جولفالی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آن سیلی ماندگار !
...............................................................ِِِ...
دکتر حمزه گنجی گرگری
استاد برجسته روانشناسی دانشگاه
علامه طباطبایی تهران،مولف و ناشر کتابهای روانشناسی که برخی از آنها بعنوان کتب درسی در دانشگاهها تدریس میشود
....................................................................
آقای گنجی متولد سال 1321 در گرگر بود و تحصیلات خود را در این شهر شروع کرده
و در سال 40 به استخدام آموزش و پرورش در آمده است. ایشان بعد از دوسال معلمی 
در زال از توابع مرند به جلفا ( شهر ما ) منتقل شده و شروع بکار کرده است.در سالهایی که من محصل ابتدایی دبستان پهلوی جلفا بودم ایشان در مدرسه ما حضور داشتند (41-47) و بعنوان ناظم کار میکردندمن به علت اینکه پدرم مسئول و ریش سفید مدرسه مان بودند مورد احترام معلمین و مسئولین مدرسه بودم و ناظم ها و دیگران هم به خاطر پدرم و هم اینکه دانش آموز خوب و ساعی بودم هوایم را داشتد. روزی از روزها در زنگ سیاحت در حیاط بزرگ مدرسه با دوستان و همکلاسیهایم بازی میکردیم و میدویدیم که آقای گنجی که همراه یکی از آموزگاران در حیاط قدم میزدند صدایم کرد. غافل از اینکه پدرم از من پیش ناظم گلایه کرده و ازش خواسته با یک گوش پیچاندن مختصر به من تذکردهد دوان دوان نزد ایشان رفتم و با خوشرویی جلوشان ایستادم که : بله بفرمایید...آقای ناظم... آقای گنجی در حالیکه لبخند میزد نگاهم کرد و در یک لحظه چنان سیلی محکمی خواباند بیخ گوشم که جهان پیش چشمم تیره و تار شد و گوشم چنان به زنگ زدن افتاد که گویا زنگ مدرسه را میزنند
فقط توانستم دو دستی صورتم را بگیرم 
و از کنار ایشان دور شوم . یکطرف صورتم چنان داغ شد و چنان میسوخت که هنوزهم گرمی اش را احساس میکنم......درعمرم همچو سیلی وحشتناکی نخورده بودم ( امٌا بعدا چند بار دیگر هم خوردم البته از دست افرادی غیر معلم)...گمان میکنم آقای گنجی از دست پدرم دلخوریهایی داشت و فرصت را غنیمت شمرد و عوضش را در آورد. مثل معلمی که اسمش را نمیاورم( چونکه متاسفانه فوت کرده اند) و ایشان محصل پدرم شده بودند و گویا از دست پدرم کتک خورده بودند ، سر کلاس ما وقتی طول کلاس را قدم میزد و میرفت و برمیگشت ضربه ای دو سه انگشتی بر کله من که بنا برقرار آنروزها با ماشین نمره 4 میزدیم میکوبید و هی تکرار میکرد این به عوض فلان سیلی پدرت.......و بچه ها میخندیدند
باری......جناب گنجی بعد از چند سال کار درآموزش و پرورش برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت......و امروز عکس و تفضیلاتش را در اینترنت پیدا کردم و بلافاصله هم یکطرف صورتم گرم شد و گوشم شروع کرد به سوت کشیدن.........
خداوند به ایشان عمر طولانی تر عنایت کند و به سلامت داردش که همه معلمینم بر گردن من حق بزرگی دارند

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

در روزهای انقلاب که هر روزاین کتابفروشی
و آن کتابفروشی را سر میزدیم و سرک میکشیدیم و بازارچه کتاب تبریز پاتوقمان بود و هر روز یکی دو تا کتاب مشهور به جلد سفید( آنروزها اکثر کتابهای ممنوعه زمان شاه با جلد سفید و بدون عنوان چاپ میشد)
زیر بغلمان میزدیم و خوشحال و خندان به خانه باز میگشتیم با یکنفر نویسنده کودکان
آشنا شدم به اسم " پورقاسمیان " که ما ابوالقاسم صدایش میکردیم. ابوالقاسم چند کتاب برای بچه ها نوشته بود و یک کتابفروشی در بازارچه مستقیمی تبریز داشت که اکثر روزهای پورشور انقلاب محلی
بود برای گپ و بحث دوستداران کتاب و ..
از همین کتابفروشی کتاب تازه ابوالقاسم را خریدم که اسمش بود : مرد کوچک گجیل
امروز که عکس زیر را در یکی از صفحات دیدم یاد مرد کوچک گجیل افتادم و یاد ابوالقاسم. که نمیدانم چه شد کجا رفت و چه بر سرش آمد. از 57 به بعد هیچ خبری ازابوالقاسم نشد بازارچه مستقیمی تبریز هم که متعلق به کتابفروشان بود البته تغییر صنف داد.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

