جولفالی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کلاه قرمزی و شاه !!!
چند شب پیش در برنامه نوروزی کلاه
قرمزی که همه اهل فامیل در کنار بچه ها
داشتیم تماشا میکردیم بچه فامیل دور
در مسابقات شطرنج گویا قهرمان شده بود
پلاکاردی در محوطه زده بودند و تبریک از
طرف آقای مجری که البته روحش هم خبر
نداشت و بزن و بکوب راه انداخته بودند و
جیگر و همساده و پسرخاله و....مشغول 
رقص و شادی بودند که آقای مجری رسید و
شروع کرد ته و توی قضیه را در آوردن که
در آخر معلوم شد که کل شرکت کنندگان 
دو نفر بودند و بچه فامیل دور با یک باخت
که آنرا هم به علت جرزنی قبول ندارد دوم
شده و خودش را به مقام قهرمانی مفتخر
کرده است !(چیزی که به فراوانی در جامعه
ما در حال انجام است )
این برنامه منو به یاد مراسمی انداخت که
در زمان پهلوی از تلویزیون ، خودم به شخصه 
شاهدش بودم. تیم کشتی ارتش
ایران قهرمان کشتی ارتشهای جهان شده بود
و اعضا تیم به حضور شاه رسیده بودند
و شاه باهاشان صحبت میکرد و حال و احوال 
میپرسید و تلویزیون هم مستقیم
مراسم را نشان میداد. آنموقع ایران یک
کشتی گیر سنگین وزنی داشت به اسم 
" انوری" که گویا گروهبان ارتش بود با قد
بسیار بلند و دست و پای دراز که همین بلند
و دراز بودن وزنش را زیاد کرده بود والا
هیکلی نداشت و با همان دستهای بلندش از
دور پای حریف را میگرفت و میکشید و خاک 
میکرد و اهل فن و فنون دیگر نبود. این 
آقای انوری نفر آخر صف کشتی گیرانی بود
که مقابل شاه ایستاده بودند. دقیقا یادمه که
وقتی شاه جلوی انوری رسید کمی سرش را 
بلند کرد تا صورت انوری را ببیند و از او پرسید :
آقای انوری شما چندم شدید ؟ انوری
جواب داد : اعلیحضرت بنده سوم شدم مدال
برنز گرفتم. شاه با تبسم پرسید: خب در وزن
شما چند نفر شرکت کرده بودند ؟ انوری 
با احترام جواب داد : سه نفر قربان ! شاه 
لبخندی زد و گفت : پس اگر منهم شرکت 
میکردم چهارم میشدم ! و همگی خندیدند.....

