جولفالی

  • ۰
  • ۰

بزرگتر از شتر !!
در دوران تدریس یک همکار زیست شناسی داشتم که اخلاق و رفتار خاصی داشت که در موارد بسیاری حوادث جالب و با مزه ای را موجب میشد. روزی در یکی از کلاسهای درسش که در مورد " سلول" بوده از یکی از بچه ها میخواد یک تک سلولی اسم ببره ، دانش آموز مورد خطاب که شاید حضور ذهن نداشته و یا بهر دلیل دیگری یکدفعه و بی مقدمه جواب میده " شتر"!! اهالی کلاس اوٌل قهقهه بلندی میزنند و بلافاصله چون اخلاق تند و رفتار عصبی دبیرشان را میشناسند صدایشان را قطع کرده و چشم به معلمشان میدوزند که بطرف محصل مورد بحث خم شده و دست به کمر زده بود. دبیر مربوطه که گویا از جواب دانش آموزش شوک شده بوده و انتظار چنین خبطی را از او نداشت لحظاتی در سکوت به چشمهای محصل زل زده و بعد از لحظاتی سکوت، با لحن آرام و پدرانه ای که ازش بعید بود میگه " عزیز جان ، بزرگتر از شتر چیزی به فکرت نرسید ؟!!!.... و بچه ها این دفعه قهقهه فرو خورده شان را ول میکنند و کلاس منفجر میشود!! ( بالااااا دوه دن بویوک بیر شئی تاپانمادین؟!!)
.....................................................................
چند روزی است که برخی از دوستان بدنبال ورود روسیه به جنگ در سوریه و تقویت جبهه طرفداران بشار اسد ، خوشحال و پر انرژی ، از نقش مثبت ورود روسیه به جنگ علیه داعش و طرفداران غربی تروریستها مینویسند و تحلیل ارائه میدهند و زمین و زمان را بهم میدوزند. به این دوستان باید گفت : بزرگتر از شتر، تک سلولی دیگری پیدا نکردید؟ ( ترجمه اش این میشه : ضد تروریست تر و ضد امپریالیست تر از روسیه و مترقی تر از از پوتین پیدا نکردید؟!)
از حدود چند قرن پیش تا به حال یک گل ، فقط یک گل پیدا کنید که روسها به سر جهان زده باشند
( بجز البته در دورو بر انقلاب 1917 که روسیه به دلایل مشخص دست و پایش را از جهان جمع کرد)

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خورشت بامیه ... وای که چقدر بدم میاد!!

آدم بد غذا و بد مزاجی نیستم ، اکثر غذاها را خوب و بد میخورم بعضی غذاها را خیلی دوست دارم و بعضی را هم باری بهر جهت میخورم و خدا را شکر میکنم ، جاهای مختلفی از شمال تا جنوب را رفته ام. و غذاهای سنتی مناطق مختلف را نخورده باشم چشیده ام ، معتقدم بطور مثال مزه فسنجان بندرانزلی و ...خیلی مانده به پای لذت فوق العاده فسنجانی باشد که با همان رب انار شمال در تبریز پخته میشود ، خلاصه کلام و ختم کلام این که لذت غذاهای تبریز را هیچ جای دیگر ندارد. دست مریزاد به کدبانوهای تبریزی ...
چند سال پیش بدنبال کاری گذرم به خانه یکی از فامیلهای خودم در تهران افتاد، از صبح تا ظهر بدنبال کارمان در خیابانهای پایتخت سگدو زدیم و ظهر خسته و گرسنه بهمراه آقای خانه کنار سفره اشتها باز کنی که خانوم خانه گسترده بود آرام نشستیم. سوپ و سالاد و دوغ و مخلفات دیگر را که چیدند آقای خانه از خانومش پرسید : عیال جان برای ناهار چی پخته ای ؟ با دست پختی که تو داری من نگران انگشتهای این حاج حمیدآقا هستم. بانوی منزل در همان حالت آمد و رفت لبخندی زد و گفت : بخاطر گل روی مهمان تبریزی امروز خورشت بامیه گذاشته ام فکر میکنم که خیلی خوشمزه شده تا ایشان چی بفرمایند!! و در همان حال نگاهی به من انداخت . من هم لبخند زنان در حالیکه تکه ای نان را توی ماست کرده و در دهان میذاشتم شاید خوشحال از خوشبختی خوردن این غذای خوشمزه ، گفتم : اختیار دارید تعریف آشپزی شما را خیلی شنیده ام و خودمم خورشت بامیه خیلی دوست دارم ( بر ذات آدم دروغگو لعنت! منکه تابحال خورشت بامیه نه دیده بودم نه خورده بودم اولش هم با زولبیا بامیه ماه رمضان اشتباه گرفته بودم!!)
خورشت بامیه تا آمد سر سفره فهمیدم چه خبطی کرده ام لعاب و چسبندگی بامیه ها که آقای خانه با تحسین نشانم میداد حسابی حالم را گرفت و نخورده سیرم کرد. القصه ، تا ناهار صرف شود و سفره را جمع کنند چنان پدری از من در آمد که نگو و نپرس! نوک قاشق بامیه لعابدار را با مقدار زیادی برنج در دهان میذاشتم ، با لپهای باد کرده و صورت سرخ شده به میزبانها لبخند زورکی میزدم
و در حالیکه تمام معده و روده ام فشار میاوردند تشریف بیاورند دهنم، با چشمان خیره و سری که به علامت تحسین خوشمزگی غذا پی در پی تکان میدادم به زورِ یک لیوان پرِ نوشابه همه موجودی دهان را میفرستادم پایین! پایین فشار میاورد همه را برگرداند بالا ، بنده هم از بالا زورچپان میکردم بطرف پایین و بامیه بدبخت و بدمزه مثل آسانسور در مری محترم بالا و پایین میرفت. آخرین لقمه را با فکر میکنم دهمین لیوان نوشابه ، کارسازی نکرده و هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که آقا و خانم خانه دونفره دقیق شدند توی صورتم که : خب چطور بود ؟! و منهم عرق کرده و خسته مثل کسی که بازی فوتبالی را 5 بر0 باخته باشد گفتم: خیلی عالی بود ، بسیار خوشمزه بود...
و لبخند زورکی زدم. اگر خانه خودمان بود ازین فلاکت بزرگی که از سر گذرانده بودم های های گریه میکردم.
عصر بیرون رفتیم و هنوز خستگی ناهار از تنم بیرون نرفته بود برگشتیم خانه ، تا مثلا شام یخوریم ( بزرگترین تفریح ما .... خوردن است !! میدانید که!) هنوز داخل اتاق نشده بودیم که آقای خانه با صدای بلند از عیالش پرسید : خانم شام چی داریم؟ صدای طناز عیال از آشپزخانه آمد: چون حمید آقا از بامیه ظهر خوششان آمد چیز جدیدی درست نکرده ام ، باقی همان خورشت ظهر را گرم کرده ام! مثل اینکه یک طشت اب گرم سرم ریخته باشند، هول هولکی داد کشیدم: نه نه نه!!!
من شام قرارست برم پیش یکی از دوستان،راضی به زحمت شما نیستم ، از لطف شما ممنونم..سریع خداحافظی کردم و به اصطلاح خودمان در رفتم.......... فلنگ را بستم و از مهلکه خورشت بامیه جستم!!!

