جولفالی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطرات پدرم ( 1)
پدرم همیشه از لذت غذاهایی که در سالهای جوانی میخورده تعریف میکند و طوری از رنگ وبو و خوشمزگی انها میگوید که ما دهانمان آب میفتد اما مادر در این مواقع سگرمه هایش هم میرود و با اوقات تلخی دنباله صحبت را میگیرد که : بله خوب با گوشتهای سالم وارزان ان دوره زمونه و با روغن حیوانی خوش طعم و یا کره آب شده معلومه که غذا باید خوشمزه باشد. برنج را که میگذاشتی دم بکشه بوی خوشش صد متر انطرفتر هر کسی را به اشتها میاورد تو از اون مواد قدیمی بخر بیار غذای اندوره زمانه را تحویل بگیر , اگر تونستی یکذره از اون روغن حیوانیها پیدا کنی من اسمم را عوض میکنم ( ات گئتیمئه میش کوفته ایستئمه گوراخ کیشی!).
از پدر راجع به چکونگی رواج روغن نباتی
بین مردم میپرسم.میگوید از همان زمان جوانی ما روغن نباتی با مارک های مختلف
مثل شاه پسند, اطلس , قو و با تبلیغات فراوان و جایزه های چشمگیر وارد بازار شد اما چون با ذائقه مردم جور در نمیامد کسی نمیخرید و استفاده نمیکرد حتی بین مردم پیچیده بود که خوردن آن باعث زوال عقل میشود و مردم هم کسر شان خود میدانستند از روغن نباتی استفاده بکنند و شاید هم از زوال عقل میترسیدند!
اما بهر حال با گذشت زمان کم کم روغن نباتی شاید به علت قیمت ارزانش و کمیابی روغن حیوانی جایش را بین مردم باز کرد و انهایی که برای بار اول از آن استفاده کردند با افتخار در قهوه خانه ها و مهمانیها و مراسم از عدم زوال عقلشان سخن گفتند و دستشان را بر کله شان زدند که " ببینید ; عقلمان سر جایش است ! "
از پدر پرسیدم پس اون شایعه نادرست بود دیگه , همونی که میگفت روغن نباتی عقل را زایل میکند؟
پدر خندبد و گفت : نه ،متاسفانه درست بود.. وقتی تعجب منو دید ادامه داد : البته بر خلاف تصور در دو سه روزاول اثرنکرد اما همه شاهدیم که سی سالی طول کشید که عقلها را زایل کند! دور و بر خودت را نگاه کن ! چند تا آدم درست حسابی که عقلش سر جایش باشد میتونی ببینی ؟!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

امتحانات ثلث اول در دبیرستان فردوسی تبریزسال 52 با آقای عزیز حسینی امتحان ریاضی داشتیم رفتیم سالن امتحانات که یکی دو پله از کف حیاط مدرسه پایین تر بود وپنجره هایش به حیاط باز میشد ورقه ها را دادند و همه شروع کردیم به نوشتن. جیک کسی در نمیامد به جز صدای قدم های اقای حسینی...بلد نابلد همه مینوشتند اگر کسی بیکار می نشست سروکارش با عزیزاقا بود...تندتند مینوشتم که یکدفعه..شترق!از جا پریدیم...یکی با ورقه و کاغذ و خودکارش ولو شد وسط سالن و صدای آقای حسینی برخاست که من اینجوری یادت دادم؟..هنوز او خودشو جمع و جور نکرده بود که ..شترق! دومی ولو شد...سومی که خطر را احساس کرده بود پا شد و از پنجره پرید به حیاط و به دنبال او همه زدیم به چاک...و ورقه ها ماند در جلسه...خلاصه کنم آن سال پنج شش بار امتحان ثلث اول ریاضی دادیم آخرش هم نمره ثلث را خود آقای حسینی داد...و اینطوری بود که آن سال در امتحان نهایی ریاضی همه کلاس بیست شد ........روحش شاد باد

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات کلاسهای « زنده یاد عزیز حسینی » در دبیرستان فردوسی
تبریز ( 2 - ادامه بخش 1)
...............................................................................