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

این رسم زندگی است 
با صدهزار مردم تنهایی...بی صدهزار مردم تنهایی !
.........................................................................
ازسال 60 تا 90 سی سال تمام ، یک آموزشگاه مطرح
کنکور را باز کردم ، همه کارش را خودم کردم ، صندلی
و تخته سیاه را از بیرون شهر ، از نزدیکی پالایشگاه با
هزار زحمت و سختی خریدم ، با ماشین رنویی که داشتم
آوردمشان جلوی ساختمان ، یکی یکی به کول گرفتم و از
پله ها بردم بالا ، چیدم در کلاسها ، کلاسها را خودم آب
و جارو کردم ، اطلاعیه شروع کلاسها را با یک ظرف سریش
زدم زیر بغل و نصف شب در تابلوها و در و دیوار چسباندم
چه شبهایی که برای تشکیل یک کلاس ، از خستگی کار
از اضطراب به سرانجام نرسیدن زحمتها نخوابیدم ، چقدر
با خودم درگیر شدم که اجاره ماهانه را جور کنم .ریال ریال
روی هم میگذاشتم تا هزینه ها را با دخل یر به یر کنم 
بارها به اداره اماکن ، به اداره آموزش و پرورش، بیمه ، مالیات
احضار شدم با این و آن کلنجار رفتم ...گاهی چنان در منگنه
قرار میگرفتم، چنان راهها به رویم بسته میشدکه امید هیچ
فرجی نبود.......امّا
آموزشگاهی ساختم که لااقل از نظر خودم با بهترینهای تبریز
که مورد حمایتهای مالی و اداری و تبلیغاتی فراوانی از شهر
خودمان و تهران قرار داشتند برابری میکرد. در طی سالها
در حدود دویست نفر از دانش آموزان آموزشگاه دررشته 
پزشکی دانشگاههای کشور پذیرفته شدند که برخی از
پزشگان متخصص و مطرح شهرمان از آن جمله اند. بیش از
دو سه هزار نفر از محصلین آموزشکاه در بهترین دانشگاههای
کشور در رشته های فنی مهندسی پذیرفته و فارغ التحصیل
شدندکه برخی از مشاغل حسّاس را نیز بر عهده دارندو...
و در این مسیر بسیاری از دوستان و دبیران برجسته شهرمان
هم در کنارم بودند تا اینکه خستگی سی سال کار مداوم
و فشار کار اداری و تبلیغاتی و پشتیبانی از یکطرف و فرسودگی
سی سال تدریس ریاضیات رشته تجربی و تمامی ریاضیات
رشته ریاضی از جمله دیفرانسیل و هندسه تحلیلی و گسسته
از طرف دیگر و تضییقاتی که همواره در کارهای آموزشی و
فرهنگی پاپیچ میشود باعث شد در سال 90 به کار آموزشگاه
پایان دهم.
لازم به توضیح نیست که در این سه سالی که از تعطیلی 
آموزشگاه میگذرد دور و برم چقدر خالی شد. یادمه در سالهای
قبل همیشه بعد از شام در خانه ، مشغول جوابگویی به تلفن
دوستان ، همکاران ، دبیران و محصلین بودم که تا نیمه شب
طول میکشید. همیشه پیامکهای نوروزی از حد و حساب بیرون
بودو......من فکر میکردم چقدر دوست و همکار دارم !! غافل 
بودم که اینها دوستان آموزشگاه منند نه دوست من !! آموزشگاه
که رفت آنها هم رفتند.......
امروز خاتمی را که دیدم تنها نشسته ، به یاد تنهایی خودم افتادم
قیاس درستی نیست او بیست میلیون رای داشت و خیلی بیشتر
از آن طرفدار ،من به زور دویست تا دوست داشتم ولی چه فرق 
میکندوقتی رودکی میگوید : با صدهزار مردم تنهایی ، بی صد
هزار مردم تنهایی !!!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

مردم شناسی خواندم. 7 سال تمام. از 18 سالگی تا 25 سالگی. از روزهای نیمه نادانی تا ایام نیمه پختگی.
هفت سال مردم شناسی خواندم؛ در کنار آدم هایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل می زدند و رشته شان را مسخره می کردند، و در کنار آدم هایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند. هفت سال مردم شناسی خواندم و هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم: «حالا یعنی مردم رو می شناسی؟» هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم: «اِی...» و هفت سال جواب شنیدم: «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» هفت سال سکوت کردم. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد. و حتی هفت سال دیگر.
ما مردم شناسی خواندیم. از فرهنگ حرف زدیم و از آداب و رسوم این قبیله و آن شهر و این روستا. از آداب و رسوم بالغ شدن، عاشق شدن، ابراز عشق کردن، هرگز ابراز عشق نکردن، از آداب و رسومِ از بی عشقی پرپر شدن، مردن. مردن در کنار کسی که دوستش نداری. مردن در کنار همسری که آرزوی مرگش را داری. همانی که به زور به عقدش در آمدی؛ بر اساس رسم قبیله. به خاطر پایان یافتن جنگ، به خاطر چند کیلو برنج و چند راس اسب، به خاطر این که عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمان ها بسته اند.
مردم شناسی خواندیم؛ صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب. استادها آمدند و رفتند. استادها گفتند و گفتند و گفتند. 7 سال گذشت. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب به سوال «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه. حالا می دانم که «مردم» در کلمه خلاصه نمی شوند. آنها یک روز «نازنین و دوست داشتنی اند» و یک روز «عوضی نفرت انگیز». یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیرون افتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند. یک روز عاشق اند و عشقشان را به عرش می برند و یک روز همان عشق سابق را به فرش می کوبند و مشت و لگد بارانش می کنند. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز می کنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد می شوند.
نه. مردم را نمی شود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در مودهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میله اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانه ی «لایک» بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند...
مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت. چرا که آنها رود اند. می روند و هرگز نمی مانند. می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

