوستمان از قدّ کشیدن دختر
یک وجبی بغل بابا و... دوستم دست از سرمان نکشید که الّا و بلّا باید بیایید دفتر تا
تحفه ای و کادویی به دخترم بدهد ،کندو کاو در قفسه جزوه های دوست عزیز منجر به این شد که ایشان جزوه سال سوّم را نیافت وبجاش جزوات سال اوّل و دوّم را به دخترم هدیه داد و قول داد که در اسرع وقت پیام بدهد تا من برای گرفتن جزوه سوّم به دفترشان رجوع مجدد بکنم. سرتان را درد نیاورم چند روز بعد پیام رسید و رفتم دفتر تدریس این دوست عزیز تر از جان ، جزوه را با سلام و صلوات داد. دست کردم در جیبم
دودل هم بودم که نکند دوستم را ناراحت کنم ، با شرمندگی پرسیدم چقدر تقدیم کنم؟
ایشان یک تعارفی کرد که بذار باشه ، گفتم ممنونم از لطفتان، شما دو جلد کادو داده اید 
لطفا این یکی را حساب کنید ...دوست عزیز من دستپاچه منّ و منی کرد و آرام و شمرده
ادامه داد : دو جلد که دفعه قبل دادم یک جلد هم این ، میشه سه جلد ، رویهم 
میشه شصت هزارتومان ، شما ولی پنجاه هزار تومان بدهید......عجب.......
دستم که تو جیب شلوارم بود خشکید از اینهمه کمرویی رفیق با سابقه ام احساس کردم
کلمات هم در گلویم خشکیده ، گوشه چک پول 50 تومانی را در گوشه موشه جیبم
گرفتم و با طمانینه کشیدم بیرون و با کمال ادب و تواضع گذاشتم روی میز و جلوی
دوستم و با احترام ولی سریع خداحافظی کردم و از دفتر زدم بیرون ، اگر چند دقیقه
معطل میکردم یقین خفه میشدم چیزی نمیدانم از جنس چی راه نفسم را بسته بود
یادم باشد از این ماجرا چیزی در خانه نگویم اگر بچه ها بفهمند دیگر به دوستانم هم نمیتوانم پز بدهم.......
27 مرداد93

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

پدرم که اوقات بیکاریش را موقعی که سرحال و سرپا بود 
در قهوه خانه پارس در داش مازالار و در اوّل خیابان فردوسی 
به همراه معلمین بازنشسته
میگذراند همیشه خاطرات جالبی از صحبتت های صورت گرفته
و ماجراهای اتفاق افتاده در آنجا برایمان داشت که سر سفره
ناهار و یا شام تعریف میکرد . یک روز که یک آقایی از شهرداری
یک شهر کوچک ، یکدفعه جامه شهرداری تبریز را پوشید و 
بر مسند ریاست شهر تبریز نشست ، سر سفره ناهار پدرم 
بشّاش و سر حال برایمان تعریف کرد که در جواب دبیر بازنشسته ای
در قهوه خانه که گفته بود خوش به حال فلانی که مقامش اینقدر
بزرگ شد که به شهرداری تبریز رسید جواب داده بود که فلانی 
بزرگ نشد ببین تبریز چقدر مقامش کوچک شد که سپردنش
دست این آدم کوچک !
این روزها هروقت آدم کوچکی را در یک پست و مقام بزرگ میبینم 
یاد خاطره پدرم می افتم و ناخودآگاه لبخندی میزنم. وقتی رییس نالایقی
در اداره حساس ، وزیری حقیر در وزراتی مهم ، رییس جمهوری کارنابلد
در منصب ریاست جمهوری و یا معلم بیسوادی را سر کلاس محصلین نخبه
،.....حتی و حتی سرمربی کوتوله ای در بالا سر
تیم فوتبال بزرگ و صاحب نام مثل تیرختور میبیتم هیچوقت فکر نمیکنم که
آن کوچک ها به نوایی رسیده اند بلکه تاسف میخورم که آن اداره ، آن وزرارت
آن مملکت وآن جمع نخبگان و آن تیم چقدر حقیر و کوچک و بدبخت شده اند......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« استادان ریاضی دانشگاه تبریز »
از استادان عزیز من ، دکتر مهرورز ، دکتر پوررضا،دکتر مگرویچ تومانیان ، دکتر دهقان ، مهندس فکری ، دکتر زهفروش در این عکس خضور دارند امّا جای دو عزیز از دست رفته دکتر نوریخالیچی رییس دانشکده علوم و دکتر اصفهانی زاده مدیر گروه ریاضی مادر این عکس واقعا خالی است . استادان دیگری هم داشتم که در این عکس غایب هستند از جمله دکتر حمیدی استاد آمار ، دکتر سیفلو رییس دانشگاه بعد از انقلاب و استاد جبر ، دکتر حسنی که به دانشگاه شریف رفت ، دکتر تولایی ، دکتر حسینیون که مسئول آزمون سازی سازمان سنجش شد و دکتر بهفروز .......
انشاءاله به سلامت باشند
..............................................................................................................
یک چند به کودکی به استاد شدیم.....یک چند به «معلمی » خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید..... از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ساختمان مرکزی دانشگاه تبریز