وقتی کلاس آرام شد عزیز آقا رفت پای تابلو و گچ را بر داشت و بخشی
از درس را که در واقع طرز رسم خط عمود بر صفحه از نقطه خارج صفحه
بود بیان کرد و دو تا مثال هم نوشت و حلّ کرد.همه اینکارش ده دقیقه 
بیشتر طول نکشید. گچ را گذاشت سرجاش و دستاش را پاک کرد و اومد
جلوتر . شاید چون من جلسه اولم بود که سر کلاسش بودم تعجب کردم که
حالا بقیه وقت کلاس را قرار است چکار کنیم. عزیز آقا پرسید : متوجه شدید؟
کسی که اشکالی ندارد ؟ هیچ کس اشکالی نداشت و اگر هم داشت کتمان
میکرد. اشکال داشتن مترادف رفتن پای تخته سیاه بود و کسی همچو جرئتی
نداشت، حتی اون هیکلدارها و سبیل کلفتهای لژ نشین کلاس که همگی در
ردیفهای آخر سنگر گرفته بودند و با چیدن صندلیهای بهم چسبیده راه عزیزآقا
را به سنگرشان بسته بودند.
آقای حسینی که دید کسی اشکالی ندارد ، گفت : پس دفترها را باز کنید
بلافاصله دفترهای بزرگ با صفحات بدون خط جلوی همه باز شده بود.
در کلاس ایشان سرعت انجام کارها بسیار بالا بود. هرگونه سستی و تنبلی
چه درسی چه غیر درسی عواقب شدیدی داشت.
استاد فرمود پاره خطی به طول 7 سانتی متر رسم کنید .من منتظر بودم
ایشان ادامه سوال را بگویند امّا گویا ایشان با این پاره خط کار داشتند.
آمدند بالای سر یکی از معدود بچه هایی که در ردیف جلو نشسته بود .
فکر میکنم صدای قلبش را هنوز هم که هنوز هست دارم میشنوم یکنفر با من
فاصله داشت. عزیز آقا کمی روی دفترش خم شد و پرسید: این پاره خط چند
سانته؟ همکلاسی گفت: آقا آقا هههههفت سانتیمممتره ! آقای حسینی
دستش را که توی جیبش بود در آورد و انگشتش را گذاشت روی پاره خط
و گفت خط کش را بذار ببینم . دوست ما اینکار را انجام داد . عزیز آقا پرسید
بخوان ببینم چقدر شد؟ پسره در حالیکه کله اش را عقب عقب میبرد گفت
6 سانتیمتر و 8 میلی متر. ..شترق !! من که بیخیال داشتم گوش میدادم 
نیم متری بالا پریدم و صدای بلند و عصبانی عزیز آقا بود که بعد از سیلی
بر سر و کله دوست ما میبارید : خجالت نمیکشی ، شرم نمیکنی مثلا
محصل کلاس دوازدهم دبیرستان فردوسی هستی! هیکل بزرگ کردی!
حتما هم نمره هندسه پارسالت بیسته ؟ خاک تو سر معلمی که تو از زیر
دستش آمدی کلاس بالاتر! حالا از آقا بپرسند فردا میخواهی چکاره بشی
میگه مهندس ! خاک بر سر مملکتی که تو مهندسش باشی . پاره خط
نمینونه بکشه !! ... همانطور که عزیز آقا داشت داد میکشید همه کلاس
داشتند پاره خط های خودشان را درست میکردند و تمام پاک کن ها در حال
فعالیت بودند.کم کم داشت دوزاریم میفتاد که دلیل خلوت بودن ردیف های
اول چیست و پاک کن را چرا باید به همراه داشته باشیم!
خلاصه کلام در آن جلسه ما یاد گرفتیم که یک پاره خط بطول 7 سانتیمتر
را چگونه میشود کشید ( یعنی مثل یک ریاضیدان کشید نه مثل نقاش )
بقیه در بخش 3

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات کلاسهای « زنده یاد عزیز حسینی » در دبیرستان فردوسی تبریز (بخش 1)
................................................................................................................