چشمهایم ! ( مثلا شبیه « چشمهایش » بزرگ علوی )
...........................................................................
مدتهاست که عینک دو دید میزنم . دارندگی است و برازندگی! خیلی ها نه نزدیک بین هستند و نه دوربین . بعضی ها هم این شانس را دارند که نزدیک بین باشند یا دوربین باشند. امّامثل من کم پیدا میشود که هر دو تاش را باهم داشته باشد.وسط شیشه عینکم را برای دیدن اشیاء نزدیک بکار میبرم و اطراف را برای نگاه به دور ، بهرحال در کلاس درس هر دو را باید سریع بکار گرفت .به کتاب یا دفتر و یادداشت نگاه کرد و سریع ته کلاس را از نظر گذراند...شغلمان طوری است که استفاده از دو عینک
و تعویض پی در پی آنها صرف نمیکند خدا پدر و مادرش را بیامرزدکسی را که این نوع شیشه ها را اختراع کرد.مدتی بود که این عینک هم چشمهایم را اذیّت میکرد امّا فرصت و فراغت پیدا نمیکردم که چشم پزشک بروم. تا اینکه چند روز پیش که عینکم را در آوردم تا روی میز بگذارم و دست و رویم را بشویم عینک از دستم سرخورد و افتاد و چهارصدهزارتومانی که خرجش
کرده بودم پرید و رفت . خوب ، کور از خدا چی میخواد ، یک عینک جدید ...ناچار شدم همه کارهایم را تعطیل کنم تا خریدن و تهیه 
یک عینک جدید ،با دو تا چشمی که هم دوربین است و هم نزدیک بین و اگر کمی اینور و آنورش کنی آستیگمات هم درمیاد، چکار دیگرمیشود کرد ؟! رفتم سراغ پزشکی که برای همانروز نوبت میداد( اکثر چشم پزشکان تبریز برای چند ماه دیگر وقت میدهند وبعضیهاهم برای سال دیگه ! ) دکتر اولش طوری انگشتش را کرد توی چشمم
و چرخاند که فکر کردم همین الان چشمم از حدقه درمیاد . بعدش دو قطره بی حس کننده ریخت و فشار چشمم را اندازه گرفت و بعدنشستن جلوی دستگاه و خیره شدن به یک نقطه !وقتی آقای دکتر ازم پرسید که چند وقت هستش که با عینک مشکل
داری ، راستش ترسیدم راستش را بگم که نزدیک 6 ماهه ، به دروغ گفتم از یکماه قبل اینطور شده ام. دکتر تعجب کرد که چطور تحمل کردی این یکماه را ؟! من هم تعجب کردم که واقعا چطوری تحمل کرده ام !
( آقای دکتر عزیز ، دوست عزیز ، مگر نمیدانی ما دست به تحملمان خیلی عالیست ! از اولین روز تولد درحال تحملیم ، شما کار دیگری تجویز میفرمایید ؟ )دکتر تابلوی معروف E ها را نشانم داد با چشم راست تا آخرین ردیف را دیدم کاملا واضح ، امّا با چشم چپ ،..وقتی آقای دکتر پرسید تا
کدام ردیف را میبینی با شرمندگی جواب دادم فقط ردیف اول را !!!راستش ردیف اول را هم نمیدیدم ...چشم پزشک محترم بعد از اتمام معاینه خیالم را راحت کرد، شما
به عینک نیاز نداری ، یکی از چشمات کاملا دوربین و آن یکی کاملانزدیک بین شده و حالت دو دید را از دست دادی ! بدون عینک هم میتونی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی ! با چشم راست تماشای تلویزیون و رانندگی و کارها یی ازین قبیل و با چشم چپ مطالعه و نوشتن و گوشی و لب تاب و ... غیره................یکی از دوستان اهل ریاضیات میگه یکی از چشات حالت بیضوی افقی پیدا کرده آن یکی بیضوی قائم، میخندم ، خوبه که موقع راه رفتن تعادل خودم را از دست نمیدم با یک چشم دوربین
و یک چشم نزدیک بین..........اینهم خودش امتیازی است !!انسان باید قدر امتیازاتش را بداند در نیم فصل دوم به درد میخورد !!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد ؟
............................................................
