جولفالی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطرات متفرقه ( 18)

خانه اردوبادی ( دهتور اردوبادینین دَلی خاناسی) 
............................................................................
کلاس یازدهم دبیرستان بودم که آوردنم تبریز ،خانه مان جلفا بود و من در خانه مادربزرگم میماندم و دبیرستان فردوسی درس میخواندم. روزگار سختی بود احساس غریبی و دلشکستگی میکردم.
کارم شده بود رفتن به مدرسه و برگشتن به خانه و انجام تکالیف و بعد نشستن جلوی پنجره و نگاه کردن به آسمان و گوش سپردن به سر و صدای بیرون، دوست داشتم جلفا باشم ، روزها پیش دوستانم ، که زیاد بودند و فضای باز و سرسبز کناره های ارس، شلنگ مینداختیم بازی میکردیم ، دنبال هم میدویدیم و وقتی خسته میشدیم روی ماسه های نرم ارس به پشت دراز میکشیدیم و گوش میسپردیم به صدای مرغان ماهیخوار که روزیشان را از ارس بدست میاوردند و سر بسر هم میگذاشتند و داد و بیداد میکردند
جلوی پنجره خانه مادربزرگ که مینشستم و زل میزدم به آسمان ، دلتنگی و غریبی که میامد سراغم ، هرچقدر که گوش میخواباندم با وجود أنکه سر و صدای دوستانم و بازی و خنده هایشان و ساحل زیبای ارس از ذهنم میگذشت اما صدای مرغان ماهیخوار را نمیشنیدم بجایش قارقار کلاغهای خانه دکتر اردوبادی بود که روی درختان تبریزی ( ما قَلَمَه میگوییم) حیاط دکتر را قرق کرده و داد و فریاد به راه انداخته بودند. قارقاری که دلتنگی و غریبی غروبهای تبریز را برایم دو چندان میکرد و بر غم و اضطرابم میفزود و یاد مادرم و پدرم و برادرخواهرهای کوچکترم و زندگی صمیمانه و ساده ولی شیرین و پرخاطره جلفا را بر دلم تلمبار میکرد....
خانه مادر بزرگم کوچه میرزا سلمان بود کمی بالاتر از میدان ساعت و روبروی روشنایی ( اداره برق)
و خانه دکتر اردوبادی که محل طبابت ایشان و محل نگهداری بیماران روانی یا به قول عوام دیوانه ها ( دَلیلر) بود اوایل خیایان شاهپور ( ارتش جنوبی فعلی) قرار داشت و از پنجره خانه ما حیاط این منزل مشهور تقریبا معلوم بود مخصوصا سر شاخه های تبریزیهای بلند حیاط دکتر، پر از کلاغهایی که عصرها سمفونی همیشگی را سر میدادند....
عصر یکی از روزها صدای فریادی سکوت محله را بهم ریخت : " آی دده ! دده هووووووی! من بوردایام. دهتورون حَیَطینده ، قَلَمَه نین باشیندا!آی دده هووووووی"
( آی پدر ، کجا ماندی پس ، من اینجام ، حیاط دکتر ، بالای درخت تبریزی ، پدر کجایی ؟به دادم برس)
یک جوان روستایی ، البته مریض و دارای بیماری روحی و روانی ، همانکه مردم " دیوانه " صدایش میکنند. پدرش ، از دهشان با وعده و وعید آورده بودش مطب دکتر اردوبادی و همانجا ماندگار شده بود و پدر برگشته ده ، بیچاره جوان دور از خانه و زندگی و دور از دیار ، هی انتظار کشیده و انتظار کشیده و صدای کلاغها و سکوت و تنهایی زجرش داده ، بالاخره صبرش ته کشیده ، شاید به فکرش رسیده که ممکنه پدرش ازیاد برده که او کجاست ؟زده به سیم آخر ، کفشهاش را در آورده و تا پرستارها بجنبند از درخت ، از بلندترین درخت حیاط بالا رفته ، رفته و رفته تا نوک بلندترین شاخه درخت ! طوری که با هر وزش باد در هوا چرخ بخورد! و از همانجا ، حتما رو به سوی دهشان تنها کسی را که میتواند نجاتش دهد را صدا زده است : آی دده ! هارداسان ! گَل منیده آپار ، من بوردایام .دهتورون حیطینده...قَلَمَنین باشیندا !
آاااااااااااااای ددددددددددددده!
همه اینها را من از پنجره خانه مادربزرگ میبینم.
با وجود اینکه حیاط خانه دکتر اردوبادی کامل دیده نمیشود ولی نیمه بالایی درختات معلومند و دیوانه مغموم در نوک درخت است و او هم مرا میبیند! نیم ساعتی نمیگذرد که ماموران آتش نشانی او را از درخت پایین میکشند و در حالیکه او پشت سرهم پدرش را صدا میزند با خودشان میبرند.......و من مات و مبهوت جلوی پنجره ام آن عصر لعنتی کلاغ ها هم نمیخوانند...عصری غمیگین تر از هر عصر دیگر...... 
صدای آن دیوانه روستایی جوان تا سالها با من ماند و هرچه کردم فراموشم نشد که نشد..... 
سی سال بعد دنبال ساختمان خالی برای آموزشگاهمان میگردم. گویا بنگاه مورد مناسبی یافته است مرد بنگاهی را سوار میکنم تا یک نگاهی به ساختمانی که پیدا کرده است بیندازیم . بنگاهی یکریز از محسنات آنجا میگوید: " محلش عالیست بر خیابان صدمتر تا میدان ساعت. تازگیها نونوارش کرده اند تعمیرات و رنگ آمیزی حسابی ، همه جا مثل دسته گل شده است. جادار و وسیع ، سه طبقه است و سی چهل تا اتاق دارد از کوچک تا بزرگ ، عرصه و اعیانش هزارو ششصدمتر میشود ، جان میدهد برای مدرسه غیرانتفاعی و آموزشگاه کنکور، بهترین جا برای شماست...." به مرد بنگاهی نگاه میکنم و میگویم : " جای جالبی باید باشد ولی فکر نمیکنید ارزان میدهد؟ مشکلی چیزی که ندارد ؟"بنگاهی لبخند میزند:" نه بابا ! چه مشکلی ، ارزان هم که به نفع شماست جای مشهوری هم هست آدرس سرراست دارد ، خانه اردوبادی" یکدفعه میزنم روی ترمز، مرد از جا میجنبد ، بهت زده میپرسم : چی؟ اردوبادی ، همان دلی خانادا؟ نه ، حرفش را هم نزن من ازاونجا خوشم نمیاد! "
از بنگاهی اصرار و از من انکار ، بالاخره راضییم میکند یک نگاهی به داخلش بیندازیم .مدتهاست این محل خالیست اما کسی اجاره اش نمیکند. دکتر اردوبادی و مریضهایش سالها قبل ازین محل رفته اند اتاقها را سر میزنم دیوارها را رنگ کرده اند ظاهرا همه جا تمیز است اما بوی تن بیماران روحی و روانی که کنار همین دیوارها زجر کشیده اند و در خود فرو رفته اند همه جا به مشام میرسد
فریاد خفه و زجرآلودشان در فضای ساکت کریدورهای تاریک پراکنده است....از هر جا صدای ترسیده و نجواهای فرو خورده " دیوانه ها" را میشنوم تحمل ندارم سریع از ساختمان خارح میشوم و در حالیکه مرد بنگاهی پشت سرم از خوبیهای ساختمان میگوید وارد حیاط بزرگ دکتر اردوبادی میشویم. از درختهای سربه فلک کشیده تبریزی خبری نیست همه شان را بریده اند اما صدای درمانده جوان روستایی از نوک درخت وسط حیاط بلند است و مو بر اندامم راست میشود : " دده ، آی دده، هارداسان ؟ گل منی قورتار! من دهتورون حیطینده قلمه باشیندایام!
آی دده " این درمانده ترین تقاضای کمکیست که در عمرم شنیده ام و همچنان در گوشم زوزه میکشد.
دستم را بر روی گوشهایم میگذارم و بدو از حیاط دور میشوم . منتظر مرد بنگاهی نمیمانم سوار ماشینم شده و فرار میکنم...بگذار بنگاهی فکر کند که من هم روزی در همین دیوانه خانه به زنجیر کشیده شده بودم. حق دارد اگر همین فکر را بکند رفتار عادی از خودم نشان ندادم که......
حالا ساختمان و تیمارستان دکتر اردوبادی صاحب جدیدی پیدا کرده است و تابلوی " مرکز اسناد ملی
شمالغرب کشور" بر پیشانی دارد . نمیدانم و دیگر داخلش نرفته ام تا ببینم بوی تن عرق کرده دیوانه ها و نجواهای زحر کشیده آنها هنوز هم در اتاقهای تنگ و تاریک و بدون پنجره این ساختمان پرسه میزنند یانه...