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

شبهای بیخوابی....
ساعت سه شب است، بالای سر پدر روی صندلی نشسته ام و در نور کمرنگ چراغ دارم کتاب میخوانم، کتاب " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد " نوشته " آنا گاوالدا" نویسنده نامتعارف نویس پاریسی.
پدر مدتی است بیمارست و نمیتواند از رختخواب خارج شود. پاهایش دیگر یاری رسان جسم فرسوده اش نیست. یک شب در میان بالای سرش میمانم و امشب از شبهایی است که خوابش نمیبرد
کتاب را کنار میگذارم و دستم را زیر شانه هایش میبرم و سرجایش بلندش میکنم و مینشانمش. تلویزیون را روشن میکنم و صدایش را کم میکنم شبکه نسیم فیلم سینمایی پخش میکند، به پدر توصیه میکنم تماشایش کند تا خوابش بگیرد، خودم هم کتابم را بر میدارم و پاهایم را که خسته است و کرخت، روی صندلی جلویی دراز میکنم و خواندن کتاب " گاوالدا" را پی میگیرم....گاهی زیر چشمی پدر را می پام. زل زده است به صفحه تلویزیون، نمیدانم چیزی از فیلم سرش میشود یا نه، یا اصلا در بحر داستان فیلم است یا نه ولی بهرحال چشمش به صفحه تصویر است.
به داستان دوم کتاب رسیده ام که صدای پدر را میشنوم: به به کله پاچه...! به تلویزیون نگاه میکنم
زن و مرد نشسته اند و غذا میخورند ولی معلوم نیست چه غذایی. سرم را نزدیک گوش پدر میبرم و میپرسم : از کجا فهمیدی کله پاچه است؟ پدر جواب میدهد آبلیم را ببین میریزه توی کاسه ، سیرهای پوست کنده را نمیبینی؟ چه کله پاچه ایست! گشنه ام شد ، لامصب پاچه با کاسه و سیر به مقدار فراوان.....!!
حق با پدر است زن و مرد فیلم دارند کله پاچه میخورند. از پدر میپرسم : جدا گشنه ای؟ میخواهی چیزی برات بیاورم؟ پدر جواب منفی میدهد: نه، مدتهاست کله پاچه نخورده ام هوس کردم!.....
نیم ساعتی نگذشته که بازهم پدر را زیرچشمی نگاه میکنم، پلکها به زور باز و بسته میشوند ساعت روی میز با صدای خفه ای 4 صبح را اعلام میکند. متکای پشت شانه های پدر را برمیدارم و او را میخوابانم و جایش را راحت کرده و تلویزیون را خاموش میکنم. سفیدی صبح دارد فرا میرسد....
قرص خودم را میخورم با جرعه ای آب و کتاب را میبندم و بالای سرم میگذارم و روی کاناپه پشت سر پدر دراز میکشم، پاهایم تیرمیکشد و رگهای پشت گردنم سفت شده و درد میکند. چشمانم را میبندم و چند دقیقه ای بدنم را شل میکتم و ریلکس میمانم. چشم که باز میکنم پدر در حال بلند شدن است. سریع پا میشوم و میروم کنارش. پدر عصایش را میخواهد. عصبی سؤال میکنم: کجا میری آخه ؟ هنوز نخوابیدی؟
پدر مصرٌ است: عصایم را بده و منهم در سؤال خودم مصرٌم: کجا میری این وقت شب ؟
- میخوام برم کلٌه پاچه بخرم !!!
- کلٌه پاچه ؟! این وقت شب؟! سرت را بذار بخواب، خودم فردا میخرم.
-تو عصا را بده کاریت نباشه ، خودم میخوام برم بخرم ، تو دخالت نکن
-آخه عزیز من چرا اذیت میکنی؟ ساعت 4 نصفه شبه، تو مگه اصلا میتونی از جات پاشی؟ چهار ماهه از جات بلند نشدی حالا نصفه شب داری میری کله پاچه بخری؟! حالا از کجا معلوم مغازه باز باشه ؟
-باز نباشه ، می ایستم اونجا ، میاد باز میکنه...
با جر و بحث ما، مادر در اتاق دیگه از خواب پا شده میاد کنار تخت پدر...داستان کله پاچه را توضیح میدهم، مادر میگه در فریزر چند تا پاچه داریم میخواهی دربیارمش و گرم کنم؟
نمیدانم تا ساعت چند این قصه کله پاچه ادامه یافت آنچه که یادمه اینه که وقتی از خواب بیدار شدم پدر هنوز خواب بود و مادر در آشپزخانه مشغول کار، کتاب " گاوالدا" وسط اتاق و لیوان آب ولو شده روی میز بغل کاناپه.....
هنوز سرم درد میکند و رگهایم گردنم تیر میکشد، حالم اصلا خوش نیست اما کلاس دارم و حتما باید بلند شوم. تا سر و صورتم را بشویم و خشک کنم و برگردم به اتاق، مادرم پدر را بلند کرده و سرجایش نشانده برای صبحانه، میرم سراغ پدر که صبحانه نخورَد برم براش کله پاچه بخرم بیارم.
پدر لبخند زورکی میزند: چی؟ کله پاچه؟ نه بابا چه کله پاچه ای، مگه من میتوانم کله پاچه بخورم؟ با این معده درب و داغان، چربی زیاد.... و اوضاع ناجور....
میگویم : آخه دیشب خودت خواستی، جواب میدهد : من ؟خواب دیدی خیر باشه! من اصلا دلم نمیخواد،
بیش از آن خسته و کم حوصله ام که داستان دیشب را از اول تعریف کنم و به یادش بیاورم، لباسهایم را میپوشم و میزنم بیرون، دهها کار برای امروز ردیف کرده ام که باید انجام بدهم. خدایا به امید تو ...... ...