کامیار شکیبایی عزیز ، دل پر درد و پاکی دارد ، ایشان را ازسالهای قبل میشناسم از همان روزی که همراه رضا سهیلی عزیز ، در کلاس کنکوری شرکت کردند که منهم ریاضیاتش رادرس میدادم . زیبایی درونشان ، نگاهشان به زندگی و انسانیت این دو مهربان باعث شد که رابطه معلم ، محصلی ما خیلی سریع به دوستی پایدار تبدیل شود. دوستیی که بعد از این همه سال من را از یاد آنها نبرده ،و آنها را از یاد من . هر خاطره ای که از ایندو دوست به یاد میاورم یا مطلبی از آنها میبینم آنروزهای شیرین و دلپذیر در ذهنم تداعی میشود و خوشحالم میکند. افسوس که«سالهای خوشی و روزهای شادی مثل ابرهای بهاری شتابان گذشتند »...هنوز که هنوز است یاد و خاطره و عطر نگاه عزیز ازدست رفته همه مان « خسروخان شکیبایی » گرانقدر را از مطالب و نوشته های « کامیار » میجویم و خوشحالم که جا پای عموی
باصفایش میگذارد.امروز نوشته زیبایی از کامیار دیدم خیلی عالی و بی غل و غش
نوشته بود حیفم آمد دوستان خوبم ازخواندنش محروم باشند این نوشته را اینجا میگذارم بعد میروم ازش اجازه بگیرم.........
...........
Kamyar Shakibaei
نمیدونم چرا اسم قهرمانهایِ خوبِ فیلمایِ خوب اکثراً رضاست ؟! مثل : رضا موتوری ، رضا تفنگچی ، رضا حسن مطرب و رضای خانۀ سبز ! ـ آخ خانۀ سبز ! آخ رضا ! آخ روزگارِ عاشقیّت ! ـ فیلمِ زندگیِ منحوسِ من هم یه رضا داره ! رضایی که من رو با " سامسون و لاوسون و ... " ـ نمیدونم چرا هی اسم اون سوّمی یادم میره ؟ ـ آشنا کرد ! رضایی که هی همش تو بازی بسکتبال شلنگ تخته مینداخت ! رضایی که از دوران راهنمایی تا همین الانش راهنماست ! راهی است برای خودش اصلاً ! یک جورهای عجیبی نجیبانه در زندگی جاریست ! آرام و صبور و سمج و گاهی اوقات غمگین شاید ! رضایی که دست من را میگرفت و با خودش و صدایِ خوشش میبرد و گوشه و کنارِ دنیایِ موسیقی سنتّی را نشانم میداد ! اوج میگرفت ، فرود می آمد و گاهی وقتها مخالف بود ، اکثراً هم سه گاه ! و حرف فقط یک نفر قبولش بود " علیرضای آنوفل " البتّه اونموقع ها بهش میگفتیم " اپیگلود علیرضا " ! رضا مرا با خیلی چیزها و خیلی آدم ها آشنا کرد که هرکدامشان گنده ای و کنده ای هستند برای خودشان ! برادرش یاشین ، همین علیرضا که از طریق او " آقای واعظ " را شناختیم و فرصت نشد که از نزدیک محضرش را درک کنیم ! بابک و سیامک های غول ! علی داگلاس ، اسم پسر خالۀ خوشتیپش و اون مهندس همشو پرتاپ کن یادم نیست الان و اون پسر عینکیه که یه کوچه بالاتر خونه شون بود و یک شب گفت با انگشتت باید ساعتِ دوازده و ده دقیقه رو لمس کنی ! آخ ببخشید رضا اسم کوچه تونم یادم نیست ! و چقدر بد است فراموشی !و چقدر بد است اسم کوچه ای را که بهترین روزهای نوجوانی و جوانیت را لحظه به لحظه در آن گذرانده ای فراموشت شود ولی اسمِ معشوقۀ احمقت هنوز یادت باشد ! آخ یک پسری هم بود که توی دوران خدمتش ترتیب همۀ پرستارای بیمارستان رو داده بود ! یادت میاد ؟ بگذریم ! آره همین رضا من رو با خیلی چیزها و خیلی آدمها آشنا کرد ! با " کریشنا مورتی " با استاد شجریان و بنان و نوای سحر انگیز ساز یاحقّی و فرهنگ و موسوی و عالیم قاسم اُف و لطفیار ایمانف و بولبول ! با دنیای موسیقی ، با دنیای معنویّت ، با دنیای چیزهای خوب ! یا حق رضا ، یا حق !همسن و سالیم ولی رضا همیشه از من بزرگتر بود و هست ! هم به قامت و هم به درایت ! همیشه یک قدم جلوتر بود رضا ، او کشف میکرد ، من وصل میشدم ! به اساتیدی چون یاشار جانِ بهنود ، بهرنگ جانِ تیلا ، علیرضا خانِ علیپور و هادی خانِ آذر پیرا و .... ! همیشه پدیده ها را کشف میکرد یک جورهایی شبیه وودی آلن بود ولی از او خوش تیپتر ! و محلّۀ کهن سال " حاج جبّار نایب " و " مقصودیّه " هم که سرشار از پدیده ! اصلاً تو بگو پدیده خیز !