جولفالی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطرات تدریس (1 ) نادرشاه و فلات ایران
.....................................................
در مرکز تربیت معلم تبریز ، دبیران و مدرّسان در ساعت استراحت
بین دو جلسه در دفتر مرکز چایی میخورند و گپ میزنند که زنگ 
آغاز جلسه بعدی به صدا در میاید. همه از جای خود برمیخیزند و
صحبت کنان دفتر حضور و غیاب را برداشته و جلوی آینه بزرگ بغل
در دفتر نگاهی به سر و وضع خود انداخته ، دستی بر موهای سر
کشیده و راهی کلاسهایشان میشوند.
دبیر درس جغرافیا بعد از ورود به کلاس و آرام شدن و مستقر شدن
دانشجویان در جاهای خود، دفتر حضور و غیاب را روی میز گذاشته
و کتاب را از کیفش در میاورد گچی در دست گرفته و نقشه تقریبی
از ایران بهمراه یکی دو همسایه شرقی را روی تخته سیاه رسم
کرده و رویش مینویسد :« فلات ایران » و درس را شروع میکند....
بچه ها کتابها را جلویشان باز کرده و ساکت و آرام گوش به کلام
مدرّس میسپارند که از رشته کوههای هندوکش در افغانستان
همانطور پیش میاید پیش میاید تا میرسد به دامنه های البرز و 
مسیر را ادامه میدهد و از آنجا میپیچد بطرف پایین بطرف زاگرس
و بسیار شیرین و جذّاب از سرچشمه رودها میگوید و مسیر آرام
آنها و پیوستنشان به دریای خزر و خلیج فارس..که ...آقا اجازه !!
یکی چنان بلند اجازه میگیرد که چرت یکی دو نفر در کلاس پاره 
میشود و دبیر ناچار رشته کوه زاگرس را در میانه راه ترک میکند
وبرمیگردد و نگاهی به محصّل میندازد : بفرما....
- آقا اجازه ، آقا اینهایی که میفرمایید کدام صفحه نوشته من
پیداش نمیکنم ؟....
چیزی شبیه خشم یا مثل دلتنگی یا دلخوری از درون دبیر میاید
تا میرسد به گلویش و میخواهد خودش را پرتاب کند بیرون که 
اجازه پیدا نمیکند و دبیر خشمش را فرو میخورد و با لحنی که 
سعی میکند آرام باشد میگوید : صفحه 132 را باز کن ،فصل 3
فلات ایران ، اونجا را داریم میخوانیم . دبیر اینرا میگوید و برمیگردد
طرف تابلو ، کجا بودیم ؟ آهان یادم آمد روی قلل زاگرس ، ادامه
میدهیم.
دبیر جغرافی کلاس ، مسیر زاگرس را ادامه میدهد تا اینکه میرسد
به دشت خوزستان و دشت را پایین میاید تا کناره های کارون و
سدّ دز و .. آبیاری مزارع خوزستان با آب رودخانه های کرخه و کارون
وهنوز از کرخه فاصله ای نگرفته که دوباره همان صدا متوقفش 
میکند ! آقا اجازه ؟ ... آقا صفحه 132 نوشته جنگهای نادر شاه 
افشار ، از فلات ایران چیزی ننوشته ! کتاب را بطرف معلم میگیرد
بفرمایید خودتان نگاه کنید آقا !
دبیر کتاب را میگیرد و داخل و سپس روی جلدش را نگاه میکند ، 
کتاب تاریخ است خشم و دلخوری و دلتنگی دوباره از درونش هجوم
میاورد و این بار از گلویش میگذرد و خودش را پرت میکند بیرون !:
گیج ! عوضی ! احمق ! این که کتاب تاریخ است . کتاب جغرافیت
را باز کن ! دوساعته دارم حغرافی درس میدم این گیج کتاب تاریخ
را جلوش باز کرده ! کتاب را پرت میکند طرف محصل......
