جولفالی

۲۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمیدانم دوستان فیلم «عروسی خوبان » مخملباف را دیده اند یا نه ،
من زمانی از فیلمهای مخملباف خیلی خوشم میامد و اکثر فیلمهاشو می دیدم
از همین عروسی خوبان که در سینما آسیای تبریز اکران شد تا شبهای زاینده رود
که اجازه اکران نگرفت و سی دی اونو گیر آوردم و تماشایش کردم . غرض اشاره به
سکانس آخر فیلم عروسی خوبان است که رزمنده از جبهه برگشته که نمیتواند
خودشرا با ظواهر غربی جامعه موجود تطبیق دهد در اواخر فیلم بعد از پشت سر گذاشتنجریانات بسیار خبرنگار میشود و سعی میکند با تهیه عکس و گزارش از مشکلات موجودراه بر حلّ آنها بگشاید، از فقر ، اختلاف طبقاتی ، انحرافات اخلاقی ، رشوه ،پارتی بازیفساد ، کارتون خوابی و... عکس تهیه میکند، حلقه فیلم را که میخواهد تحویل روزنامهبدهد متوجه میشود که یک فیلم در دوربینش مانده است
، ازیک گل سرخ زیبایی در ورودی دفتر روزنامه عکس میگیرد و حلقه کامل را در اختیار روزنامه قرار میدهد تا چاپ شود.....شب میخوابد و صبح با ذوق و شوق نسخه جدید روزنامه را تهیه میکند و میبیند که از همه آن عکسها فقط همان عکس گل چاپ شده است و.....
حالا حکایت من است ، ده ها عکس و مطلب میشد در این پست نوشت یا گذاشت
از برخی پست های دوستان انتقاد کرد ، برخی مطالب نوشته شده دوستان را با مثالهای دیگرتکمیل نمود .برای برخی دیدگاهها زاویه دید دیگر پیشنهاد کرد..مطلب و مساله ومشکل که نیازمند بیان و بررسی باشد مثل باران در حال بارش است امّا .....
مثل سکانس آخر فیلم «عروسی خوبان » به عکس خیابان تربیت تبریز در شب 27 ماه مهربعد از بارش شدید باران قناعت شد(!) انشاءاله دوستان میبخشند

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یک خاطره از :
استاد بزرگوار و با معرفت ریاضیات دانشگاه تبریز
«دکتر علی اکبر مهرورز»
...............................................................
سال 55 با دکتر مهرورز درس آنالیز ریاضی 3 داشتیم ، ترم را به پایان رساندیم
امتحان آنالیز آخرین امتحانمان بود. من با نمرات دروس قبلی معدلم را از 12 گذرانده
بودم و مشروط نمیشدم ولی دوستم مصطفی بایستی در انالیز 15 میگرفت تا مشروط نشود . مشروطی برایش بار مالی زیادی داشت 550 تومان کمک هزینه اش قطع میشد و او را که به تازگی ازدواج کرده بود به فلاکت میرساند. با هم قرار مدار گذاشتیم ، تقلب و رساندن جواب در محضر دکتر مهرورز خیلی سخت بود و ریسک بالایی داشت قرار شد اسممان را در بالای ورقه ها جابجا بنویسیم من اسم مصطفی را و او هم اسم مرا بنویسد و در یک لحظه که دکتر بالاسرمان نیست ورقه ها را به ناظر دیگر تحویل دهیم چون آقای مهرورز هر دو ما را به اسم میشناخت.
کار با موفقیت انجام شد و مصطفی با اطمینان من که نمره 15 را میگیرم به آمل رفت. نتیجه که اعلام شد من برای مصطفی 14 گرفتم و او برای من 5 . رفتم پیش
دکتر مهرورز و به ورقه مصطفی اعتراض کردم و به همراه استاد ورقه را مرور کردیم و من یک نمره را برای مصطفی گرفتم شاد از دفتر استاد خارج میشدم که دکتر مهرورزصدایم کرد: این چه ورقه ایست که نوشته ای پسر ؟ مساله ها را بلد نبودی
چرا گل و بلبل کشیدی ؟ واقعا خجالت نکشیدی ؟ من اینطور یادت داده بودم ؟
احساس شرمی که بهم دست داد هیچوقت فراموش نمیکنم با اینکه بعدا از دل استاد در آوردم ولی هنوز بعد از 40 سال هنوز لحن شماتت آمیز استاد در گوشم
طنین میندازد و مرا به یاد اولین و آخرین تقلب دوران دانشگاهم میندازد .....
(دوست عزیز و پر شور وشر و پر انرژییم مصطفی قائمی اهل آمل سالها بعد از فارغ التحصیلی دنیایش را عوض کرد و به درود حیات گفت ولی نمره 5 ای که او برایم گرفت
باعث شد 3 واحد درس آنالیز را بیفتم و همین 3 واحد فارغ التحصیلی من را یک ترم عقب انداخت و همین یک ترم هم فارغ التحصیلی منو از قبل از انقلاب به بعد از انقلاب کشاند و مسیر زندگی منو بطور کلّی عوض کرد )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