غیرممکن است بچه های ایندوره زمانه حسٌ
کرده باشند سوزش کف دستهایشان را وقتی
چوب معلٌم و ناظم مدرسه به شدت هرچه
تمامتر فرود میامد..........
از بچه های همدوره ای من که همچو تجربه ای را نداشته اند کسی هست اگر، دستش رابلند کند ! ( فکر نمیکنم کسی باشد!)
یک موردش که یادم میاید کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم و معلم کلاسم ، قبلا محصل پدرم بود در آخرهای ساعت که درس تمام شده بود بعضی از بچه ها اجازه خواستند بروند آب بخورند معلممان اجازه نداد. بعدا گفت هر کس میخواهد برود یک شرط دارد، بیاید پای تخته سیاه یک چوب کف دستش بزنم و اجازه بدهم. من تا آنموقع چوب نخورده بودم و مزه اش را نمیدانستم
( نا سلامتی محصل ممتاز کلاس بودم و پدرم ناظم مدرسه بود! ) با وجود اینکه زیاد هم تشنه نبودم دستم را بلند کردم و اجازه خواستم. معلم منو خواست پای تابلو و یک چوب محکم کوبید کف دستم( در ترکی به چوب معلم، شوو میگویند مناسبت آن با شوو که شیرینی لذیذ و خامه ای است شاید در لذتی است که موقع خوردن هر دو حاصل میشود!) با کف دستی که میسوخت از کلاس تا ته حیاط مدرسه که شیرهای آب قرار داشت گریه کنان رفتم و برگشتم......

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

سال 1342
کلاس دوم ابتدائی دبستان پهلوی جلفا
نفر وسط من هستم ، حالا هم از تصور پوشیدن بلوز کاموای کلفتی که مادرم بافته بود و کت کوچک ( جالبه که در تمام عکسهای دوران کودکی کت و شلوار به تن دارم) تنگی که به تن دارم گرمم میشود و احساس 
خفگی میکنم. یا آن سالها هوا خیلی سرد میشده یامن قدرت تحملم پایین آمده و در حقیقت صفر شده است.
نفر سمت چپ آقای منوچهر دانشور معلم کلاس دوم ماست. آقای دانشورهم بسیار خوب درس میداد و هم اینکه وقتی کلاس احساس خستگی و بی حوصله گی میکرد
تارش را از کیسه محافظش در میاورد و یکربعی تار میزد و ما گوش میدادیم. اولین اجرای زنده موسیقی را من در کلاس درسم از جناب دانشور دیده ام و شنیده ام. در آن سالها نه تلویزیونی وجود داشت و نه کنسرتی در شهر کوچک ما اجرا میشد. سالها بعد چند اجرای موسیقی زنده به مناسبتهای مختلف در سالن مدرسه ما برگزار شد و یادم میاد خانم فاطمه زرگری در آن کنسرت ها برنامه اجرا کرد. در سال 1350 هم به مناسبت تاجگذاری شاه گروههای مختلف موسیقی به اکثر شهرهای ایران از جمله شهر ما هم فرستاده شد و گروهی هم که با قطار به جلفا آمده بود در ایستگاه راه آهن جلفا برنامه رقص و آواز گیلکی و فارسی اجرا کرد بر خلاف خانم زرگری که ترکی میخواند...
آقای دانشور بجز اینکه معلم من بود همسایه ما هم محسوب میشد . خانمش دوست مادرم بود و دو پسرش نورالدین و کمال الدین دوستان و هم بازیهای من بودند. آقای 
دانشور یک دختر هم داشت به اسم لیزا خانم که بعد از اینکه آنها از جلفا به تبریز منتقل شدند به دنیا آمده بود. از قضای روزگار وقتی در کلاس کنکور دکتر هشترودی
تبریزریاضی درس میدادم لیزا خانم محصل من شد و خوشبختانه حالا هم یک پزشک متخصص پوست و زیبایی است که درتهران کلینیک و مطب دارد.....
نفر سمت راست آقای باباپور همکلاس من است ایشان چون از عشایر بودند به علت مشخص نتوانسته بودند مدرسه بروند و بعد از چند سال تاخیر بصورت مستمع آزاد همکلاس من شده بودند و محصل بسیار خوب و مستعدی هم بودند و ما دوتا برای شاگرد اولی کلاس رقابت میکردیم و گاهی او و گاهی من جلو میزدیم بجز ورزش که تکلیفش مشخص بود!!

  • حمیدرضا مظفری