اولین روزی که رفتم دبیرستان فردوسی در سال 52
یادمه با « زنده یاد عزیز حسینی » ریاضی داشتیم
کلاسمو که پیدا کردم بر خلاف انتظارم دو ردیف اوّل کلاس
تقریبا خالی بود و همه بچه های کلاس کیپ هم در ردیفهای
پشتی نشسته بودند . منهم بی خبر از همه جا در صندلی
اول کنار در ورودی در ردیف اول نشستم، برایم جالب بود که
همچو جایی نصیبم میشود در مدارس دیگر و کلاسهای دیگر
سر ردیفهای جلو نشستن دعواست اما اینجا کسی مشتری
ردیفهای اول نبود. بچه ها ازم پرسیدند که مداد و مداد پاک کن
و خط کشت کو ؟ تعجب کردم « مگه سال آخر دبیرستان هم مداد
و مداد تراش میاره مدرسه ؟!» با تعجب نگاهم کردند :« آقای حسینی
می کشدت...از ما گفتن بود !» تهدید بچه ها بهم اثر کرد رفتم
دفتر دبیران را پیدا کردم و به آقای حسینی جریان خودم را که روز
اولمه میام کلاسش توضیح دادم و از بابت نیاوردن مداد و خط کش
عذر خواستم. یک نگاه تندی بهم کرد و گفت :« بار آخرت باشه »
تشکر کردم و عقب عقب آنقدر آمدم تا ار دفتر خارج شدم.
دقایقی بعد که نفسهایمان در سینه حبس بود و جیک کسی در نمیامد
مبصر کلاس « حمید فرشی » که هی از در کلاس سرک میکشید
پرید داخل کلاس که : « آمدند ! » و در همان زمان صدای جیر جیر
کفشهای آقای عزیز حسینی در سالن پیچید. دبیرستان به آن بزرگی
را ، یا بهتر بگم لااقل آن قسمتی که ما آنجا بودیم سکوت مطلق فرا
گرفته بود. صدای جیر جیر نزدیکتر و نزدیکتر شد و در همان حال من دفتر نمره
و حضور غیاب را دیدم که قبل از دبیرمان پرواز کنان از در کلاس وارد شد
و درست روی میز دبیر در جلوی پنجره آرام گرفت و در همان حال حمید
فرشی با صدای بلندی داد کشید : « برپا » و آقای عزیز حسینی با
هیبتی چند بار بیشتر از آنی که در دفتر نشسته بود ، خیلی آراسته
و مدرن با موهایی به پشت شانه کرده و سیاه که با روغنی که به آنها
مالیده بود در نورمیدرخشید و یک دست کت و شلوار شیک چهار خانه
مد امروزی و اطو کشیده و کفشهای ورنی که از تمیزی برق میزد ، در 
وسط کلاس ایستاد و فرمان برجا داد و ما نشستیم درحالیکه قلب من تندتر
از هر زمان دیگر میزد (پایان بخش 1)
در عکس نفر سوم از راست آقای عزیز حسینی هستند و نفر چهارم
از چپ دوست عزیزمان آقای سامان جنتی و کنار ایشان در سمت چپ
پدر بزرگوارشان که از فرهنگیان خوشنام میباشند

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« آشیق ممّد »
ممّد یکی از همکلاسیهای دانشگاهم بود یکی از عجیب و
غریبترین دوستانی که تا حالا داشته ام. ممّد آداب و رفتار خاصی داشت
که با هیچ منطقی قابل پیش بینی نبود در جاهایی که باید حاضر میشد
غیبش میزد و در جاهایی که انتظارش را نداشتی مثل کسی که مویش
را آتش زده ای حیّ و حاضر بود.
در سلف سرویس بودیم آنموقع مساله گرسنگان بیافرا در آفریقا مساله
روز جهان بود.«ممّد» در حالی که استخوان ران مرغی را به دندان میکشید
و ادای خلال کردن دندانهایش را در میاورد میگفت « منهم خیلی غصّه
گرسنه ها را میخورم !» بقیه بچه ها می خندیدند ، خنده ای که تلخی
خودش را داشت.
« ممّد »آدم حواس پرتی هم بود ، یادمه یکروز در خوابگاه سر ظهر خواسته
بود بره دستشویی ( گلاب به رویتان )آفتابه را پر کرده همانموقع صدایش
کرده اند که ممد ناهار حاضره ، آقا ممد ما هم یادش رفته مشغول چکاری
بوده ، برگشته رفته سر سفره نشسته و آفتابه را هم گذاشته کنارش،کمی
بعد یکی از بچه ها متوجه شده با تعجب پرسیده این آفتابه چیه کنار سفره؟!