کوچه دکتر نوایی ( پستخانه قدیم )
مرد بزرگی بود این دکتر نوایی ، در این کوچه مطب داشت هر موقع شب هم در میزدی در خانه اش را باز میکرد و هرچه ار دستش بر میامد کوتاهی نمیکرد از بیماران بی بضاعت پول نمیگرفت و حتی برای آنها داروخانه کوچکی به اندازه یک کمد در مطب خودش تدارک دیده بود که داروهایشان را رایگان میداد. یار و کمک بیماران ، بی کسان و دل شکستگان بود و غمخوار تهیدستان.
چند بار قبل از انقلاب نصفه شب در خانه و مطبش را زده بودیم ....بعد از انقلاب نمیدانم چه شد وکجا رفت.. اگر زنده است خداوند پشت و پناهش باشد و اگر فوت کرده خدایش رحمت کند پزشکی مثل ایشان کم دیده ام یا بهتر بگم ندیده ام.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

بچه های دانش آموز و دوستان و معلمین عزیز ما
در این مملکت گل و بلبل آنچنان خوش عادت شده اند
که تا تقّی به توقّی میخورد (!) ، سه دانه برف بر زمین
می نشیند، چند تا رعد و برق میزند ، یا....فوری میدوند
سراغ اخبار که فردا تعطیل است یا نه . اگر اخبار چیزی 
نگفت پاشنه روابط عمومی آموزش و پرورش را از جا در
میاورند....یادمه که روزی در آموزشگاه (کنکور) بودم بعد
از من دوست عزیزم آقای ...... کلاس فیزیک داشت ،
در همان تایم استراحت بین دو کلاس ، رعد و برقی زد
و چند قطره باران بارید فقط چند قطره..طوری که کف
خیابان خیس نشد حتی نم بر نداشت. بلافاصله تلفن
زنگ زد همان دوست فیزیک بود : فلانی کلاس هست ؟
بچه ها آمدند؟ یا تعطیله ! من : بچه ها که اینجان ، مگه
خبری شده ؟ دوست فیزیکم: آخه بارون میاد !!!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰
هفت هشت ساله که بودم در خونه ما مثل اکثر خانه های
دیگر حمام نبود و ما هم مثل بقیه مردم به حمام عمومی
میرفتیم و این حمام رفتن هم داستانی دارد که جایش اینجا
نیست...
اولین بار که من به تنهایی به حمام عمومی رفتم در سن ده سالگی
به همراه پسر خاله هم سنّم بود . مادر بزرگم ما دو تا را به گرمابه ای
در محله غیاث تبریز برد و ما را به صاحب حمام سپرد. اینکه ما دو تا
چطوری ناشیانه سر و بدنمان را شستیم و چطوری آب کشیدیم
بماند و لی در همین فرصت شستشو یاد گرفتیم که مرحله آخر کار در
حمام ،رفتن به داخل نمره خصوصی و در خواست لنگ (فیته - بعضی ها
قتیفه میگفتند) است . دلاک لنگ را آورده و از بیرون روی در نمره مینداخت
و مشتری ها هم همان را برداشته دور کمر بسته و از حمام خارج میشدند.
اما برای ما دو کوچولو این مرحله بسیار طولانی شد اوّل به خاطر اینکه
صدای قتیفه ، قتیفه ما را دلاک خیلی دیر شنید ، ثانیا قتیفه را قدّمان 
نمیرسید برداریم ، ثالثا ما دونفر بودیم و لنگ یکی بود...........
  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