یکی از شبهایی به یاد ماندنی برایم شبی
بود که به همراه پنجاه ، شصت نفر از دوستان
و سایر دانشجویان در اتاق رییس دانشگاه خوابیدیم
(من برای خودم از خونه بالش و پتو هم آورده بودم! )
فکر میکنم تقاضای تشکیل ترم تابستانی داشتیم
رییس موافقت نمیکرد. فردایش سروان جوادی معروف
آمد اونجا و تهدید کرد که اگر اتاق رییس را ترک نکنید
بد میبینید.افراد گارد هم روبروی ساختمان مرکزی مستقر بودند
( سروان جوادی را که بعد از انقلاب اعدام شد اولین بار آنجا دیدم )
دکتر معصومی رییس رفاه دانشجویی را جلو انداختیم و همه به ردیف
پشت سرش ساختمان را ترک کردیم در حالیکه من پتو و بالشی
زیر بغل داشتم! ( ترم تابستانی هم پرید !)

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

در حساسترین سالهای تاریخ کشور (53-58 ) در دانشگاه تبریز بودم . همچو سالهایی در همچو جایی غیر قابل تکرار است ، 5 سال که 50 سال خاطره و تجربه به همراه داشت و 500 سال تقاص . دگردیسی و تغییر افرادی را که در حالت عادی جند ده سال طول میکشد را در 5 سال مثل فیلمی که با سرعت زیاد پخش میشود دیدم . بالا رفتن سریع افرادی با سرعت نور 
و کله پا شدن دیگرانی را با تمام جزییات ( مثل آنچه که در فیلمهای تلویزیون گاهی یکنفر متلاشی و تجزیه میشود ) مشاهده کردم و درس گرفتم . کجا و کی میشد همچو تجربیاتی را یاد گرفت ؟!! ، دانشگاه تبریز 5 سال به من و دوستان همدوره ای من درس زندگی آموخت آنهم در کلاسی به وسعت انقلاب ، و در شهری مشهور به شهر انقلاب «تبریز ». عشق من و دوستانم به دانشگاه تبریز علاقه صرف به ساختمانها ، محیط و فضای دانشگاه نیست ( که همه آن مکانهای عزیز را مثل در و دیوار پر خاطره خانه پدری دوست داریم ) بلکه عشق به آموخته ها و درسهایی است که دانشگاه در کوران حوادث
بی تکرار آن سالها به ما یاد داد و تاثیری شگرف بر ادامه زندگی ما گذاشت .
....................................................................................................................
جالب است که تاریخ تولد 35 و تاریخ ورود به دانشگاه 36 نوشته شده است 
(35 هجری شمسی و 36 شاهنشاهی است مبدا تاریخی که شاه از خودش ساخته بود)

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

در گوشه شمال غربی دانشگاه تبریز ، روبروی ساختمان 11 ( ریاضی)
و در همسایگی محّل اسفالته مخصوص بازی بسکتبال و تنیس که ما بعنوان زمین
فوتبال گل کوچک (فوتسال ) استفاده میکردیم زمین فوتبال استانداردی با چمن زیبا و مخملی وجود داشت که حالا همگی با خاک یکسان شده و ساختمان نو بنیادی
(همان که در عکس ، پشت ساختمان تازه ساز مسجد دیده میشود) بجایش سر بر
آورده است......افسوس.. زمین چمن زیبای دانشگاه تبریز..............
در این زمین چمن مسابقات قهرمانی جوانان کشور در تابستان 54 یا 55 برگزارشد
دانشگاه خلوت بود .سر مربی مشهور انگلیسی و دارای شهرت جهانی تیم ملی ایران یعنی «فرانک اوفارل » به همراه گزارشگر و کارشناس مشهور فوتبال « مانوک
خدابخشیان » دو صندلی در کنار زمین چمن گذاشته بودند و بازیها را آنالیز میکردند
و منهم که از همان زمانها عاشق فوتبال بودم فکر میکنم همه بازیهای اصلی را پشت سر آندو ایستاده و بازیها را تماشا میکردم و به دفتر و دستک آنها سرک میکشیدم.........
سال اولی بودیم و با دیگر دوستان در گوشه همین زمین چمن مرحوم دانشگاه
فوتبال میزدیم ، آنقدر ادامه دادیم هوا ابری شد باران شدیدی گرفت . حسابی خیس شدیم ولی بازی را ول نکردیم ادامه دادیم آفتاب در آمد همانطور در حال بازی
زیر آفتاب خشک شدیم و....... جوانی ، دانشجویی ، سال اولی ، زمین چمن ،
دانشگاه زیبا یادتان به خیر......
عکس از دوستان دانشجویی است که اسمش یادم رفته ، شرمنده