تازه ممد یادش افتاده و ... بقیه قضایا
اون زمان ریش گذاشتن زیاد مد نبود ( بعضی ها ریش ستاری داشتند )
امّا « ممّد» که کلا خلاف جهت بود ریش توپی کاملی گذاشته بود که مورد
توجه جمع قرار داشت. بچه ها اصرار داشتند ممد ریشش را بزند و او ابا
میکرد. روزی 5 ، 6 نفر از بچه ها میرند خونه دانشجویی ممد ناهار را که
دست پخت ممد بود ( قیساوا ) میخورند و بعد از ناهار یکیشون به بهانه
کشتی گرفتن باهاش قاطی میشود و بقیه بچه ها میریزند سرش و با 
وسایلی که از قبل آماده کرده بودند ریش ممد را میزنند و بعد در میروند
دو هفته تمام آقا ممد ما دانشگاه نیامد و وقتی هم آمد ته ریش مختصری
داشت و با همه قهر کرده بود
هرروز این دوست عزیز ما حکایتی ویژه داشت که اگر قرار باشد بنویسم
بعضی هاش قابل نشر نیست و بعضی هاش قابل پخش ! و مثنوی هفتاد
من میشود پس برم سراغ عاشقی ممّد و فرجام جالب آن...
از سال دوم دل ممّد آقای ما پیش یکی از دخترهای شیمی گیر کرد ،
چون کلاسهای شیمی در ساختمان اصلی دانشکده علوم بود ( کلاسهای
ما ریاضی ها ساختمان 11 بود ) ، دانشکده علوم و کافه تریای آن شد
پاتوق ممّد و به تاسی از او پاتوق ما که 24 ساعته در دانشکده علاف 
بودیم.اوایل مساله در حدّ شوخی و بهانه ای برای گپ و کنایه پیش دوستان
بود اما رفته رفته مساله جدّی شد.حال و احوال دوست ما تغییر کرد منزوی تر
شد و شبگردی و بیخوابیهایش شروع شد و کار طوری پیش رفت که دیگر کسی نمیتوانست به راحتی پیش ممد از این مساله حرفی بزند. ممد عزیز ما حال
و حوصله اش را به کل از دست داده بود. یادمه وقتی در خونه دانشجوییش
جمع میشدیم از ضبط صوت قراضه اش همیشه یک ترانه ترکی 
( آتدین منی آی قیز آی قیز آتشه....دولدور عشقی شربت کیمی ور ایچه)
با صدای گرم و دلنشین میرزا بابایف ، که گیرایی فوق العاده ای داشت
پخش میشد. در پخش این ترانه زیبا ،ممد هر کاری داشت پا میشد 
می ایستاد و با حالت خاصی گوش جان میسپرد به میرزا.
هر روز که میگذشت وضع ممد بدتر میشد . دوستان که از عاقبت کار و
بیوفایی یار میترسیدند اصرار داشتند ممد هر چه زودتر پا پیش بگذارد و کار
را فیصله دهد یا زنگی زنگ یا رومی روم . میترسیدیم در ادامه ، با جواب 
ناجور ، کار ممد ما زار شود و ما بعد از اینجه ممد ( یاشار کمال ) ، و 
آشیق ممد خودمان ، سرو کارمان بیفتد با «زار ممد » (رمان صادق چوبک)
تا اینکه.........
یک روز ممد جلوی دانشکده پزشکی بوده که محبوب را میبیند که همراه
دوستش از در بیمارستان وارد دانشگاه شدند بی معطلی جلو میرود و 
از دوست دختر خانم اجازه میگیرد و محبوب را به کناری میکشد و تقاضای 
خودش را بیان میکند، همانطور که انتظار میرفت طرف مقابل لبخندی میزند
و میگوید من میخواهم ادامه تحصیل بدهم و فعلا قصد ازدواج ندارم ( واقعا
انتظار جواب دیگری را داشتید ؟!) . ممد خودش را نمیبازد .میگوید پس
لطفا شما چند دقیقه اینجا باشید و سریع میرود پیش دوست اون دختر 
خانم که چند قدم آنطرفتر منتظر بوده و تقاضاش را برای او تکرار میکند !!