انقلاب خنده دار سال 1353 در ساختمان 8 فنّی
خاطره روز اوّل مهر سال 1353
................................................................
از تابستان سال 53 که اسم منهم جزو قبولشدگان دانشگاه تبریز اعلام شد
نصیحتها و توصیه ها هم شروع شد : راست میری میشینی توی کلاس درست
که تموم شد برمیگردی خونه ، با کسی زیادی رفیق نشی هآ!..دانشگاه تبریزه ها
مواظب خودت باش !.. اوّل میان باهات دوست میشن بعد از راه بدرت میکنند حواست باشد!...اگر دیدی خبریه فوری برگرد خانه..بعد هم که رفتیم ثبت نام کنیم و آقای دکتر فرشباف استاد شیمی شداستاد راهنمای من اولین جمله اش بهم این بود : مظفری، مواظب خودت باش ، کف پاهات را صابون میمالند و هولت میدند
وسط ماجرا ، آنوقت خر بیار و باقالی بار کن.
......................................................................................................
روز اوّل ماه مهر که رفتم دانشگاه ، حال کسی را داشتم که تک و تنها وسط لشکر
دشمن قدم آهسته میرود. همه را زیر چشمی میپاییدم هر لحظه منتظر بودم یکی از راه برسد و گولم بزند و هولم بدهد وسط معرکه...اگرآدم اخمویی از روبرو میامد پیش خودم میگفتم:خودشه ببین چه خودش را گرفته فکر میکنه نمی شناسمش!
اگر آدم خندانی از روبرو ظاهر میشد میگفتم آره جون خودت با خنده و محبت نمیتونی منو از راه بدر کنی.....اوضاعی بود. به هر زحمتی بود از بین آنهمه آدم و 
عالم که تصمیم داشتند کف پاهام را صابون بزنند به سلامت عبور کردم و رفتم نشستم سر کلاس کالکولوس 1 طبقه 4 ساختمان شماره 8 فنّی
............................................................................................................
استادی که سر کلاس آمد دکتر زهفروش بود و جالب هم این بود که ایشان هم اولین جلسه تدریسش بعنوان استاد دانشگاه بود. استاد از ما واهمه داشت که مثلا چه مخهایی هستیم و میخواهیم مچش را بگیریم و ماهم که استاد دانشگاه و دکترای ریاضی ندیده بودیم میترسیدیم که حالا سوالی بپرسد و بلد نباشیم و آبرویمان برود....استاد تابع را درس میداد میخواست بگوید yای هست که نسبت f
به x دارد قاطی کرد و فرمود : چیزی هست که نسبت چیز به یک چیز دیگر دارد این
چیز را چیز می گویند! کلاس سکوت کرد و لحظاتی بعد همکلاسی کردمان به اسم
فتاحی قاضی با صدای بلند گفت : استاد تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها.....
(شلیک خنده بچه ها)استاد که نخواست کنترل کلاس را از دست بدهد یقه فتاحی را گرفت و کشان کشان از کلاس بیرون کرد، سال بالایی ها که در لژ نشسته بودند بلافاصله واکنش نشان دادند و در کسری از دقیقه همه بیرون کلاس بودیم و جنجالی به پا شد آن سرش ناپیدا........قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون..خرابکاران دست بکار شده بودند...با هر زحمتی بود خودم را رساندم بیرون دانشگاه و با یک تاکسی سریع رفتم خانه....رفتم که توی اتاق پدرم با تعجب پرسید: چه زود آمدی؟ خبری شده ؟....انرژی ذخیره شده ام را در گلویم متمرکز کرده و با صدایی که برای خودم هم نا آشنا بود هول هولکی گفتم :
دانشگاه بهم ریخت....نمیدانید چه خبر بود، انقلاب شد!!!!
.............................................................................................................

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

در گوشه شمال غربی دانشگاه تبریز ، روبروی ساختمان 11 ( ریاضی)
و در همسایگی محّل اسفالته مخصوص بازی بسکتبال و تنیس که ما بعنوان زمین
فوتبال گل کوچک (فوتسال ) استفاده میکردیم زمین فوتبال استانداردی با چمن زیبا و مخملی وجود داشت که حالا همگی با خاک یکسان شده و ساختمان نو بنیادی
(همان که در عکس ، پشت ساختمان تازه ساز مسجد دیده میشود) بجایش سر بر
آورده است......افسوس.. زمین چمن زیبای دانشگاه تبریز..............
در این زمین چمن مسابقات قهرمانی جوانان کشور در تابستان 54 یا 55 برگزارشد
دانشگاه خلوت بود .سر مربی مشهور انگلیسی و دارای شهرت جهانی تیم ملی ایران یعنی «فرانک اوفارل » به همراه گزارشگر و کارشناس مشهور فوتبال « مانوک
خدابخشیان » دو صندلی در کنار زمین چمن گذاشته بودند و بازیها را آنالیز میکردند
و منهم که از همان زمانها عاشق فوتبال بودم فکر میکنم همه بازیهای اصلی را پشت سر آندو ایستاده و بازیها را تماشا میکردم و به دفتر و دستک آنها سرک میکشیدم.........
سال اولی بودیم و با دیگر دوستان در گوشه همین زمین چمن مرحوم دانشگاه
فوتبال میزدیم ، آنقدر ادامه دادیم هوا ابری شد باران شدیدی گرفت . حسابی خیس شدیم ولی بازی را ول نکردیم ادامه دادیم آفتاب در آمد همانطور در حال بازی
زیر آفتاب خشک شدیم و....... جوانی ، دانشجویی ، سال اولی ، زمین چمن ،
دانشگاه زیبا یادتان به خیر......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