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات جلفا(10)

عاباسقلی ویمن باجی
در جلفا یک زن و شوهر پیری زندگی میکردند که همه مردم شهر آنها را میشناختند پیرمرد اسمش عابباسقلی بود یک گاری دستی کوچک داشت و با آن پیت نفت درِ خانه مردم میبرد و با درآمدش بلیط بخت آزمایی میخرید آنهم نه یکی دو تا، بلکه در هر بار صدتا ، دویست تا، در آنموقع هر بلیط دو تومان ( بیست ریال) بود و کل در آمد عباسقلی را میبلعید و وقتی روز چهارشنبه قرعه کشی انجام میشد و طبق روال هر هفته و ماه و سال ، هیچ بلیط عباسقلی برنده نمیشد او مثل دیوانه درکوچه و خیابانها راه میفتاد و به زمین و زمان فحش میداد و هیچ کس را بی نصیب نمیگذاشت.....
زن عباسقلی ، یَمَن باجی نام داشت ، در جوانی کارگر و دلاک حمام بود و آنقدر در داخل آب و نم و رطوبت کار کرده بود که انواع و اقسام بیماریها را داشت از رماتیسم بگیر تا سردردهای شدید و بیماری قلبی و گوارشی....وقت پیری چادر گلداری را که به زور روی سرش جا داشت و موهای سفیدش از زیر آن بیرون میزد جمع میکرد و زیر بغلش میزد و در حالیکه پاهای خسته و دردمندش را با دمپایی های چوبی روی زمین خاکی پشت حمام عمومی جلفا روی زمین میکشید و زیر لب غرولند میکرد از کنار ما که فوتبال بازی میکردیم میگذشت. و وقتی ازش سوال میکردیم که : یمن باجی ، تازه چه خبر؟ امروز حالت چطوره ؟ می ایستاد چادر را روی سرش مرتب میکرد و دندانهای عاریتیش را در دهانش حرکتی میداد و همان جوابی را که منتظرش بودیم میداد:
" هنیم آغریر ، هونوم آغریر ، یی ییرَم ایچیرَم جانیم آغریر"
( اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه ، میخورم مینوشم همه جام درد میکنه !)
دنبال عابباسقلی راه افتادن و گوش دادن به فحشهایی که تا حالا به گوشت نخورده و سوال و جواب از یمن باجی جزو تفریحات و بازیها و دلمشغولی ما بر و بچه های جلفا بود که اوقات بیکاری و تابستانیمان را پر میکرد........

  • حمیدرضا مظفری