اوّلین عرق زندگیم را با او خوردم و اوّلین سیگارِ کنتِ بلندم را در کنار او کشیدم ! ـ نشسته بودیم روی نیمکتِ اتوبوسِ ایستگاهِ خیابان هفده شهریور کفری و شاکی از اعلام نتایجِ کنکورِ منحوسِ لعنتی ! نه که او سیگاریم کرده باشد نه ! بلند شدم و رفتم از سیگار فروش سر چهارراه که بهش میگفتند تیمسار یک پاکت کنت بلند گرفتم و نشستم کنارش و گیراندمش وَ کشیدم بهتش را فراموش نمیکنم و همینطور بعدها بهت امین را ـ فیلمها با هم دیدیم و ثانیه های سرشار از لذّت سیّالی را با هم گذراندیم که نمیدانستیم از دست رفتنی است و روزی مثل حال و روز امروزمان خاطره خواهد شد . هامون را دیدیم ، طوطی را ، دیوار پینگ فلوید را با مینایِ جان ، سوته دلان را نیز و.... نوبتِ عاشقی را ! نوبتِ عاشقی او زودتر فرا رسیده بود مثل همیشه که یک قدم جلوتر بود ! او عاشق شد و من هم پا به پایش عاشق ـ ذاتاً از بچّگی آدمِ عاشق پیشه ای بوده ام ، جنسم خراب است ! ـ و من از زبانِ رضا و برایِ عشقِ او شعر میسرودم بی آنکه عشقی داشته باشم که بعد ها البتّه و متاسّفانه شدم ! اگه من رو هروئینی کرده بودی خیلی بهتر از این بود که تو خط عشق و عاشقی بندازی رضا ( این چیزیه که همیشه به شوخی میگم ) آره ، رضا برای من کوزه گر بود و بی اینکه خود بداند مرا و منِ اکنون و حالایِ مرا شکل داد ! مستقیم یا غیر مستقیم ! با واسطه یا بی واسطه ! نوبتِ عاشقی را استاد مظفّری برایمان سر کلاس کنکور معرّفی کرد یا نمیدانم توی گپ و گفتهای بعد از کلاس بود شاید ! فراموشی چیز خیلی بدی است ! اصلاً فراموشی خر است ! آشنایی و درک محضر بزرگی چون استاد مظفّری هم ـ که حق بزرگی بر گردنِ خیلی از هم دوره ایهای من و نسل بعدترهایش دارند و من نتونستم این حق را درست بجا آورم ـ توسّط رضا صورت گرفت ! خیلی چیزها توسّطِ همین رضای پست فطرت صورت گرفت ! گرایش من به موسیقی ، به عکّاسی ، به هنر و .... و فقط در یک مورد از دستش شاکیم که حلالش میکنم آنهم عاشقیّت است و فقط در یک مورد بهش حسودیم شد آنهم زمانی بود که دیدم درس مثلّثات را با آن معلّم مزخرفی که داشتیم خوب درک کرده است ! آخ اؤلان ریضا ! آخ اؤلان ریضا ! دا تایپ ائلینمیرم دا چوخ سوز وار بئله ، چوخ سوز ! (دیگه نمیتونم تایپ کنم ، خیلی حرفها هست واسه گفتن ، خیلی حرف ها )
گوزلریم ظولوم ظولوم یاغیش کیمی یاغیر 
آمما نه من ایسلانیرام و نه سن 
بو عکیزده کی کیمی کی یاشلانمیشیخ
سققلیمده کی آغ بولوتلارا آند اؤلسون 
گوروسن گالی ؟
پیس کؤکده یاشلانمیشیخ !
( چشمهایم زار زار باران میبارند / امّا نه من خیس میشوم و نه تو / مثل همین عکسی که خیسِ بارانیم / به ابرهای سپیدِ ریشم قسم / میبینی گالی ؟ / بد جوری پیر شدیم ! )
امّا با اینهمه حالا دیگر میدانم که چرا اسم آدم خوبایِ فیلمای خوب رضاست ... زادروزت خجسته رضایِ جان ! آدم خوبۀ فیلم زندگیِ من ! خوبه که هستی ، باش !دمیانِ من ، شمسِ من ! ولی دیگه نه واسه من ! واسه زهرۀ جان و دلارامِ نازنین و عمو کامیون که اسمش یادم رفت الان !آخ چقدر فراموشی بد است ! اصلاً فراموشی موشِ بدونِ پنیر است ، باید که بمیرد ! باش رفیق ! بئله باشیوا دولاننام !
.
ببخشید رضای جان به علّتِ سرعتِ اینترنت آپل.د عکس ممکن نبود ! اینه که اندکی این مثنوی تأخیر شد ! تولدت مبارک یار دبستانی من ! اگر سال دیگه این موقع زنده بودم ..... حتماً برایت دوباره باز خواهم نوشت .... دوباره باز خواهم سرود تو را سرودۀ بهار .... البته اگر زنده بوده باشم آنوقت !