پیش از انقلاب ، قبل از اینکه کنکور سراسری برگزار شود تعداد و ظرفیت پذیرش
همه رشته های دانشگاهها اعلام میشد و بعد از کنکور هم نمرات تراز شده
شرکت کنندگان کنکور هم به ترتیب در روزنامه ها منتشر میشد
و بعد از انتخاب رشته اسامی قبولشدگان رشته های مختلف در 
همان روزنامه ها به اظلاع همگان میرسید 
با این روش احتمال خطا و تقلّب تا حدّ زیادی کم میشد زیرا به فرض
اگر داوظلبی رشته داروسازی تبریز را انتخاب میکرد هم ظرفیت پذیرش را در
اختیار داشت و هم اسامی قبولی ها را و هم نمرات آنها را ،و اگر خودش پذیرفته نبود با مراجعه ساده به نمرات ، می فهمید که قبولشدگان نمرات بالاتری از او
داشته اند.امّا در مورد سهمیه ها...
آنموقع یک سهمیه تحت عنوان « سهمیه نخست وزیری» وجود داشت که در ظاهر متعلق به مناطق محروم بود . در هر رشته ای حدود 4 یا 5 نفر به انتخاب همان نهاد نخست وزیری (اولویت انتخاب و چگونگی آن ربط چندانی به نمره کنکور نداشت)
به قبولشدگان اعلامی در روزنامه ها اضافه میشدند. مثلا ما در رشته ریاضی
ورودی 53 طبق اعلام در دفترچه و روزنامه بایستی 35 نفر میبودیم امّا وقتی در
کلاس حضور پیدا کردیم دیدیم 40 نفریم آن 5 نفر سهمیه نخست وزیری بودند.
در سال 54 بچه های داروسازی اسامی اعلامی از طرف وزارت را از طریق روزنامه درآورده بودند و از حضور افرادی که اسم نداشتند جلوگیری کرده بودند و این مساله
باعث درگیریهای شدید در دانشکده داروسازی شده بود بطوریکه یکی از نفرات اضافی را با مشت و لگدزده بودند و از پلّه ها پایین انداخته بودند.....

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

توالت طلایی هدیه 3000000 میلیون دلاری
پادشاه عربستان به دخترش !!
ما هم در کودکی به روستایی در اطراف جولفا رفته بودیم در
این روستا در خونه ای بودیم که حیاطی به اندازه زمین فوتبال داشت
بیرون این حیاط در جایی دور افتاده توالت خونه قرار داشت . سه دیوار 
بود و بجای دیوار چهارم ( و در واقع در توالت ) یک پرده گلدار پارچه ای 
آویزان بود که مثل پرچم در هوا تکان میخورد .داخل دستشویی یک چاهی کنده
بودند (کی اوجی بوجاغی یوخیدی !) که بسیار گود و عمیق بود و به نظر تا ته 
کره زمین ادامه داشت و دو سنگ بزرگ در دو طرف چاه برای جای پا گذاشته بودند.
واقعا مستقر شدن در همچو جایی علاوه براینکه از پارک کردن ماشین بین دو خودرو
متوقف شده کم فاصله سخت تر بود بلکه بسیار خطرناک هم بود هر لحظه امکان لغزیدن پا
و سرنگون شدن در قعر کره زمین وجود داشت . عدم امنیت هم مشگل دیگری بود
در باز با پرده رقصان ، سقف باز با امکان نزول سگهایی که در اطراف توالت معطل بودند
و دره ای زیر پا.....حالا که به آن زمان فکر میکنم مطمئنم که رفتن به همچو توالتی
در نصف شب تاریک و ظلمانی ده ، از فرود انسان در کره ماه سخت تر بوده است...

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یادم میاد وقتی بچه بودم در وسط های تابستان
بساط درست کردن « ربّ » در حیاط خانه مان در جلفا
روبه راه میشد . آن روز یا روزها جشن و سرور واقعی 
برای ما بچه ها بود هر چند روز سخت و پر زحمتی برای
مادرمان هم بود . صبح وقت له کردن و آبگیری گوجه فرنگی ها
و بعد از صافی گذراندن آنها همراه بار گذاشتن چند اجاق بود
یادم میاید پدرم لیوان لیوان آب گوجه فرنگی را سر می کشید
و چشمش به دنبال لیوان بعدی بود که مادر نمیداد...
از بعد از ظهر دیگ های پر آب گوجه فرنگی روی اجاق ها
گذاشته میشد و شروع به جوشیدن میکرد و مادر ملاقه به
دست آنها را هم میزد و ما بچه ها هم دور و بر دیگ ها وول
میخوردیم و در میان داد و بیداد مادر و تشرهایش اگر فرصتی
گیر میاوردیم ناخنکی به ربّ های کمی سرد شده کنارگوشه
دیگ ها میرساندیم و از لذّت خوردن «ربّ» خوشمزه و تازه
کیف میکردیم ... آی زندگی چه روزهایی با هم گذراندیم...!

  • حمیدرضا مظفری