کلاس لحظاتی سوت و کور است صدا از کسی در نمیاد ... دبیر
گویی خودش هم شک کرده میپرسد : مگه این ساعت جغرافی
نداریم ؟
از گوشه کنار نجواهایی برمیخیزد نه آقا ، تاریخ داریم ، این جلسه
تاریخ داریم و کتابهای تاریخشان را بلند کرده نشان میدهند...
دبیر با عصبانیت دفترچه حضور و غیاب را برمیدارد و زیر لب میغرد:
همه شان گیجند !! و به سرعت کلاس را ترک میکند.
........................ در کلاس دیگر در همسایگی همین کلاس 
بچه ها ،کتاب جغرافیشان را روی صفحه فلات ایران باز کرده اند
و دبیر تاریخ دارد با شور و حال بسیاری از فتوحات نادر شاه افشار
در هندوستان میگوید و الماس کوه نور و دریای نور .........
و محصلین سراپا گوشند!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ماجراهای جلفا (2) : « آشوت »
............................................
جلفای قبل از انقلاب یک میخانه خوب هم داشت , بهش
میگفتیم « مغازه آشوت » . آشوت یک مرد ارمنی میانسال
با موهای جوگندمی و قیافه بشّاش و خواستنی و قدّ کوتاه
بود که در مغازه می فروشیش از صبح تا آخر شب یکسره
باز بود ، در مغازه آشوت برخلاف « دردر رضا » بیشتر کارمندها
و دولتی های جلفا جمع میشدندو گلویی تازه میکردند و اوقات
فراغت و بیکاریشان را میگذراندند.
آن زمان ( حدود سالهای 50 ) یادم است به دلیلی که نمیدانم
عدّه زیادی از ارامنه ایران ، با اهل خانه و خانواده و فامیل و 
وسایلشان از ایران به شوروی و جمهوری ارمنستان که جزوی
از جمهوریهای شوروی بود کوچ میکردند و این مهاجرت بی بازگشت
معمولا به وسیله قطارمسافری از طریق جلفا انجام میشد . به
این خاطر ایستگاه راه آهن جلفا در برخی از روزها (معمولا دو 
روز در هفته ) که قطار مسافری از ایران به شوروی میرفت شاهد
و ناظر خداحافظی و جدایی بسیاری از افراد و خانواده ها از هم
میشد که با گریه و زاری و تلخی فراوانی همراه بود چون این
جدایی در واقع جدا شدن طولانی مدتی بود که شاید دیدار 
مجددی در پی نداشت و فراقی ابدی محسوب میشد.......
یکی از این خانواده ها هم خانواده « آشوت » بود
به دلیل اوضاعی که آن موقع بر مرزهای شوروی ( که بدان دیوار
آهنین میگفتند ) با ایران حاکم بود مهاجرین نمیتوانستند به
راحتی از اوضاع آنور مرز و کشور جدیدشان برای دوستان و فامیل
خود در ایران یا هر جای دیگر جهان چیزی بگویند یا بنویسند 
و وضع خودشان بعد از مهاجرت را توصیف کنند وبا تعریف از 
وضعیت جدیدشان ، خانوده ها و فامیل را به ادامه مهاجرت 
تشویق نمایند و یا با گلایه و نارضایتی از اوضاع ، مانع گرفتار
شدن دیگران شوند.
نقل است که خانواده آشوت قرار گذاشته بودند بعد از استقرار
در ارمنستان و گذشت چند ماه و مزه کردن اوضاع اقتصادی و
اجتماعی آنجا ، یک عکس دسته جمعی باهم گرفته و برای فامیل
و دوستان اینوری و ایرانی ارسال کنند و این عکس بدون توضیح
و تفسیر باشد و قرار بر این بود که اگر وصع خوب بود عکس را 
ایستاده بگیرند و اگر وضع نامناسب و غیر قابل تحمل بود ، عکس
را در حالتی که همگی نشسته اند گرفته و ارسال نمایند....