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

حقوق زندانی !

یادم است که در روزهای پر حادثه و پرشور قبل از انقلاب به دنبال از کار افتادن و خنثی شدن بسیاری از ارگانهای حکومتی ، درب زندانها هم باز شد و در کنار افراد بسیاری

که به علل مبارزاتی و مخالفت با حکومت شاه زندانی بودند بسیاری از زندانیان عادی ، قاتلین ، دزدها و  قاچاقچی هاو ....نیز رهایی یافتند ( هرچند برخی از آنها دوباره به زندانباز گردانده شدند ) و به خیل مردم پیوستند.

در یکی از آنروزهای پرخاطره ، وقتی باتاکسی از چهارراه آبرسان راهی میدان ساعت تبریز بودم ، میهمان صحبتهاییکی ازهمان بندیهایی شدم که به جرم قاچاق مواد مخدربه حبس ابد محکوم و در زندان عادل آباد شیراز زندانی بوده و با هجوم مردم به این زندان مخوف  ، آزاد و به شهر خودش تبریز آمده بود . پیرمردی بود با موهای تقریبا سفید ، سبیلهایجوگندمی کلفت و هیکل تنومند ، که قیافه شکسته و چشمهایی خسته داشت و با لحنی دلنشین ، شمرده شمرده و متین صحبت میکرد و از خاطراتش میگفت طوری که اگر خودش اشاره نکرده بود اصلا به قیافه و لحن کلامش نمیامد که قاچاقچی

و خلافکاری باشد که ده دوازده سال  زندان کشیده است بیشتر به انقلابیون قدیمی یا چنگاوران پیری شبیه بودکه از فتوحات و پیروزیهایی که در آنها نقش بازی کرده بود داستانهای فراوان در سینه داشت . همه مسافران تاکسی و همچنین راننده محو

خاطراتش بودیم و دلمان نمیخواست تاکسی به میدان ساعت برسد!