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

چه آرامشی!! 
جلوی درب استادیوم فوتبال ماموران چند لایه ایستاده اند و همه را کامل میگردند، ورود هرچیزی بجز موبایل و دسته کلید و کیف پول ممنوع است، فندک ، سیگار ، یک برگ روزنامه ، میوه ، بطری آب و نوشابه و ..نباید وارد استادیوم شود.کلاه لبه داری که بر سر دارم از سرم برمیدارند و داخلش را نگاه میکنند ، بعید نیست بعضیها داخل کلاهشان مواد ممنوعه وارد استادیوم کرده باشند. بعد از گشتن من و رد شدنم از هفت خوان ، نوبت پسرم است حتی نمیگذارند دقایقی منتظرش باشم .میگویند تو برو اینهم میاید من اما پا به پا میکنم. مامور از جیب پسرم مداد فشاری نو و مصرف نشده ای که چند روز قبل حدود بیست هزار تومان خریده در میاورد و میندازد داخل سطلی که درکنار پایش قرار داده است. برمیگردم: آقا مگر مداد فشاری قدغن است ؟ جواب میدهد : البته که قدغن است هر چیز نوک تیزی قدغن است.از ما اصرار از آنها انکار ، میرویم پیش یکدرجه بالاترشان ، مدادفشاری را پس گرفته ام اما در بازدید مجدد از جیب پیراهن من قرص فشار خون (لوزار25) در میاورند با این توضیح که قرص هم ممنوع است! میگم ای بابا ، اینکه شیشه نیست ، مسکن نیست ، آرامبخش نیست ...قرص فشارخون است . طرف میگوید اینکه بدتر شد کسی که فشارخون دارد اصلا نباید بیاید استادیوم ! دارم فکر میکنم که ازین به بعد برای تماشای یک بازی (!) فوتبال بایستی گواهی پزشک ، کارت بیمه و 6 قطعه عکس 6×4 و تاییدیه های دیگر تحویل اینها بدهیم تا بتوانیم وارد استادیوم شویم . در همان حالی که دارم قرص فشار را میندازم داخل سطل اشغال پشت سریم را میبینم که بچه سه ساله ای بغلش هست. ازش میپرسند که پسر است یا دختر ؟ مرد راحت و با لبخند جواب میدهد : دخترم است و گونه بچه اش را میبوسد. مامور میگوید دختر ممنوع است. مرد تعجب میکند : ولی این سه سالش است ؟! مامور جواب میدهد که سه سال که سهله اگر سه روزه هم باشد نمیتواند برود داخل.... همه ما با همچه مشکلاتی و با اعصاب خورد و گلایه و درگیری و ناراحتی وارد محوطه استادیوم میشویم در همان محوطه وسیع همان ماموران سه چای ساز بزرگ گذاشته اند و یک پلاکارد بزرگ بالای سرشان زده اند " چای صلواتی" و دارند در لیوانهای یکبار مصرف ویژه خوردن آب ، چای مفت پخش میکنند . همانهایی که با این مشکلات وارد استادیوم میشوند چنان برای خوردن چای مفت خیز برمیدارند و از سر و کله هم بالا میروند که کم مانده است عده ای زیر دست و پا بمانند و تلف شوند!.....با این وضعیت میرویم روی سکوهای سیمانی که صندلیهایش را کنده اند ولی میخ های نوک تیزش باقی مانده است قرار میگیریم... همه دارند شعار میدهند : ترکی ، فغانی تو انگل داورانی!........یک جمعه و یک فوتبال و یک پلاکارد با شعار " بازی جوانمردانه" فوتبال شروع میشود اما بازی روی سکوها از بازی داخل زمین چمن دیدنی تر است سکوها را تماشا میکنیم !

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

یادمه پدرم دو تا کلاه خریده بود عین هم ، یکیش بزرگ برای خودش و یکی کوچکتر برای من. یکروز فکر کنم زمستان بود و هوا سرد ،کلاه هایمان را گذاشتیم سرمان و پدرم دستم را گرفت رفتیم سینما ( با پدرم زیاد سینما رفته ام) یادمه وسط فیلم مردی از پشت سر به پدرم گفت کلاهش را بر دارد تا او راحتتر فیلم را ببیند. من شنیدم ولی فکر میکنم پدر متوجه نشد چون کلاهش را برنداشت، فیلم که تمام شد و آمدیم بیرون ، پدر دید که کلاه سرش نیست گویا همان مرد کلاه پدرم را بر داشته بود! به خونه که رسیدیم ماجرا را برای مادرم تعریف کردم همه زدند زیر خنده، بعد از آنروز هر موقع من کلاهم را به سر میگذاشتم همه اهل خانه میخندیدند. پدر مجبور شد عین همان کلاه را برای خودش بخرد!
( عکس زیر ، سینما آسیا، تبریز ، شهنازشمالی)