آشوت چند ماه بعد از مهاجرت خانواده اش بی صبرانه منتظر
نامه آنها بود و هر روز در میخانه اش بحث بود که نامه کی خواهد
رسید و چه نوع عکسی خواهد داشت و این بحث ها گاهی به
جدل هم میکشید ولی نامه نمیرسید.....
بالاخره یکروز انتظارها به پایان رسید و پستچی نامه خانواده آشوت
را به دست او رساند در میان شور و اشتیاق مشتریها « آشوت »
در حالیکه دستانش میلرزید نامه را باز کرد همانطور که انتظار میرفت
نامه فقط شامل یک عکس بود...عکسی که در آن همه خانواده
آشوت دراز کشیده و در حال خواب خودشان را به تصویر کشیده بودند !!!
( عکس : میدان اصلی و تنها میدان جلفا سال 1347 )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ماجراهای جلفای قدیم (1)
« در در ریضا » ( در در با کسر « د » خوانده شود )
..............................................................
آنچه از جلفا به یادم مانده یکی قهوه خانه جبلی ( جیبیلی قعفه سی )
است که از صبح زود تا شب مخصوصا ظهرها محّل تجمع کارگرانی بود
که ساکن روستاهای اطراف جلفا بودند و از کلّه سحر به جلفا میامدند و
در گمرک کارگری میکردند و شب برمیگشتند طوری که جمعیت روز جلفا
چندین برابر جمعیت شبش میشد .
دوّم کافّه « دردر رضا » بود ، یک کافه کوچکی در مرکز جلفا ( مرکز که چه
عرض کنم جلفا یک چهارراه داشت به شکل میدان جدید که مجسمه ای
وسطش کار گذاشته بودند و یک سه راهی خاکی محل توقف اتوبوس و 
مینی بوسهای حامل کارگران و سایر مسافران ، کافه « دردر ریضا » در 
این محل بودو پاتوق آنهایی که از خستگی کار و فشار روزگار سرکی به 
آنجا میزدند و لبی تر میکردند و جرعه ای بالا مینداختند . هنوز صدای یکی
ازمشتریهای آنجا را خوب به خاطر دارم که تلو تلو خوران از جلوی خیاط ما
رد میشد و با صدای بلند داد میزد : « آی کپئی اوغلی بیر نفر ! آی کپئی
اوغلی بیر نفر ! » به نظرم آنموقع مستها هم خودشان را سانسور میکردند
نمیشد فهمید منظورش از « بیر نفر » چه کسی است تا آخر خیابان هم 
که از نظر ناپدید شد همان جمله را تکرار کرد...
« دردر ریضا » مردی لاغر اندام و بلند قدّی بود که کلاه لبه داری به سر 
میگذاشت و سالانه سالانه راه میرفت ، کت و شلوار تیره رنگی میپوشید
و قیافه اخمویی که ازش به یادم مانده هیچ شباهتی به عرق فروشهایی
در داستان و رمانها خوانده ام و در فیلمها دیده ام نداشت.
نقل است که روزی این « دردر ریضا » در تبریز مست و پاتیل میخواهد 
سینما برود ورود او به سالن سینما مصادف میشود با شروع فیلم.
همانطور که قدیمیها یادشان هست قبل از انقلاب در شروع هر سئانس
از فیلم ، سرود شاهنشاهی پخش میشد و مردم سرپا می ایستادند
آقا رضا که وارد سالن میشود همه مردم بخاطر سرود از صندلیها بلند
میشوند. « دردر ریضا » به تصور اینکه مردم به احترام ورود او پا شده اند 
کلاه لبه دارش را برداشته و تعظیمی کرده با صدای بلند میگوید:
- خواهش میکنم بفرمایید بشینید ، تمنا میکنم ! شرمنده نفرمایید......
( ادامه دارد )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« قمشه ای یا قمیشی ؟! »
....................................................