ایشان هم که جا خورده بوده میگه من فعلا نمیدونم چی بگم !......
و آقا ممد صحنه را با دو قیافه شکست خورده و پیروز شده ترک میکند!
..........این مساله فردای آنروز مثل بمب در دانشکده صدا کرد و عشق
ممد و « آشیق ممد » را بر سر زبانها انداخت..عشقی که یکسال طول 
کشید و در یکدقیقه با خیانت به انتها رسید......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

عشق « دامنه های عینالی » و « گولوستان باغی»
دیدی چه خاکی بر سرم کرد !
....................................................................
خاطره ای از استاد فیزیکم در دانشگاه تبریز
..................................................................
چند سال پیش بود و فشردگی کلاسهای کنکور در اواخر خرداد.
جمعه صبح کلاس داشتم . حدود 6/5 ، 7 بود که از خونه آمدم
بیرون ،تمام شهر گویی خواب بود در کوچه و خیابانها پرنده پر
نمیزد تک و توکی که میگذشتند بیشترشان مثل من یا سراغ درس
دادن میرفتند یا سراغ درس خواندن . همانطور که از پیاده رو خلوت
به طرف آموزشگاه میرفتم. مردی میانسال را چند متر جلوتر از خودم
مشاهده کردم که تند تند قدم برمیداشت و دستهایش را با حرارت
زیادی تکان میداد و با خودش حرف میزد. راستش از قاطی ها و انهایی
که عقلشان چفت و بست درست و حسابی ندارد میترسم و حساب
میبرم کلا به نظرم هر چیز و هر کسی که منطق حالیش نشود ترسناک
است و باید ازش دوری کرد. از روی جوب کنار پیاده رو پریدم طرف خیابان
و سرعت گرفتم تا از کنارش رد شوم و زیر چشمی هم میپائیدمش و
نگاهش کردم و از تعجب خشکم زد. اونی که مجنون وار با خودش جدل
میکرد استاد فیزیک من در دانشگاه تبریز دکتر (ح - ب ) بود! رفتم طرفش
و سلام دادم و گرم چاق سلامتی شدیم خوب شد که استاد منو به یاد داشت.
- استاد شما کجا اینجا کجا ؟ چه خبرها ؟
-دست به دلم نذار فلانی ، بدبخت شده ام بدبخت ! ( و دستش را بطرف
عینالی گرفت) عشق این عینالی پدرم را در آورد و به خاک سیاهم نشاند!
و وقتی تعجب منو دید گفت : اگه فرصت کردی تک پا بیا مغازه من !
(چه مغازه ای ؟ استاد عزیر من در بالاتر از چهارراه منصور مغازه سیم پیچی
راه انداخته بود!) تاهمه قصه ام را برایت تعریف کنم .
دکتر (ح - ب ) یکی از بهترین اساتید فیزیک دانشکده ما بود اخلاق خوب ، و
قیافه بشاش داشت زیبا لباس میپوشید موهای بلندش را روی شانه اش
میریخت و بسیار نکته دان بود و هیچ حرف و صحبتی را بی جواب نمیگذاشت
با دانشجویان گرم میگرفت و رابطه ای صمیمانه با همه ما داشت. اگر او 
استاد ما بود پس این مرد درهم شکسته و طاس که صبح جمعه خلوت
علاف و سرگردان ، با خودش کلنجار میرفت کیست و چه بلایی سرش
آمده است ؟ عشق عینالی ، فیزیک ، مغازه سیم پیچی ، صبح جمعه
و...کلا هنگ کرده بودم تا اینکه نشستم پای قصه اش :
در همان ماههای آخر قبل از انقلاب دیدم دیگر اینجا جای من نیست
جل و پلاسمان را جمع کردیم و همراه زن و بچه ام رفتیم استرالیا !
استرالیا نه ، بهشت روی زمین ، یکی من میگم یکی تو میشنوی....