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

سوٌم شهریور 1320 ، ورود قوای روس به خاک ما
روایت پدرم از آنروز
در عکس زیر پل آهنی جلفا بر روی رودخانه ارس دیده میشود خانه ما از قدیم تا وقتی که جلفا را ترک کردیم حدود 500 متر پشت سر کسی و محلی است که این عکس گرفته شده است یعنی تقریبا در یک کیلومتری پل آهنی ( دمیر کورپی) که قوای روس از آنجا قدم بر خاک میهنمان گذاشتند .......
پدرم میگوید که از حدود یکماه قبل از این شب با توجه به اوج گیری جنگ جهانی دوم و اخبار مختلفی که رادیو پخش میکرد و حملات رسانه ای متفقین به حکومت رضاشاه ومتهم کردن ایران به حمایت ازهیتلر ، همه مردم مرزی از جمله جلفا در یک حالت انتظار و تشویش و نگرانی به سر میبردند........پدر بزرگم و اکثر مردها و پدرهای خانواده ها شبها پشت بامها میخوابیدند. و چشم بر ساحل ارس میدوختند و هر صدایی بلند میشد فوری نیم خیز میشدند و وقتی خبری نمیشد سرجایشان برمیگشتند.
تا اینکه شب سوم شهریور فرا میرسد . پدرم میگوید حدود ساعت 2 ، 3 بامداد از صدای خفه انفجارهای پی درپی از خواب بلند شدم. آسمان کاملا روشن بود و روسها صدها منوٌر شلیک کرده بودند چشم از خواب که گشودم پدرم را دیدم ( منظور پدر بزرگ من ) که از پشت بام پایین آمده و لباس پوشیده و داد میکشد که پاشید فرار کنید روسها حمله کردند! پدر بزرگم که از در حیاط بیرون میدود دو برادر کوچکتر پدرم ( خداوند هر دو تایشان را رحمت کند ) پشت سر پدرشان خانه را ترک میکنند. پدرم میماند و مادرش ( مادربزرگم)
که هر دو در حیاط خوابیده بودند پدرم به سرعت لباسهایش را میپوشد و مادرش را که داشته پول و زیور آلات و ..را از داخل اتاق جمع میکرده به زور بیرون میکشد و دوان دوان از خانه مان دور میشوند صدای خفه انفجار منور جایش به انفجار شدید توپ و خمپاره داده است. پدر با مادرش از جلوی خانه همسایه که رد میشوند زن همسایه( زن حسن وَرَنسو گاراژدار معروف جلفا که منهم در کودکی ایشان را دیده بودم) در خانه شان را باز میکند که چه خبر شده ؟ این سروصداها چیه؟ پدرم جواب میدهد که روسها از ارس گذشته اند
پدرم بعدها با تعجب و البته هیجان برایم نقل میکرد که زن همسایه اصلا برنگشت داخل تا شوهر و بچه هایش را خبر کند ، در را بست و همراه ما براه افتاد! 
وقتی این سه نفر در تاریکی شب از جلوی بازارچه و ژاندارمری جلفا میگذرند و به جلوی شهربانی میرسند پاسبان کشیک جلوشان را میگیرد که کجا میرویداین وقت شب ؟ پدرم با او جر و بحث میکرده که سروان رییس کلانتری بیرون میاید.پدرم میگوید در این لحظه صدای تاپ تاپ دویدن نامتعادل کسی از تاریکی پشت کلانتری به گوش رسید و یک ژاندارم زخمی با زیر پیراهن و شورت در حالیکه سر و صورتش خونی بود به زور جلوی سروان خبردار ایستاد و گفت : قربان روسها پاسگاه را به توپ بستند بقیه نفرات کشته شدند و از روی پل گذشتند و....سرباز به زمین افتادو از حال رفت . افسر با دست به ما اشاره کرد که بروید و خودش به تندی برگشت داخل کلانتری.......
پدرم که آنموقع 16 ساله بود با دو زن همراه تا انتهای خیابان اصلی جلفا میدوند و سپس به نیت رفتن به طرف شجاع و علمدار و گرگر راهشان را به طرف جنوب کج میکنند. چند نفر هم جلوتر و یا پشت سر آنها در حال فرار بودند پدرم ادامه میدهد که وقتی کنار فرودگاه قدیمی جلفا رسیدیم صدای فریاد مردیکه گویا گلوله خورده بود با صدای وحشتناک عبور چند تانک قطع شد. پشت سرمان را که نگاه کردیم تانکهای روسی را دیدیم که خیابان اصلی جلفا را بطرف کلیسا خرابه به سرعت طی میکنند خوشحال شدیم که پشت سرمان نمیایند. این خوشحالی دیری نپایید تاتک جلویی ایستاد دو نفر از داخلش بیرون امدند نقشه ای روی تانک پهن کرده بررسی کردند و بعد مسیرشان را تغییر داده. و از پشت سر به ما تزدیک شدند و گذشتند و کنار مردی که حدود صدمتر جلوتر از ما میدوید نگاه داشتند و چیزی بهش گفتند و رفتند. آن مرد برگشت طرف جلفا، نزدیک ما رسید گفت: میگویند اگر فرار کنید میزنیمتان برگردید سر خانه زندگیتان با شما کاری نداریم.
اینمرد رییس پست جلفا بود و به چند زبان. از جمله روسی مسلط بود و سرنوشت را ببین که 14 سال بعد پدربزرگ مادری من شد!
پدرم میگوید وقتی دیدیم تانکها از ما جلو زده اند
و هوا هم تقریبا روشن شده و دو زن همراهم خسته اند راهمان را بطرف شاهمار ( دهی نزدیک جلفا که حق وردی آباد هم میگویند) کج کردیم و به خانه یکی از اهالی که دوست پدربزرگم بود پناه بردیم. داستان این فرار از جلوی قشون روس طولانی است و در این مجال نمیگنحد ولی اشاره به دو مطلب لازم است:
پدرم و مادربزرگم فردای آنروز پای پیاده به علمدار میروند با فروش بخشی از طلاجات مادربزرگ سه ماه در خانه احاره ای در علمدار زندگی میکنند چند هفته بعد برادرهای کوچکتر پدرم به آنها ملحق میشوند و سه ماه بعد پدربزرگم پیدا میشود و بعد دسته جمعی بر میگردند سر خانه و زندگی خودشان و 4 سال تحت اشغال قوای روس زندگی میکنند و یکسال هم حکومت دموکراتها ادامه مییابد. و بالاخره سال 1326 پدرم به استخدام آموزش و پرورش در میاید و آموزگار جلفا میشود و این خدمت تا سال 1357 که بازنشسته شد ادامه میابد.
دوم : بر خلاف آنچه که برخیها میگویند و در کتابهای تاریخ مینویسند که سه ژاندارم شهیدی که مقبره شان در کنار پل آهنی جلفا قرار دارد سه شبانه روز مقابل لشکر زرهی روس مقابله کرده و اجازه عبور به آنها نداده اند و سپس شهید شده اند. به گفته پدرم که حی و حاضر است و شاید از معدود افرادیست که تمام آن صحنه ها را از نزدیک شاهد بوده قوای روس تقریبا یکساعت بعد از شروع حمله نزدیکیهای علمدار هم رسیده بودند.