دوستم رسول لیسانس زبان انگلیسی اش را که گرفت رفت سراغ
فوق لیسانس مدیریت.درسش که تمام شد و خدمت سربازی را رفت
و برگشت افتاد دنبال کار...دهها جا سر زد ، امتحان داد ، مصاحبه کرد
ولی انگار نه انگار، همچنان دستش تو جیب پدرش بود. یکسالی گذشت
................. آخرین جایی که امتحان داده بود آزمون استخدامی بانک
تجارت بود که از قضای روزگار نامه آمد به آدرسشان که در آزمون کتبی
با نمره بسیار خوب قبول شده است و تاریخ مصاحبه و گزینش را برای
یک ماه بعد تعیین کرده بودند. چه ذوقی کرده بود رسول، برای همه 
دوستان شیرینی خرید، جشن گرفت ، شادی کرد و بعد از دو سه روز
افتاد تو خطّ آمادگی مصاحبه و گزینش ، کتابهای اصول اعتقادی، رساله
سوالات پر تکرار معارف و ....شده بود غذای صبح و ناهار و شام رسول .
روزی که به مصاحبه رفت از هر نظر آماده بود و مطمئن به موفقیت بدون
حرف و حدیث. امّا... امّا وقتی برگشت لب و لوچه اش آویزان بود و
سرش پایین.....
- چی شده رسول ؟
-هیچی بابا ، خراب کردم 
-چی رو خراب کردی پسر ؟ تو که همه رو خونده بودی ؟ چی شد ؟
و رسول جریان را تعریف کرد :
طرف از من پرسید اوقات بیکاریت را چگونه می گذرانی ، گفتم تلویزیون
می بینم ، پرسید کدام کانال را بیشتر می بینی ؟ فکر کردم اگر بگم کانال 1
فکر میکنه اهل خبر و مسایل سیاسی و اجتماعیم، کانال 2 هم معناش 
اینه که اهل فیلم و سریال و اینجور چیزهام ، کانال 3 هم که ورزشیه ،
جواب دادم کانال 4 را میبینم برنامه های سخنرانی اخلاقی و علمی زیادی
داره و..طرف گفت منهم کانال 4 را دوست دارم ( ته دلم کیف کردم ) و پرسید
در کانال 4 بیشتر سخنرانی کی را گوش میدهی؟ از سخنرانهای مشهور
اسم دکتر الهی قمشه ای یادم مانده بود. یکدفعه از زبانم پرید که :
دکتر قمیشی !! ، مصاحبه کننده یک نگاهی کرد و بعد خندید و سرش را
پایین انداخت. هنوز متوجه سوتی که داده بودم نشده بودم از خنده اش 
تعجب کردم طرف سرش را که بالا آورد و تعجب منو دید گفت : «منظورت
سیاوش قمیشی است دیگه !! منهم دیدم تو شبکه 4 ترانه های خوبی
میخونه چند تا از کنسرت هاشو دیده ام».........
................................... به رسول گفتم بابا خیال بد نکن ، نمره آزمونت
که خیلی خوب شده ، تو مصاحبه هم بیشتر سوالات را خوب جواب دادی 
فکر نمیکنم این اشتباه لپی چیزی را عوض کنه ، انشاءاله قبول میشی !
رسول گفت نه بابا ، فکر نمیکنم ، قمیشی خیلی تابلو بود حسابی گند
زدم طرف همه چیزو فهمید
............................. حالا دو سال از آنموقع میگذرد ، رسول هنوز هم
شریک جیب پدرش است به لطف سیاوش قمیشی عزیز.........

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« کتابی که ترساند ! »
..............................
کتاب خوب را اگر از دل و جان بخوانی ، احساسات بیان شده
و ثبت شده نویسنده در سطر سطر آن مثل قطرات بارانی
که جذب زمین ترک خورده از خشکسالی شود بر دل و 
جانت تاثیر میگذارد و خودت را با نویسنده همسان میپنداری
و در فضایی که نویسنده ساخته و پرداخته قرار میگیری با 
شادیهایش شاد میشوی و غم و غصه و ناکامی هایش 
اوقاتت را تلخ میسازد ، آرامشش آرامت میکند و دلشوره و
نگرانیش مضطربت میکندو....با این قیاس کتابهایی زیادی 
وجود دارد که کامت را تلخ کند ، کتابهایی که آتشت میزند
شور و شادابیت را باعث میشود و کتابهایی است که وقتی
میخوانی تا مغز استخوانت یخ میزند....