چه طبیعتی ، چه آب و هوایی ، چه پیشرفتی و چه آدمهایی !! چه بگم 
آخه ! پنج سال مثل شاهها زندگی کردیم ... تا اینکه دوستی ازم پرسید
چه جور جاییه استرالیا ؟ گفتم بهشت ! گفت تو که کانادا را ندیدی چطور
از بهشت حرف میزنی ؟! این حرف مثل کک افتاد به جانم و موقعی دست
از سرم برداشت که با وسایلمان و زن و بچه ام رسیدیم کانادا !
هر چی از استرالیا گفتم پنجاه برابرش را در نظر بگیر تا بفهمی کانادا
یعنی چی ؟ سرت را درد نیاورم عمر کانادا هم به پنج سال نرسید . مردم
میگفتند اگر فکر میکنی کانادا خیلی خوبه یک توک پا برو آنورتر ، تا بدونی
زندگی یعنی چه ! و ماهم به حرف مردم گوش دادیم و رفتیم آمریکا !!
بابا ! چی بگم آخه ، از کجاش بگم ، آمریکا به حساب ما پنجاه سال بلکه
بیشتر از کانادا جلوتره ..، یک آپارتمان ، ماشین و اتاقی در دانشگاه آنهم
چه دانشگاهی ؟! و کلید در آزمایشگاه فیزیک که هر موقع میتونی بری
به کارهایت برسی ....( استاد به اینجا که رسید دو دستی زد تو کله اش!)
.........یکی دو سال زندگی عالی داشتیم که در خواب هم نمیشد دید.
یک شب که رفتم خانه ، دیدم زنم دستانش را بغل کرده و کز کرده کنار
پنجره ، پرسیدم چی شده عزیزم ؟ گفت : حسن ، یادته چه روزهایی تو
تبریز داشتیم ، غروب هاش یادته ؟ ( زنم چشمهاشو بست و آهی کشید)
تربیت یادته ، باغ گلستان ، وای باغ گلستان یادته !!!! کم کم من هم هوایی 
شدم مخصوصا وقتی گفت : غروب های عینالی یادته حسن ، سرخی
غروب آفتاب ، بستنی ممتاز ، شبگردی ولیعصر ....اشک تو چشمام جمع
شد. زنم راست میگفت پاک تبریز را از یاد برده بودم ، دوباره کک افتاد به 
جانم !! و...... داستان بدبختی من از همین جا و همین شب شروع شد !
هیچی دیگه......به چند ماه نکشید برگشتیم به تبریز.. 
بقیه اش رو بگم؟..دیگه چی رو بگم مرد حسابی ، بدبخت شدم ،
نه پولی ، نه شغلی ، نه دانشگاهی ، نه امکاناتی , نه گردشی ،
دیوانه شده ام دیوانه ، کارم شده صبح ها بزنم به کوچه و خیابانها و مثل
خلها با خودم کلنجار بروم و شبها برم خونه دو دستی بکوبم بر سرم...
....دیدی چطور این عشق عینالی منو به خاک سیاه نشاند ؟.....
(عکس باغ گلستان تبریز در سالهای 40 )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« رادیوی پدرم »
درباره وسایل ارتباط جمعی
......................................
50 سال قبل را خوب به یاد دارم ، یک رادیو داشتیم همین رادیویی
که در عکس میبینید. این رادیو تنها راه ارتباطی ما با دنیای خارج بود
نه تلفن داشتیم نه اینترنت و تلویزیون و ماهواره و ویدیو و نه هیچ 
وسیله ارتباطی دیگر. همه خانواده های دیگر هم مثل ما بودند
تلویزیون از سال 1350 کم کم به خانه ها راه پیدا کرد و بقیه وسایل
ارتباطی خیلی سالهای بعد و تلفن که اوایل هندلی بود و شماره گیری
نداشت.
خیلی از وقایع جهان را ما از همین رادیو شنیدیم و تعقیب کردیم 
روزنامه فقط دو قلوهای اطلاعات و کیهان را داشتیم و هر دو یکی دو 
روز بعد از انتشار به شهر ما میرسید و خبرهای سانسورشده هم 
سوخته بود و بیات شده !