.میگفت : در زندان عادل آباد شیراز امکانات رفاهی ، بهداشتی، نه اینکه وجود نداشت خیلی کم بود یادمه یکسال خیلی سخت مریض شدم نبود پزشک مناسب و عدم رسیدگی باعث شد بیماریم شدت بگیردبطوری که روزها و هفته ها در بند خوابیده بودم و امکان بلند شدن و انجام کارهای معمولم را هم نداشتم و اگر حمایت دوستان و رفقایم نبود حتما از پا در میامدم..یکروز که خیلی از دست خودم و بیماری و زندان

و بطور کلی زندگی کلافه و عصبانی بودم فکری به خاطرم رسید کاغذی از مسئول بندمان گرفتم و یک تلگراف به شهبانو فرح که آن موقع ریاست افتخاری انجمن دفاع از حقوق حیوانات را برعهده داشت نوشتم با اینمضمون : علیاحضرت ، اگر بپذیریم که انسان نوعی حیوان است و از حقوقی حداقل به اندازه یک سگ یا گربه برخوردار هست ،ازحضرتعالی که ریاست انجمن دفاع از حقوق حیوانات را بر عهده دارید

خواهشمندم به وضعیت اینجانب کمتر از سگ و کمتر از گربه که چند ماه است در بستر بیماریست و فریادرسی ندارد رسیدگی فرمایید ، البته لازم میدانم اشاره کنم که اگر کمتر از سگ و گربه نبودم مسئولین زندان به اندازه یک حیوان به حقوقم احترام میگذاشتند.تلگراف را نوشتم و تحویل دادم و پتو را کشیدم سرم ،و هرچه بادابادی گفتم وخوابیدم و چون همه عصبانیت خودم را خالی کرده بودم الحق و انصاف خواب خوبی هم کردم .پس فردا صبح زود ، اول وقت نگهبان از خواب بیدارم کرد کمک کردلباسهایم را پوشیدم ، با جیپ ارتشی بردنم یک جایی فرودگاه مانندسوار هلیکوپتر کردند و رفتیم تهران ، و در یک بیمارستان مجهز بستریو معالجه شدم ...... به خودم دست مریزادی گفتم فهمیدم تلگراف کار خودش را کرده..توی خال زده بودم.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خبر بد دیگری برای اهالی فرهنگ تبریز
....................................................................
غروب امروز 30 فروردین که برای گریز ازدلتنگی وبه قصد هواخوری شبانه به عادت هر روز قدم زنان سه راه تربیت و میدان ساعت و چهاراه شهناز را طی میکردم متوجه تخریب کتابفروشی و انتشارات ارک تبریز شدم، این مرکز قدیمی فرهنگی از زمانهای دور و از وقتی که در زمان شاه ،
نمایندگی یکی از دو روزنامه کثیرالانتشار کشور یعنی کیهان را بر عهده داشت مورد توجه اهالی فرهنگ و کتاب تبریز بود.
بعد از درگذشت حاجی حمید ملازاده صاحب این انتشاراتی ، کتابفروشی ارک سیر نزولی را طی کرد و بعد از ماجراهایی تعطیل شد . ...تعطیلی آن مدتها طول کشید و در اینمدت 
ویترین کتابهای خاک خورده و در و پنجره بسته و قفل شده آن حسابی توی ذوق میزدوباعث تاسف و تاثر میشد.یک ماهی میشد که کتابها را از آنجا خالی کرده بودند و امروزهم که دیوارهایی که روزی عکس صابر و معجز وساعدی و شاملو و بسیاری از نویسندگان و شعرای بنام را بر روی خود 
داشت بر سر کتابفروشی ارک خراب کردند.....انشاءاله که به زودی شاهد سر بر کشیدن پاساژ تجاری و خدماتی دیگری
بجای این مرکز انتشاراتی و فرهنگی خواهیم بود.!!!.....درتعجبم که شهرداری تاریخی فرهنگی تبریز ( منطقه 8) چقدر راحت اجازه تخریب این محل را داده و آیا ....بگذریم!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