محصل اوّل یا دوم دبیرستان بودم زیاد کتاب میخواندم و بر
خلاف این سالها آنموقع تمرکزم هم بیشتر بود با دقت و
از جان و دل میخواندم و مدت ها با فضای کتاب و آدمهای 
داستان زندکی میکردم و گاهی طوری میشد که خودم هم
قاطی داستان میشدم و قصه را به کمک هم عوض میکردیم
واز سواحل کشور نویسنده داستان سفر میکردیم میامدیم
شهر ما کنار رود ارس ، از دوستان و همکلاسی جلفایی هم
دعوت میکردیم وارد قصه بشوند و مدتها اینطور زندگی میکردیم
ظوری میشد که گاهی میدیدم و میشنیدم مادرم پیش پدر
گلایه میکند که این پسر تازگیها چرا اینطوری شده ، در عالم
هپروته انگار! ده بار صدایش میکنم ، بهت زده نگاهم میکند
امّا جواب نمیدهد (هورود هورود باخیری ! ) مادرم نمیدانست
که موقعی که صدایم میکند صدها فرسنگ از آنها دورم و دارم
با یکی از قهرمانان رمان « دو دانشجوی فقیر » نوشته کالمن
میکسات در شهری کوچک در اتریش با صاحب مسافرخانه
کلنجار میرویم کرایه اتاق را کمی ارزانتر حساب کند !!
.................... سال 48 بود هنوز جلفا بودم ، چند روز بود
کتاب زیبای « عشق هرگز نمی میرد » نویسنده مشهور
امیلی برونته را که در ایران با عنوان « بلندیهای بادگیر » هم 
ترجمه شده میخواندم به جاهای حساس رسیده بودم ،
غروب که میشد ، میرفتم در اتاقی در زیر زمین خانه مان 
که خلوت و ساکت بود روی تختخوابی که مادرم لحاف و تشکهای
اضافی را رویهم تلنبار کرده بود و جای نرم و راحتی بود ، 
بالشی زیر سینه ام گذاشته به روی شکم میخوابیدم و با
خیال راحت ادامه داستان را میخواندم..
جایی رسیده بودم که عاشق مرده بود ، تازه خاکش کرده بودند
همه برگشته بودند و رفته بودند سراغ زندگیشان اما معشوق
دل شکسته و غصه دار آمده بود خودش را پرت کرده بود روی
خاک گور عشقش ، و گریه میکرد و با سوز و ناله حرف دلش را
به دلدارش میگفت .، و در همان حال حسّ میکرد که دلدارش 
در زیر خاک تکان میخورد و صدای قلب او را از زیر خاک به وضوح
می شنید. من که کاملا حسّ و حال فضای داستان را پیدا کرده
بودم یکدفعه احساس کردم ضربان قلب را از زیر بالش میشنوم!
تکانی به خودم دادم و دوباره دقیق شدم ، صدای تاپ تاپ ضربان
قلب به وضوح بالشی را که زیر سینه ام گذاشته بودم میلرزاند
سرم را بلند کردم دور و برم کاملا تاریک بود و صدای نفس نفس
زدن خودم به وحشتم انداخت .خوف عجیبی کردم، سریع بلند
شدم کتاب و بالش را کناری انداخته و به سرعت از پله ها بالا
دویدم. مادرم هراسان شد که خبری شده ؟ گفتم ، نه چیزی
نیست آمدم چایی بخورم برگردم....دیگر به زیر زمین برنگشتم

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

« ای در مملکت خود غریب »
.....................................