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

تهران ، فروشگاه بزرگ ایران
( خیابان جمهوری تقاطع با ولیعصر)
از اینحا خاطره زیاد دارم ، فروشگاه بزرگ ایران شاید یکی از اولین فروشگاههای مدل جدید چند طبقه ای بود که به سبک و شمایل نو و مشتری پسند در تهران و در ایران آغاز بکار میکرد هرچند سالهای بعد همچو فروشگاههایی تمام شهرهای ایران را تسخیر کرد ولی در سالهای نوحوانی ما حداقل در تبریز خودمان از این نوع مجتمع های خرید نداشتیم. آن سالها هر کس مسافر تهران میشد سری به فروشگاه بزرگ میزد ( مثل سالهای قبلش که ساختمان پلاسکو را سیر و سیاحت میکرد!) مغازه های شیک ، بوتیکهای خوشگل ، تریا
و کافه های مدل جدید ، همراه با پله برقی و آسانسور که سوار شدن به آنها مثل سوار شدن امروزه به سفینه های فضایی رویایی است! از فروشگاه بزرگ ایران مکانی فوق العاده برای گردش و خرید ساخته بود ولی علاوه بر آن ، این مکان دوست داشتنی برای ما نوجوانان شهرستانی یک ویژگی دیگری داشت که جذبمان میکرد. در این جا یک غذاخوری های کوچک و جمع و جوری راه اندازی شده بود که گوشت های فرآوری شده لوله مانند و بسیار خوشمزه ای را در چند دقیقه درروغن سرخ کرده با گوجه و خیار شور و سس های لذیذ در لای نانهایی که در شهرمان نداشتیم و بدین خاطر اسمشان را نمیدانستیم میگذاشتند و دورش کاغذ نازکی میپیچیدند و بهش میگفتند ساندویج سوسیس . بعد این لقمه خوشمزه را از وسط دو نصف میکردند طوری که سوسیس خوش رنگ و بو و سرخ شده همراه مخلفات از لای نان چشمک بزندو اشتهای همه را تحریک کند و وقتی این لقمه جادویی را با یک شیشه نوشابه پپسی یا کوکا یا کانادا میخوردی گویی همه خوشی های عالم را از گلویت میدهی پایین! ( هنوز که هنوزه بعد از 50 سال مزه این ساندویجهای 2 تومانی با نوشابه 5 ریالی زیر دندانم هست و لذتش را با همه وجود حس میکنم) آن سالها که ما برای اولین بار مزه ساندویج را در فروشگاه بزرگ ایران چشیدیم. در تبریز هیچ مغازه ساندویج فروشی نبود و تا چند سال دیگر هم باز نشد...