(اوستاسگَر)
در جلفا یک سلمانی وجود داشت که نزدیکی میدان اصلی شهر و محل توقف اتوبوس و مینی بوسهای علمدار و گرگر مغازه داشت .صاحب این مغازه را همه مردم میشناختند
اسمش ( اوستا عسگر ) بود و ما اونرا اوستاسگر صدا میکردیم و تصوری از اینکه این اسم از دو کلمه مجزا تشکیل شده نداشتیم ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان من اونموقع اوستاسگر را با استاندارقاطی میکردم ، روزی از روزها که قرار بود استاندار بیاید جلفا، من تصورم بر این بودکه کسی مثل سلمانی ما و شاید بلند مرتبه تر از اوستاسگر ما قرار است میهمان شهرمان شود. و این سوال دست از سرم برنمیداشت که حالا که اوستاسگر کارش را به خوبی و خوشی انجام میدهد این استاندار برای چه کاری راه افتاده از تبریز آمده شهرما و چرا این سلمانیها دست از سرمان بر نمیدارند.بطور کلی در بچگی با سلمانی و حمام مشکل داشتم و اگر دوستان تشریفات و مراسم حمام رفتن قدیم را شنیده باشند میفهمند که حمام رفتن در آن زمان مترادف با چه زجر و شکنجه ای بود)اوستاسگر ما پیرمردی بود با قدی خمیده و لاغر اندام که همیشه کت و شلوار با جلیقه میپوشید و ساعت طلایی رنگش را با زنجیرنازکی به جیب جلیقه اش وصل میکرد و کلاه لبه دار یا همان شاپو سیاه رنگی به سر میگذاشت. بسیار عبوس و کم حرف بود و من هیچوقت لبخندی بر لبش ندیدم.این پیرمرد به یاد ماندنی وقتی تیغ را از وسط نصف میکرد و در داخل وسیله ای که ما " اولگوج" میگفتیم قرار میداد و مثل چاقوی تیز در یکدست میگرفت و با دست دیگر مقداری پنبه که در آب داغ خیس کردهبود بر میداشت و میامد سراغ گلو و پشت گردن مشتری ، تا با پنبه موهای اضافی پشت سر را نرم کرده و با اولگوج آنها را صاف کند
واقعا ترسناک میشد مخصوصا وقتی که مشتری ، کودک ترسویی مثل من باشد که حتی از اسم اوستاسگر میترسیدم چه برسد از خودش 
اوستاسگر ما بجز سلمانی گری و اصلاح مو دو شغل دیگر داشت یکی از آنها کشیدن دندان یا به اصطلاح امروزی دندانپزشکی بود .او برای اینکار دو چهارپایه در مغازه اش داشت یکی کوتاه و دیگری بلند.کسی که دندان درد امانش را بریده بود مینشست روی چهار پایه کوتاه و دهانش را رو به بالا کاملا باز میکرد و اوستاسگر مخوف هم با کلبتین در دست روی چهارپایهبلندتر قرار میگرفت. مشکل کار تا جایی بودکه اوستای ما دهنه کلبتین را بر دندان دردمند مریض قفل کند دیگر کار تمام بود آنقدر مریض بدبخت را بالا و پایین میکشید
و تکان میداد و آویزان میکرد که دندان لامصب اگر داخل فولاد هم محکم شده بود
چاره ای جز تسلیم نداشت همه اینها را پدرم که یک دندانش را همین اوستاسگر بدون هیچگونه بیحسی و دارویی کشیده بود برایم تعریف کرده است آنهم موقعی که من از ترس آمپول دندانپزشکی سوسول بازی درمیاوردم!
شغل سوم اوستاسگر " دللَح لیخ" بود که در زبان ما به معنی " ختنه کردن" بکار میروداگر شغل زن آقای اوستاسگر یعنی " فاطماخانیم " را اشاره کنم که قابله گری بود وبگویم که ناف اکثریت بچه ها و جوانان و میانسالان جولفا را این فاطمه خانیم بریده بود میفهمید که این زن و شوهر چه بیمارستان مجهزی را در شهر جلفا دو نفری
اداره میکردند.

  • حمیدرضا مظفری