مادر بزرگم ( خدایش رحمت کند ) کلمه ای فارسی بلد نبود با 
این حال مجبور شد سالهای زیادی در تهران زندگی کند . برای
بودن در کنار پسرش که مجبور به تحصیل در دانشکده ای در تهران
بود جل و پلاسش را جمع کرد و راهی تهران شد.
اینکه ایشان چطور بدون بلد بودن زبان فارسی چند سال در تهران 
دوام آورد، چکونه با در و همسایه رابطه برقرار کرد ، از مغازه ها خرید
کرد ، با هم سنّ و سالهایش صحبت کرد و چگونه منظور خود را به
آنها فهماند و منظور دیگران را فهمید کار سختی است و مثل زندگی
در کشور غریب میماند امّا آنچه مهّم است این است که این پیرزن
بیسواد شهرستانی به هر جان کندنی بودگلیم خودش را از آب بیرون
کشید هم زندگیش را به طرز آبرومندانه ای اداره کرد و هم پسرش را 
به سر و سامان رساند.
در آن سالهایی که من هم دانش آموز مدرسه بودم چند بار به خانه شان
در تهران رفتم . آن روزها ، نحوه صحبت کردن و رابطه برقرار کردن مادر بزرگم
با دیگران را هر روز با لبخندی بر لب تماشا میکردم و خاطرات آنرا بعدا
با خنده و شوخی برای دیگر اهل فامیل تعریف میکردم حالا که این خاطرات
را به یاد میاورم تلخی و سوز آنها بر قلبم سنگینی میکند.
مادربزرگم در اوایل کار یک لغت « این چیه ؟» یاد گرفته بود، برای خرید که
میرفت ،انگشت خودش را روی هر وسیله ای که لازم داشت میگذاشت و
بجای اینکه بپرسد این چنده ، میپرسید این چیه ؟! و این زبان الکن اوایل
زندگی در تهران حسابی مشکل آفرین شده بود.
اولین بار رفته بود سبزی و میوه فروشی ، صاحب مغازه داشته با دوستش
صحبت میکرده ،مادربزرگ یکدونه گوجه فرنگی برداشته و پرسیده این چیه ؟
فروشنده گفته خانم بزرگ گوجه فرنگیه مگه نمیبینی؟ مادربزرگ دوباره پرسیده
نه ، چیه ؟ (یعنی چنده ) فروشنده باز گفته گوجه فرنگیه ! و باز... و باز از اوّل
کار آنقدر پیش رفته که داد فروشنده در آمده که صد دفعه گفتم گوجه فرنگیه
باز هم میگه این چیه ؟ منو گرفتی اوّل صبحی ؟!و مشتریها فروشنده را آرام
کرده اند و مادر بزرگ دست خالی برگشته منزل و ناهار آنروزشان گوجه فرنگی
نداشته چون به قول مادر بزرگ فروشنده آدم نفهمی بود ( من دییرم نچه دی
سفه کیشی منه جواب وئریر گوجه فرنگیه ! دیه سن من دییرم یرآلمادی !
معلومدی گوجه فرنگیدی دا ، نچه دی با نچه دی سفه کیشی !! )
.............................یکروز دیدم مادربزرگ رفته دم در همسایه و داره با 
همسایه صحبت میکند و در حال صحبت هم پی در پی دستهایش را طوری
حرکت میده مثل اینکه داره لباس چنگ میزنه و میچلونه. رفتم جلوتر دیدم به
همسایه میگه « مهرانه ، پهنه پهنه ، اینجور اینجوری و دستاش را حرکت میده»
قیافه همسایه نشان میداد که کاملا هنگ کرده پرسیدم ( نولوبدی بویوک ننه ؟)
گفت : ( گئه قاندیر ، هشزاد دا ،بونون اوغلی مهران دوچرخه ینن گلیب ،
بامادورلاری که پنجره قابانا سرمیشدیم اوستوندن گچیب ، له ائیلیبدی یاخیب
حئیطین هر یرینه : بیا حالیشون کن ، پسر این خانم یعنی مهران با دوچرخه اش 
از روی گوجه فرنگی هایی جلو پنجره پهن کرده بودم رد شده همشون را له و
لورده کرده...)