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

رئیس دانشگده ما (علوم ) و استاد بزرگوارمان
«دکتر محمد علی نوریخالیچی» انسانی بسیار متواضع،
و فوق العاده مهربان بود.یکی از با سابقه ترین اساتید دانشگاه و دارای دکترای
ریاضیات و دکترای مکانیک بودند. ایشان را بار آخر در اوایل دهه 60 ، وقتی از دانشگاه کنارش زده بودند، پشت پیشخوان معازه قابلمه و کاسه بشقاب فروشی
در تبریز ، روبروی راسته کوچه در مغازه « لوازم خانگی نوری » دیدم که مغازه خودش بود برای گذران زندگی . استاد عزیزم در نیم ساعتی که کنارش بودم ،
از ناسپاسی دوران ، از نامهربانی دوستان و همکاران واز خیلی کس ها و چیزها
گلایه کرد.....که بماند. همان دوستان و دانشگاهی که وقتی چند ماه بعد استاد فوت کرد در اعلامیه بلند بالایی از او بعنوان « دکتر نوریخالیچی ، استاد اساتید
دانشگاه تبریز و موسس و پایه گذار دانشکده های فنی ، علوم و علوم تربیتی»نام بردند .......خیلی دنبال عکسی از استاد گشتم و امروز در عکس کاور فارغ التحصیلان فنّی دانشگاه تبریز عکسی از استاد یافتم به همراه دانشجویان فنی
دانشگاه تبریز در سال 1343 ( پشت سر نفر پنجم نشسته از چپ دکتر نوریخالیچی هستند). فارغ التحصیلان قدیمی در این گروه متاسفانه زیاد نیستند،امیدوارم دوستان جدیدتر نیز این مفاخر دانشگاه تبریز را بشناسند.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم
این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم 
...........................................................
..........چهل سال قبل ...............................
دانشجویان ریاضی ورودی سال 1353 دانشگاه تبریز
« همکلاسی هایم ، آنها که رفته اند خدا بیامرزدشان
و انها که مانده اند خدا به سلامت داردشان »

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ﺣﻴﺪﺭﺑﺎﺑﺎ ، ﮐﻨﺪﻳﻦ ﮔﻮْﻧﻰ ﺑﺎﺗﺎﻧﺪﺍ
ﺍﻭﺷﺎﻗﻼﺭﻭﻥ ﺷﺎﻣﻴﻦ ﯾﺌﯿﯿﺐ ، ﻳﺎﺗﺎﻧﺪﺍ
ﺁﻯ ﺑﻮﻟﻮﺗﺪﺍﻥ ﭼﯿﺨﯿﺐ ، ﻗﺎﺵ -ﮔﺆﺯ ﺁﺗﺎﻧﺪﺍ
ﺑﻴﺰﺩﻥ ﺩﻩ ﺑﻴﺮ ﺳﻦ ﺍﻭْﻧﻼﺭﺍ ﻗﺼّﻪ ﺩﻩ
ﻗﺼّﻪ ﻣﻴﺰﺩﻩ ﭼﻮﺧﻠﻰ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼّﻪ ﺩﻩ ...
...................................................
(وقتی آفتاب ده غروب میکند و کودکانت شام خورده
و آماده خواب میشوند. آن زمان که ماه درخشان از
پشت ابر سرک میکشد و ابرو کج میکند و چشمک میزند:
برای کودکانت قصه ای از کودکیهای ما بگو...و درآن قصه هزاران درد و غم و غصه بگو) . شهریار این خواسته را خطاب به کوه حیدربابا بیان میکند و ما به تاسی از او
همین را از دانشگاه تبریز میخواهیم ......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

گذاشتندم و رفتند همرهانِ قدیم......ز همرهانِ قدیمم همین غم است ندیم
در این خزان خبرِ سرو و گل چه می‌پرسی...خبر خرابیِ باغ است و بی کسیِ نسیم (سایه )
........................................................
اینجا کتابخانه مرکزی دانشگاه تبریز ، به عبارتی
پایتخت دانشگاه ما بود ، هیچوقت اینجا را چنینن خلوت
ندیدم ، همیشه شلوغ ، پر جنب و جوش بود سکوهای کوتاه دورش
در نقش صندلی و نیمکت ، پذیرای دانشجویانی بود که دور هم جمع میشدند
میگفتند ، میخندیدند و پر شور وشر زندگی میکردند.... بادی وزید و آسمان غرید
و مثل روزهای طوفانی پاییز ، همه، مثل برگهای درختان با باد رفتند و هر کدام
در گوشه ای از نظر ها پنهان ماندندو.....سکوت و تنهایی و ...خاطراتی از آن روزگار

  • حمیدرضا مظفری