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

پست و تلگراف جلفا در اشغال روسها (1320)
............................................................................
دیروز خاله ام مهمان ما بود ، این خاله وسطی من
از جمع سه خواهر مادرم متولد 1314 است و امسال هشتادمین سال زندگیش را شروع کرده و
ساکن تهران است از پنجاه سال قبل که زن یک تهرانی شد رفت تهران و بعد ازینکه شوهرش به رحمت خدا رفت باز در آنجا ماندگار شد و سالی دو سالی چند روز مهمان فامیلها در تبریز و جلفا و ..میشود. خاله ام خوش صحبت و بذله گوست و لهجه نیمه فارسی و نیمه ترکیش صحبت و خاطره گوییش را شیرینتر میکند. دیشب که همه دور هم بودیم و از زمین و زمان بحث و گفتگو بود از خاله در مورد سوم شهریور 1320پرسیدم سالی که خاله 6 سالش بود که روسها وارد جلفا و آذربایجان شدند و تقریبا 11 سالش بود که خاک ما را ترک کردند و خاله همه آنروزها را قاطی خاطرات کودکی به یاد دارد و با خنده و شوق ازشان یاد میکند....قسمت کوچکی از گفته های خاله را در زیر میاورم بدیهی است همه اش را نمیشود نوشت
چون هم نوشتن و هم خواندنش در این صفحه سخت است:
اداره پست و تلگراف جلفا از ادارات مهم و پرکار در شهر مرزی به شمار میرفت چونکه مرسولات پستی همه روزه از ایران به شوروی و از شوروی به ایران در مرز تحویل داده میشد و تحویل گرفته میشد و در واقع یک کانال ارتباطی مهم بین دو دولت و حکومت مخالف هم به شمار میرفت چسبیده به اداره حیاط وسیع و بزرگ و پردرخت وسرسبز پست و تلگراف قرار داشت با حوض بزرگ و پرِآب در وسط حیاط و دو ساختمان بزرگ در دوسوی حیاط، یکی محل زندگی خانواده رییس اداره پست میرزا محمدعلی خان ( میزممدعلیخان) که پدربزرگ من باشد با دو زن و 9 بچه و دیگری در روبروی این ساختمان و طرف دیگر حیاط محل زندگی رییس اداره تلگراف حشمت اله خان که ایشان هم دو زن داشتند ( گویا آن سالها مد بوده !) که یکیش تبریزی بوده و دیگری آکتوری بوده که همراه گروهی برای اجرای نمایش و آواز و رقص به جلفا آمده بودند .
محل نمایش هم محل حمام عمومی و قدیم جلفا بوده که سِن و فلان برایش درست کرده و صندلی
چیده بودند و در ردیفهای اول طبق معمول رییس رؤسای جلفا از جمله پدربزرگ بنده و حشمت اله خان نشسته بودند قصه را کوتاه کنیم که رقص و آواز این خانم دل خیلیها را امشب برده بوده و خیلیها گروه را برای شام و خواب و به قولی ( قوللوقچولوخ) به خانه شان دعوت کردند که قرعه به نام حشمت اله خان میفتد و فردا صبحش بوده که ازدواج ایشان با خانم آکتور به گوش همه میرسد.....القصه:
صبح 3 شهریور 20 بچه های پر تعداد در خانه میزممدعلیخان چشم ار خواب که باز میکنند پدر را میبنند که با پیژاما و زیرپیراهن در اتاق بالا و پایین میرود و دستهایش را بهم میمالد. بچه ها تعجب میکنند که پدر در خانه است و اداره نرفته
و مادرها ( دو مادر!) در گوشه ای کز کرده اند... تا سرجایشان نیمخیز میشوند پدر رو به مادرها داد میزند هر چه لباس کهنه و پاره دارید بیارید بچه ها بپوشند کهنه ای هم ببندید سرشان ! منهم یکسر برم ببینم حشمت اله خان چکار میکنه ، بیچاره از ترس سکته نکنه خوبه ! بچه ها سریع از جایشان بلند میشوند و از پنجره نیمه باز به حیاط سرک میکشند روی دیوار حیاطشان دورتادور سربازهای روس نشسته اند و پاهایشان را آویزان کرده اند و باهم صحبت میکنند در گوشه حیاط هم چادری برپا شده و یک اسب بزرگ و چند سرباز دیگر روس اونجا در حال کاری هستند....بچه ها بهم نگاه میکنند نمیدانند چه اتفاقی افتاده و چه سرنوشتی در انتظارشان است، .....بچه ها از پنجره مشاهده میکنند که پدر از خانه شان بیرون آمد و راه افتاد طرف خانه حشمت اله خان ، هنوز دو سه قدم جلوتر نرفته بود که یکی از سربازان روی دیوار تفنگش را گرفت طرف پدر و گلنگدن را کشید و به روسی داد کشید : ایست! پدر می ایستد و دستهایش را میبرد بالا، سرباز به روسی میگوید برگردد داخل اتاق( پدر به چند زبان از جمله روسی تسلط کامل دارد بدینخاطر و به دلیل احتیاج قوای اشغالگر به مترجم ، پدر با مشکلی مواجه نمیشود و تا 5 سال آتی که روسها در جلفا هستند و بعدا تا سال 1334 که فوت میکند در سمت رییس اداره پست باقی میماند) پدر در حالیکه دستهایش بالاست عقب عقب بر میگردد داخل اتاق ، همزمان سربازهای روس حشمت الله خان را دست بسته از اتاقش بیرون میاورند و در حالیکه زن و بچه اش پشت سرش زار میزنند میاوردند کنار پنجره خانه پدربزرگ من ، گروهبان روس سرش داد میکشد چرا دو زن ؟ هر مرد یک زن باید داشته باشد ، تو دو تا داری این درست نیست یکیش را باید پس بدی !
پدربزرگ وارد بحث شان میشود و از وضعیت. اجتماعی کشورمان برایشان میگوید و از مسایل شرعی و دینی دلیل میاورد ( البته سنگ خودش را به سینه میزند در حالیکه مادربزرگها جفتشان بیشتر در خود فرو رفته اند!)...بهرحال روسها آن شب حشمت الله خان را پیش خودشان نگاه میدارند و فردا صبح آزادش میکنند
حشمت الله خان بعد از آزادی زن تبریزی را میفرستد تبریز و به زندگی تحت اشغال قوای روس با زن آکتورش و همسایگی خانواده میزممدعلیخان ادامه میدهد....