............................. مادر بزرگ یک همسایه داشت که فارسی را خیلی
تند تند و با لهجه غلیظ صحبت میکرد اسمش احترام السادات بود گاهی میامد
خانه مادر بزرگم و دوتایی یکی دو ساعت هر کدام با زبانی که فقط خودشان
سر در میاوردند با هم صحبت میکردند و این که چطور منظور هم را میفهمیدند و
سرشان را به نشانه تایید طرف مقابل تکان میدادند خدا میداند
یکروز مادر بزرگ غذایش را آماده کرده و روی اجاق گذاشته بود و یک چایی برای
خودش ریخته بود که احترام خانم آمد ، رفت کنار اجاق در قابلمه را برداشت
و به داخل قابلمه سرک کشید و با صدای بلندی که مادر بزرگ بشنود گفت :
غذات پخته عزیز خانم ! مادر بزرگ تا اینو شنید صورتش را در هم کشید :
وا ،احترام خانم ، نمنه پخدی قیز ، آبگوشدی..استغفراله....!!!
...............................
یادم که میفته این خاطرات دیگه خنده ام نمیگیره.....ای در مملکت خود غریب !
کجا رفتی ؟ چی شدی ؟ انگار از اوّل هم نبودی... مثل اینکه همه اینها را خواب میبینم!
( عکس مربوط به خانواده پدرم در سال 1330 )

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

ماجرای « بادمجان » 
............................................
تبریزی ها میدانند که ما در تبریز دو نوع بادمجان داریم ، یکی
همانی که فارسها بهش بادمجان میگویند ولی ما قره بادیمجان
(بادمجان سیاه ) میگوییم و دیگری همان گوجه فرنگی فارسهاست
که ما در تبریز از آن بعنوان قیرمیزی بادیمجان ( بادمجان قرمز) اسم
میبریم و این ماجرایی را پیش آورد که دایی ام سالها قبل برام تعریف کرد.
دایی بزرگ من ( خان داییم ) فردی باسواد ، متین ، باشخصیت است
که قبلا در ایران رییس پست و تلگراف بوده و بعد از بازنشستگی حالا در 
کانادا اقامت دارد. روزی از روزها این دایی عزیز در تهران به دیدن دوستش
که صاحب یک سوپر میوه و سبزی است میرود. صاحب مغازه که کاری در 
بانک داشته از دایی میخواهد که یکربعی در مغازه پشت پیشخوان بایستد
تا او برگردد.دایی میگه بلافاصله بعداز رفتن صاحب مغازه یک خانم جوان و 
ژیگولی وارد مغازه شد و اینور و آنور را نگاهی کرد و پرسید :ببخشید آقا ،
بادمجون دارید ؟ دایی جان با قیافه حق به جانب و متفکرانه ، شمرده جواب
داده :سیاهشو نداریم ! خانم جوان ، چشمانش گرد شد و با تعجب ادامه داد:
سیاهشو ندارید ؟! پس چه رنگشو دارید ؟! خان دایی با لبخندی بر لب و 
پیروزمندانه خم میشه و یکدونه گوجه فرنگی رسیده و بزرگ از جعبه بر میداره
و در حالیکه به خانم نشانش میده میگه : قرمزشو داریم !!
قیافه متعجب خانم جوان یکدفعه تغییر حالت میده و خشم و ناراحتی جاشو 
میگیره و پرخاشجویانه در حالی که داشته بطرف در خروجی راه میفتاده داد 
میزنه : خودتو مسخره کن مرد گنده ، از سنّ و سالش خجالت نمیکشه.....!
......و دایی جان با یک دستی که گوجه فرنگی را گرفته و بطرف جلو دراز کرده
مات و مبهوت وسط مغازه خشکش میزنه ! ( در ترکی میگیم: قوتوننان قورودی !
که ترجمه فارسی نداره ! )

  • حمیدرضا مظفری