رادیو در طاقچه بلندی در اتاقمان بود تا دست بچه ها بهش نرسد و
هنوز هم پدر را در همان حال به خاطر دارم که ایستاده و گوش به 
رادیو چسبانده و مدام از ما میخواهد لال شویم تا از لابلای پارازیت
و خروخر و.. خبرها را بشنود. شروع جنگ 6 روزه اعراب و اسراییل
در سال 1967 که به استعفا و سقوط عبدالناصر منتهی شد ، ترور
کندی رییس جمهور آمریکا که وقتی ما در حیاط بازی میکردیم پدر دوید
و در حیاط همسایه ها را خبر کرد که کندی را کشتند و داستان پا
گذاشتن اولین انسان نیل آرمسترانگ و ادوین آلدرین بر کره ماه ،
همه وهمه را ما از همین رادیو شنیدیم و خبردار شدیم.
من هم وقتی پدرم خانه نبود اکثر فوتبالهای ملی آنزمان را از همین 
رادیو با گزارش خاطره انگیز عطاءاله بهمنش و یا روشن زاده شوهر
پروین (خواننده معروف و خوش صدا) شنیده ام مخصوصا پیروزی تیم
ملی فوتبال ایران بر اسرائیل با گل رضا عادلخانی........
............................................................................................
آنزمان که تنها وسیله ارتباطی همین رادیو و یکی دو روزنامه محدود
بود برای اینکه خبری پخش نشود و مردم نفهمند چه خبر است کار
راحتی داشتند، خبر را پخش نمیکردند ! همین ،
امّا حالا چی ؟ حالا با این همه وسایل ارتباطی غیر قابل کنترل ،
چکار میکنند ؟ امروز شیوه ها عوض شده اند ، خبری را که میخواهند
مردم نفهمند از دهها و صدها کانال و وسیله به شیوه و شمایل مختلف
و از زبان عده زیادی کارشناس و تحلیلگر و گوینده و ..بیان میکنند
و در واقع ذهن مردم را مورد هجمه و بمباران قرار میدهند طوری میشود
که از بین هزاران خبر مربوط به یک واقعه مشخص ،مردم نفهمند که 
خبر درست کدام است ! ( خیلی های ما به این شیوه مرسوم از
خیلی مسایل بسیار مهم ، بی اطلاع هستیم! بیسواد و بی اطلاع !)
........................................................................................
یک روز داعش را پیش میکشند ، هر روز و هر ساعت هزاران خبر
تحلیل و عکس و فیلم از داعش و اعمال آن پخش میکنند و هر طور
که دوست دارند افکار عمومی را شکل میدهند. مردم که داعش را
از نزدیک ندیده اند ، از عقیده و مرام و امکانات و تشکیلات و افراد
آن خبر ندارند ، بنا بر گزارشهای بنگاههای خبری و بر مبنای تمایلات
آنها مردم در هر گوشه دنیا صاحب دیدگاه و نظر در مورد این پدیده میشوند
یک روز هم نوبت کوبانی است :
بنگاهها و آژانسهای خبری چنان کوبانی را بحث اوّل همه خانه ها
و خانواده ها کردند که همه صبح را با کوبانی شروع میکردند و شب را
با کوبانی میخوابیدند و خواب جنگ در آنجا را میدیدند
بعد هم ستاره اوّل فیلم را وارد صحنه کردند که با همه امکانات ابر قدرتی
خود برای کمک به مردم و کودکان آمده است....
و یکباره چنان کوبانی را از صحنه اخبار خارج کردند که آب از آب تکان
نخورد و برای کسی هم این سوال پیش نیامد که آیا داعش از کوبانی
اخراج شد؟ کردها بر شهر مسلط شدند؟ صلح برقرار شد ؟ مردم به 
آرامش رسیدند ؟ چی شد چه اتفاقی افتاد که به یکباره کرکره کوبانی
پایین کشیده شد؟
..............................................................................................
مطلب آخر : راستی از هواپیمای مسافربری مالزی که با 300 سرنشین
در حین پرواز ناپدید شد و روزی روزگاری خبر اوّل جهان بود چه خبر ؟
در این جهان پیشرفته 300 نفر مثل آب خوردن گم شدند و هیچکس
ککش هم نگزید ؟
............................................................................................

  • حمیدرضا مظفری