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

نوستالژی باغشمال
امروز ماشین سازی تبریز در استادیوم پیر باغشمال بازی داشت بعد از سالها به باغشمال رفتمو بازی را از روی سکوهای سیمانی استادیوم قدیمی تماشا کردم. راستش زیاد در بحر بازی نبودم. بهترین تیمهای لیگ برتر ایران چطور بازی میکنند که انتظار داشته باشیم تیم های لیگ 1 و 2 تماشاگر پسند بازی کنند. دریغ از یک پاس زیبا و یا یک دریبل و استپ توپ، تنها چیزی که در زمین بود الکی خود را به زمین انداختن و اتلاف وقت ، جنگ اعصاب و فحش و زیر توپ کشی بود... 
اما باغشمال همان باغشمال دوست داشتنی ما بود با آن ورودی زیبا و زمینهای تنیس و ساختمانهای دو میدانی و بسکتبال و .. و ورودی های خاطره انگیز و خوش خاطره...
یادمه هفت هشت سالم بود بهمراه پسرخاله هم سنم آنقدر به مادر و مادر بزرگم التماس کردیم که اجازه دادند برای بازی فوتبال تبریز با اصفهان به باغشمال برویم. همسایه و دوست مادر بزرگم که ما بهش ( فاطموستان خانیم ) میگفتیم دو پسر بزرگ داشت. که یکیش اسمش حاجی بود و دیگری مشدی عبدالله که حدود سی سی و پنج سال داشتند و هر دو اهل فوتبال و باغشمال بودند. مادر بزرگم دست جفتمان را گرفت برد منزل همسایه و سپردمان دست مشدی عبدالله و برای هر کداممان هم. یک اسکناس کاغذی دو تومانی داد دستش. و اینطور شد که یکساعت بعد من و پسرخاله ام احد دست در دست مشدی عبدالله خوشحال و خندان درست مثل اینکه داریم روی ابرها پرواز میکنیم راه افتادیم بطرف باغشمال......
جلوی در اصلی باغشمال بسیار شلوغ بود ، روی دیوارهای بلند باغشمال. به فاصله های ثابتی پاسبان گذاشته بودند و تعدادی پاسبان اسب سوار هم در بیرون استادیوم و کنار دیوارها نگهبانی میدادند. درگیری و فشردگی در ورودی استادیوم آنقدر زیاد بود که به هیچ عنوان امکان ورود برای ما با آن هیکل نحیف وجود نداشت. هر موجی که میامد ما را که به زور یکمتر جلو میرفتیم ده متر عقب میاورد. با مشدی عبدالله و حاجی و یکی دونفر دیگر جای خلوتی در کنار دیوار استادیوم را پیدا کردیم حاجی خودش را سریع از دیوار بالا کشید و مثل گربه بالا رفت. روی دیوار که ایستادمشدی عبدالله احد را بلند کرد و حاجی اونو هم بالا کشید ، نوبت که به من رسید پاسبان اسب سوار ما را دید و سریع به طرفمان هجوم آورد تا من بالای دیوار رسیدم مشدی عبدالله فرار کرد حاجی و من و احد بالای دیوار ماندیم و پاسبان با شلاقی که در دست داشت شروع کرد به زدن ما ، مستاصل ماندیم که چکار کنیم دیوار حدود سه چهار متر ارتفاع داشت .در همین حین پاسبان روی دیوار هم متوجه ما شد. پسرخاله ام احد و حاجی پریدند بطرف پیاده رو ، من که آرزوی دیدن فوتبال را در حال از دست رفتن میدیدم دل به دریا زدم و پریدم داخل استادیوم و بدو رفتم طرف ورودی و سکوها ..... دهانم از تعجب باز مانده بود برای اولین بار زمین چمن و بازی فوتبال رسمی میدیدم( آنموقع تلویزیون هم نداشتیم) با دهان باز و چشمانی حیران از لای مردمی که جلویم بودند 45 دقیقه ایستاده فوتیال زیبا را تماشا کردم . گلر دادوش بود و از بازیکنان پیشیح احد( احد گربه)کچل هدایت ،.....حالاهم در یادم است و شعار 
" عشقعلی تابوت گتی ، اششک اولوب تئز گَتی"
وسط نیمه حاجی و مشدعبدالله و احد که بلیط خریده و وارد استادیوم شده بودند پیدایم کردند

  • حمیدرضا مظفری
  • ۰
  • ۰

خاطرات متفرقه ( 18)

خانه اردوبادی ( دهتور اردوبادینین دَلی خاناسی) 
............................................................................
کلاس یازدهم دبیرستان بودم که آوردنم تبریز ،خانه مان جلفا بود و من در خانه مادربزرگم میماندم و دبیرستان فردوسی درس میخواندم. روزگار سختی بود احساس غریبی و دلشکستگی میکردم.
کارم شده بود رفتن به مدرسه و برگشتن به خانه و انجام تکالیف و بعد نشستن جلوی پنجره و نگاه کردن به آسمان و گوش سپردن به سر و صدای بیرون، دوست داشتم جلفا باشم ، روزها پیش دوستانم ، که زیاد بودند و فضای باز و سرسبز کناره های ارس، شلنگ مینداختیم بازی میکردیم ، دنبال هم میدویدیم و وقتی خسته میشدیم روی ماسه های نرم ارس به پشت دراز میکشیدیم و گوش میسپردیم به صدای مرغان ماهیخوار که روزیشان را از ارس بدست میاوردند و سر بسر هم میگذاشتند و داد و بیداد میکردند
جلوی پنجره خانه مادربزرگ که مینشستم و زل میزدم به آسمان ، دلتنگی و غریبی که میامد سراغم ، هرچقدر که گوش میخواباندم با وجود أنکه سر و صدای دوستانم و بازی و خنده هایشان و ساحل زیبای ارس از ذهنم میگذشت اما صدای مرغان ماهیخوار را نمیشنیدم بجایش قارقار کلاغهای خانه دکتر اردوبادی بود که روی درختان تبریزی ( ما قَلَمَه میگوییم) حیاط دکتر را قرق کرده و داد و فریاد به راه انداخته بودند. قارقاری که دلتنگی و غریبی غروبهای تبریز را برایم دو چندان میکرد و بر غم و اضطرابم میفزود و یاد مادرم و پدرم و برادرخواهرهای کوچکترم و زندگی صمیمانه و ساده ولی شیرین و پرخاطره جلفا را بر دلم تلمبار میکرد....
خانه مادر بزرگم کوچه میرزا سلمان بود کمی بالاتر از میدان ساعت و روبروی روشنایی ( اداره برق)
و خانه دکتر اردوبادی که محل طبابت ایشان و محل نگهداری بیماران روانی یا به قول عوام دیوانه ها ( دَلیلر) بود اوایل خیایان شاهپور ( ارتش جنوبی فعلی) قرار داشت و از پنجره خانه ما حیاط این منزل مشهور تقریبا معلوم بود مخصوصا سر شاخه های تبریزیهای بلند حیاط دکتر، پر از کلاغهایی که عصرها سمفونی همیشگی را سر میدادند....
عصر یکی از روزها صدای فریادی سکوت محله را بهم ریخت : " آی دده ! دده هووووووی! من بوردایام. دهتورون حَیَطینده ، قَلَمَه نین باشیندا!آی دده هووووووی"
( آی پدر ، کجا ماندی پس ، من اینجام ، حیاط دکتر ، بالای درخت تبریزی ، پدر کجایی ؟به دادم برس)
یک جوان روستایی ، البته مریض و دارای بیماری روحی و روانی ، همانکه مردم " دیوانه " صدایش میکنند. پدرش ، از دهشان با وعده و وعید آورده بودش مطب دکتر اردوبادی و همانجا ماندگار شده بود و پدر برگشته ده ، بیچاره جوان دور از خانه و زندگی و دور از دیار ، هی انتظار کشیده و انتظار کشیده و صدای کلاغها و سکوت و تنهایی زجرش داده ، بالاخره صبرش ته کشیده ، شاید به فکرش رسیده که ممکنه پدرش ازیاد برده که او کجاست ؟زده به سیم آخر ، کفشهاش را در آورده و تا پرستارها بجنبند از درخت ، از بلندترین درخت حیاط بالا رفته ، رفته و رفته تا نوک بلندترین شاخه درخت ! طوری که با هر وزش باد در هوا چرخ بخورد! و از همانجا ، حتما رو به سوی دهشان تنها کسی را که میتواند نجاتش دهد را صدا زده است : آی دده ! هارداسان ! گَل منیده آپار ، من بوردایام .دهتورون حیطینده...قَلَمَنین باشیندا !
آاااااااااااااای ددددددددددددده!
همه اینها را من از پنجره خانه مادربزرگ میبینم.
با وجود اینکه حیاط خانه دکتر اردوبادی کامل دیده نمیشود ولی نیمه بالایی درختات معلومند و دیوانه مغموم در نوک درخت است و او هم مرا میبیند! نیم ساعتی نمیگذرد که ماموران آتش نشانی او را از درخت پایین میکشند و در حالیکه او پشت سرهم پدرش را صدا میزند با خودشان میبرند.......و من مات و مبهوت جلوی پنجره ام آن عصر لعنتی کلاغ ها هم نمیخوانند...عصری غمیگین تر از هر عصر دیگر...... 
صدای آن دیوانه روستایی جوان تا سالها با من ماند و هرچه کردم فراموشم نشد که نشد..... 
سی سال بعد دنبال ساختمان خالی برای آموزشگاهمان میگردم. گویا بنگاه مورد مناسبی یافته است مرد بنگاهی را سوار میکنم تا یک نگاهی به ساختمانی که پیدا کرده است بیندازیم . بنگاهی یکریز از محسنات آنجا میگوید: " محلش عالیست بر خیابان صدمتر تا میدان ساعت. تازگیها نونوارش کرده اند تعمیرات و رنگ آمیزی حسابی ، همه جا مثل دسته گل شده است. جادار و وسیع ، سه طبقه است و سی چهل تا اتاق دارد از کوچک تا بزرگ ، عرصه و اعیانش هزارو ششصدمتر میشود ، جان میدهد برای مدرسه غیرانتفاعی و آموزشگاه کنکور، بهترین جا برای شماست...." به مرد بنگاهی نگاه میکنم و میگویم : " جای جالبی باید باشد ولی فکر نمیکنید ارزان میدهد؟ مشکلی چیزی که ندارد ؟"بنگاهی لبخند میزند:" نه بابا ! چه مشکلی ، ارزان هم که به نفع شماست جای مشهوری هم هست آدرس سرراست دارد ، خانه اردوبادی" یکدفعه میزنم روی ترمز، مرد از جا میجنبد ، بهت زده میپرسم : چی؟ اردوبادی ، همان دلی خانادا؟ نه ، حرفش را هم نزن من ازاونجا خوشم نمیاد! "
از بنگاهی اصرار و از من انکار ، بالاخره راضییم میکند یک نگاهی به داخلش بیندازیم .مدتهاست این محل خالیست اما کسی اجاره اش نمیکند. دکتر اردوبادی و مریضهایش سالها قبل ازین محل رفته اند اتاقها را سر میزنم دیوارها را رنگ کرده اند ظاهرا همه جا تمیز است اما بوی تن بیماران روحی و روانی که کنار همین دیوارها زجر کشیده اند و در خود فرو رفته اند همه جا به مشام میرسد
فریاد خفه و زجرآلودشان در فضای ساکت کریدورهای تاریک پراکنده است....از هر جا صدای ترسیده و نجواهای فرو خورده " دیوانه ها" را میشنوم تحمل ندارم سریع از ساختمان خارح میشوم و در حالیکه مرد بنگاهی پشت سرم از خوبیهای ساختمان میگوید وارد حیاط بزرگ دکتر اردوبادی میشویم. از درختهای سربه فلک کشیده تبریزی خبری نیست همه شان را بریده اند اما صدای درمانده جوان روستایی از نوک درخت وسط حیاط بلند است و مو بر اندامم راست میشود : " دده ، آی دده، هارداسان ؟ گل منی قورتار! من دهتورون حیطینده قلمه باشیندایام!
آی دده " این درمانده ترین تقاضای کمکیست که در عمرم شنیده ام و همچنان در گوشم زوزه میکشد.
دستم را بر روی گوشهایم میگذارم و بدو از حیاط دور میشوم . منتظر مرد بنگاهی نمیمانم سوار ماشینم شده و فرار میکنم...بگذار بنگاهی فکر کند که من هم روزی در همین دیوانه خانه به زنجیر کشیده شده بودم. حق دارد اگر همین فکر را بکند رفتار عادی از خودم نشان ندادم که......
حالا ساختمان و تیمارستان دکتر اردوبادی صاحب جدیدی پیدا کرده است و تابلوی " مرکز اسناد ملی
شمالغرب کشور" بر پیشانی دارد . نمیدانم و دیگر داخلش نرفته ام تا ببینم بوی تن عرق کرده دیوانه ها و نجواهای زحر کشیده آنها هنوز هم در اتاقهای تنگ و تاریک و بدون پنجره این ساختمان پرسه میزنند یانه...

  • حمیدرضا مظفری